نبرد احد
نخستین شرارهٔ نبرد
طرفین به یکدیگر نزدیکتر شدند، تا با یکدیگر گلاویز شوند، و مرحلهٔ نبرد تن به تن فرا رسید. نخستین کسی که از سوی لشکر مکه آتش جنگ را روشن کرد، علمدار آنان طلحهبن ابیطلحهٔ عبدری، یکی از دلاورترین سوارکاران قریش بود که مسلمانان او را «کَبش الکتیبه» (قوچ جنگی) مینامیدند. وی سوار بر یک اشتر نر از میان صفوف لشکر بیرون آمد و مبارز طلبید.
ابتدا، سپاهیان نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- بخاطر شجاعت کمنظیر وی از رویارویی با او خودداری میکردند؛ اما، اندکی بعد، زبیر بسوی او رفت، و او را مهلت نداد. مانند شیر ژیان خود را بر سر او افکند، و ردیف وی بر شترش سوار گردید. آنگاه او را محکم بر زمین کوبید، و از روی شتر بر زمین افکند، و با شمشیر سر از بدنش جدا کرد.
وقتی نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- این درگیری چشمگیر و دلانگیز را مشاهده کردند، تکبیر گفتند. مسلمانان نیز تکبیر گفتند. آنحضرت زبیر را ستودند، و در حق او گفتند: «إن لکل نبی حواریاً، وحواری زبیر» هر پیامبری را حواریانی است و از جمله حواریان من زبیر است!
از پای در آمدن علمداران
آتش جنگ شعلهور گردید، و طرفین در این گوشه و آن گوشهٔ میدان کارزار به جان یکدیگر افتادند. سنگینی درگیری در اطراف لوای مشرکان تمرکز یافت. بنیعبدالدار، پس از کشته شدن فرمانده شان، طلحه بن ابیطلحه، یک به یک سمت علمداری را عهدهدار میشدند. پس از او برادرش ابوشیبه عثمان بن ابیطلحه لوای قریش را به دست گرفت و برای مبارزه پیش آمد، و چنین رجز میخواند:
اِنَّ علی اَهلِ اللّواء حَقّا اَن تُخضَبَ الصّعدةُ او تندَقّا
«علمداران را این حق برگردن است که سرنیزهها غرقه خون گردند یا اینکه درهم شکسته شوند!؟»
حمزه بن عبدالمطلب بر اوحمله برد، و آنچنان ضربتی بر شانهٔ او وارد ساخت که دستش را از کتف جدا کرد، و شمشیر را چنان پایین کشید که تا ناف او را شکافت و ششهایش را نمایان ساخت.
پس از وی، ابوسعید بن طلحه پرچم را برافراشت. سعدبن ابی وقّاص تیری به سوی او افکند که به حنجرهٔ او اصابت کرد، و زبانش را بیرون افکند، و در لحظه جان سپرد. بعضی گفتهاند: ابوسعد به وسط میدان آمد و مبارز طلبید؛ علیبن ابیطالب به استقبال او رفت؛ دو ضربت دادوستد کردند؛ و علی او را ضربتی زد و به قتل رسید.
آنگاه، مسافع بن طلحه بن ابی طلحه لوای قریش را برافراشت؛ عاصم بن ثابت بن ابیالافلح تیری به سوی او افکند و او را کشت. پس از وی، برادرش کِلاب بن طلحه بن ابیطلحه عملدار گردید؛ زبیر بن عوام بر او حمله برد و با او پیکار کرد تا او را به قتل رسانید. سپس، برادر آندو جُلاس بن طلحه بن ابیطلحه لوای قریش را به دست گرفت؛ طلحه بن عبیدالله با سرنیزه ضربتی بر او زد که کارش را ساخت و جانش را گرفت. بعضی نیز گفتهاند: عاصم بن ثابت بن ابیالافلح تیری به او زد، و کار او را یکسره کرد.
اینان شش تن از جنگجویان قریش از یک خاندان و دودمان بودند؛ خاندان ابوطلحه عبدالله بن عثمان بن عبدالدار؛ همگی در پای لوای مشرکان قریش جانشان را از دست دادند. آنگاه، مرد جنگاور دیگری از بنیعبدالدار به نام ارطاه بن شُرحَبیل علمدار گردید؛ و علیبن ابیطالب او را به قتل رسانید. بعضی نیز گویند: قاتل وی حمزهبن عبدالمطلب بود. آنگاه، لوای قریش را شُریح بن قارظ به دست گرفت، و قُزمان او را کشت. قُزمان مرد منافقی بود که از روی حمیت جاهلی در پیکار با مسلمانان همراهی میکرد، و انگیزهٔ وی در کارزار، اسلام و مسلمانی نبود. سپس، ابوزید و عمرو بن مناف عبدری حامل لوای قریش گردید؛ وی را نیز قزمان کشت. آنگاه، یکی از پسران شُرحبیل بن هاشم عبدری علمدار گردید، و باز هم توسط قزمان به قتل رسید.
به این ترتیب، جمعاً ده تن از مردان بنی عبدالدار- که همه علمدار بودند- یکی پس از دیگری کشته شدند، بنیعبدالدار ریشهکن شدند، و احدی از آنان برجای نماند. نوبت به یک غلام حبشی که داشتند، به نام صُؤاب، رسید و لوای قریش را برافراشت، و جنگاوری و استواری و لیاقتی از خود نشان داد که بر همهٔ علمداران پیش از وی که به قتل رسیده بودند، تفوق و برتری داشت. آنقدر جنگید تا دو دستش قطع گردید. با سینه و گردنش روی پایهٔ لوای قریش افتاده بود تا نگذارد که فرو افتد؛ تا بالاخره کشته شد، در حالیکه میگفت: اَللّهمَّ هَل اَعزَرتُ؟ و منظورش «هَل اَعذَرتُ؟» بود؛ یعنی: خداوندا، آیا عذرم به درگاه تو پذیرفته شد؟!
پس از کشته شدن این غلام سیاه، صُؤاب، لوای قریش بر زمین افتاد، و هیچ کس دیگر نبود که آنرا برگیرد؛ و همچنان بز زمین افتاده ماند.
پیکار در دیگر صحنههای کارزار
در آن اثنا که مرکز ثقل درگیریهای جنگ پیرامون علمداران قریش بود، در جای جای دیگر عرصهٔ نبرد نیز کشت و کشتاری تلخ جریان داشت. روح ایمان بر صفوف مسلمانان حاکم بود. همانند سیل خروشان لابهلای صفوف مشرکان به راه افتاده بودند و سدها را در برابرشان یکی پس از دیگری میشکستند، و پیوسته میگفتند: «اَمِت؛ اَمِت» بمیران! بمیران! این، شعار رزمندگان مسلمان در سراسر جنگ احد بود.
ابودجانه با آن دستار سرخرنگ، به نشانهٔ خستگیناپذیری در جنگ، در حالیکه شمشیر رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- را در دست داشت، و تصمیم گرفته بود که حق شمشیر آنحضرت را ادا کند، جلو آمد. سخت مشغول پیکار شد، تا به قلب سپاه دشمن زد. هر فردی از مشرکان را که مییافت، به قتل میرسانید، و هر یک از صفوف سپاه مشرکان که در برابر او قرار میگرفت، از هم میپاشید.
زبیر بن عوام گوید: آنگاه که از رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- درخواست کردم که شمشیرشان را به دست من بدهند، و به من ندادند، و آنرا به دست ابودجانه دادند، به دلم خورد، و با خودم گفتم: من پسر صفیه عمّهٔ رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- هستم؛ از قریش نیز هستم، از جای نیز برخاستم، و پس از ابودجانه من شمشیر را درخواست کردم؛ اما، آنحضرت شمشیرشان را به او دادند و مرا وانهادند؛ بخدا، نظاره خواهم کرد که چه میکند؟! او را دنبال کردم. دستار سرخ رنگی که داشت از کولهبارش بیرون کشید و بر سر بست. انصار گفتند: ابودجانه دستار مرگ را بیرون کشید! آنگاه آهنگ میدان کرد و چنین رجز میخواند:
اَنَا الّذی عاهَدَنی خَلیلی ونَحنُ بالسّفح لَدَی النّخیل
اَلا اَقومَ الدّهرَ فی الکَیول اَضرِب بِسَیف اللهِ والرّسول
«من آنم که با رفیقم پیمان بستهام، آنگاه که با یکدیگر در دامنهٔ کوه و در کنار نخلستان ایستاده بودیم؛
که تا پایان روزگار، هرگز در سیاهی لشکر نمانم! من آنم که با شمشیر خدا و رسول، شمشیر میزنم!»
ابودُجانه به هر یک از افراد دشمن که برمیخورد، او را میکشت. در میان مشرکان، مردی بود که هر مسلمانی را که میدید جراحت برداشته است، بر سر او میتاخت و او را از پای درمیآورد. این مرد با ابودجانه رویاروی شدند و هر لحظه به یکدیگر نزدیکتر میشدند. از خدا خواستم که آندو را به هم برساند. دو ضربت با یکدیگر دادوستد کردند؛ ضربت نخستین را آن مرد مُشرک بر ابودجانه وارد کرد، اما وی با سپرش ضربهٔ شمشیر او را گرفت، و شمشیر وی را سپر ابودجانه گاز گرفت. آنگاه ابودجانه بر او ضربت وارد کرد، و او را به قتل رسانید [1].
ابودجانه صفوف مشرکان را یک به یک از هم درید و پیش رفت، تا به فرمانده دستهٔ زنان قریش رسید. البته ابودجانه نمیدانست با چه کسی برخورد کرده است. ابودجانه بعدها گفت: آدمی را دیدم که با شدت هرچه تمامتر، جنگجویان را به پیکار تحریک و تشویق میکند. آهنگ او کردم. وقتی شمشیر را بالای سرش بلند کردم شیون کرد. دیدم یک زن است؛ نخواستم کرامت شمشیر رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- را بر ضربت زدن بر فرق یک زن خدشهدار کنم! آن زن هند بنت عُتبه بود.
زبیر بن عوام گوید: من دیدم که ابودجانه شمشیرش را بلند کرد تا بر فرق هند بنت عتبه فرود آورد؛ اما شمشیرش را به سوی دیگر برد! گفتم: اللهُ وَ رسُولَهُ اَعلَم! [2]
حمزه بن عبدالمطلب همانند شیران خشمگین میجنگید. بر قلب لشکر مشرکین زد. بیباکی او در حمله به دشمن بینظیر بود. قهرمانان لشکر مکه همانند این سوی و آنسوی پریدن برگهای خشک در برابر بادهای تند، از سر راه او کنار میرفتند! افزون بر مشارکتی که در جهت از پای درآوردن علمداران مشرکان بصورت فعال داشت، بر سر دیگر قهرمانانشان نیز کارها آورده بود.
سرانجام، در حالیکه همچنان پیشاپیش رزمندگان میجنگید، از پای درافتاد؛ اما، نه به آنگونهای که قهرمانان رودرروی مبارزان در میدان جنگ از پای میافتند؛ بلکه به آن وضعیتی که مردان بزرگ در تاریکی شب ناجوانمردانه ترور میشوند!
شهادت شیر خدا حمزه بن عبدالمطلب
قاتل حمزه، وحشی بن حرب، خود چنین گوید: من غلام جبیر بن مطعم بودم. عموی وی طعیمه بن عدی در جنگ بدر کشته شده بود. وقتی قریشیان راهی احد شدند، جبیر به من گفت: تو اگر حمزه عموی محمد را به قصاص عموی من بکشی، آزاد هستی!؟ گوید: همراه دیگر جنگجویان به راه افتادم. من مردی حبشی بودم و نیزهپرانی را همچون مردان حبشه به یاد داشتم؛ کمتر نشانهروی من خطا میکرد. وقتی جنگ درگرفت، من نیز به میانهٔ میدان آمدم و پیوسته به حمزه مینگریستم و او را مرقبت میکردم. لحظهای او را در میان جمعیت دیدم که همانند اشتر نر اَورَق (خاکستری رنگ) صفوف جنگ آوران را از هم میدرد، و هیچچیز و هیچکس یارای مقاومت در برابر او را ندارد.
بخدا، آماده شده بودم که قصد او کنم. پشت درختها و تختهسنگها خودم را پنهان میکردم تا او به من نزدیکتر گردد. در همان اثنا، پیش از من سِباع بن عبدالعُزّی آهنگ او کرد. وقتی حمزه او را دید، به او گفت: جلوتر بیا، ای پسر آن زن مُقطّعه البُظور! (مادر وی حرفهاش ختنه کردن دختران عرب بود). گوید: حمزه آنچنان ضربتی بر او زد که گویی سرش را پراند!
گوید: من نیزهام را دور سرم چرخانیدم، تا وقتی که نیک از آن اطمینان حاصل کردم، به سوی حمزه پرتاب کردم. نیزه به تهیگاه وی اصابت کرد، و از میان دو پایش بیرون آمد. خواست خودش را به من برساند و با من درگیر شود، اما نتوانست من او را به همان حال وانهادم تا مُرد؛ آنگاه جلو رفتم و نیزهام را برگرفتم. آنگاه به اردوگاه بازگشتم و در آنجا نشستم. من با کس دیگری کاری نداشتم! فقط حمزه را کشته بودم تا آزاد شوم؛ و همینکه وارد مکه شدم، آزاد شدم! [3]
برتری رزمی مسلمانان
کشته شدن «أسد الله وأسد رسوله» حمزهبن عبدالمطلب خسارت جبرانناپذیری برای مسلمانان بود. با وجود این، همچنان برتری رزمی مسلمانان در میدان جنگ اُحُد محفوظ بود، و رزمندگان مسلمان کاملاً نبض میدان جنگ را در دست داشتند. در این جنگ، ابوبکر، عمربن خطاب، علیبن ابیطالب، زُبیربن عوام، مُصعب بن عُمیر، طلحه بن عُبیدالله، عبدالله بن جَحش، سعدبن معاذ، سعدبن عُباده، سعدبن ربیع، اَنَس بن نضر، و امثال ایشان، آنچنان با مشرکان کارزار کردند که عزم و ارادهای برای آنان باقی نگذاشتند، و بند از بند آنان جدا کردند!
از آغوش همسر به زیر بال شمشیرها
یکی از قهرمانان بینظیر جنگ احد حنظلهٔ «غسیل الملائکه» بود. وی حنظله پسر ابوعامر، و ابوعامر همان مرد راهبی بود که او را «فاسق» نام نهاده بودند، و اندکی پیش از این از او یاد کردیم. حنظله تازه عروسی کرده بود. وقتی سر و صدای جنگ را شنید، همسر جوانش را در آغوش کشیده بود. بیدرنگ، خود را از آغوش وی بیرون کشانید، و شتابان به میدان جنگ عزیمت کرد. وقتی در میدان جنگ با لشکر مشرکان رویاروی گردید، صفوف آنان را یکایک درید، و خود را به فرمانده لشکر مکه ابوسفیان صخربن حرب رسانید، و کممانده بود که کار وی را بسازد؛ اما خداوند شهادت را نصیب او گردانید. در همان اثنا که بر سر ابوسفیان فرود آمده و بر سینهٔ او نشسته، و او را کاملاً در اختیار گرفته بود، شدّاد بن اسود او را دید و ضربتی بر او فرود آورد و او را به قتل رسانید.
سهم دستهٔ تیراندازان در کارزار
دستهٔ تیراندازان، که رسول خدا آنان را بر «جبل الرماة» گمارده بودند، ید و بیضایی از خود نشان دادند، و توانستند ورق جنگ را به سود لشکر اسلام برگردانند. سوارکاران لشکر مکه به فرماندهی خالد بن ولید و دستیاری ابوعامر فاسق، سه بار حملهور شدند تا جناح چپ لشکر اسلام را مورد تعرض خویش قرار دهند، و راهی به پشت لشکر مسلمانان پیدا کنند، و از این طریق، شورش و بلوایی در صفوف مسلمین پدید آورند، و شکستی کوبنده بر آنان تحمیل کنند. اما این تیراندازان، هر بار با تیرهای کارسازشان آنان را به رگبار بستند و هر سه حملهٔ آنان ناکام ماند[4].
موقعیت لشکر مسلمانان و لشکر قریش در جنگ احد
(برای نمایش تصویر در اندازهٔ اصلی بر روی آن کلیک کنید)
شکست مشرکان
گردونهٔ جنگ همچنان میگردید، و آتش جنگ پیوسته شعلهور بود، و لشکر کوچک اسلام کاملاً بر عرصهٔ کارزار مسلط بود. قهرمانان مشرکین، اندک اندک عزم و ارادهٔ خویش را برای ادامهٔ جنگ از دست دادند؛ صفوف لشکر مکه یک به یک، از راست و چپ و پیش و پس، از هم میگسستند؛ گویی، سه هزار تن از مشرکان با سیهزار رزمندهٔ مسلمان روبرو شده بودند، نه چند صد مرد جنگندهٔ معدود! و مسلمانان برترین و برازندهترین تابلوها را از شجاعت و یقین خویش ارائه میدادند.
قریشیان، پس از آنکه تمامی تاب و توان و امکانشان را برای بستن راه بر حملهٔ مسلمانان به کار گرفتند، و کاری از پیش نبردند؛ احساس درماندگی و بیچارگی به آنان دست داد، و همت خویش را از دست دادند؛ تا آنجا که پس از کشته شدن صُؤاب، احدی از قریشیان جرأت نکرد که خود را به لوای بر زمین افتادهٔ قریش برساند، و آن را برافرازد، تا روند نبرد همچنان پیش برود. لشکر مکه پای به فرار گذاشت، و فرار را بر قرار ترجیح داد، و قریشیان آنهمه نویدهایی را که از بابت خونخواهی و انتقام گرفتن و یکسره کردن کار مسلمانان و بازگردانیدن عزت و شکوه و مجد و عظمت دیرینهٔ قریش، به خود داده بودند، از یاد بردند.
* ابن اسحاق گوید: آنگاه خداوند فتح و نصرت را از جانب خویش به مسلمانان ارزانی داشت، و به عهد خود با آنان وفا کرد. مسلمانان سپاهیان جنگجوی مکه را از دم تیغ گذرانیدند، و صحنهٔ اردوگاه را از آنان پیراستند، و شکست مشرکان بیتردید گردید.
* عبدالله بن زبیر از پدرش روایت کرده است که او میگفت: بخدا، من آنجا ایستاده بودم و پاهای برهنهٔ زنان قریش و زیورآلات پاهایشان را میدیدم؛ هند و همراهانش، زنان قریش، جامهها را بالا زده بودند و میگریختند، و بیحرف و نقل، دستگیر شدنشان حتمی بود... [5].
* در حدیث بُراء بن عازب به روایت صحیح بخاری چنین آمده است: وقتی بر آنان حمله بردیم، پای به فرار گذاشتند، تا آنجا که مشاهده کردم زنان راهی دامنههای کوه احد شدهاند، و ساقهای پایشان را برهنه کردهاند به گونهای که خلخالهایشان دیده میشود[6]! مسلمانان نیز تیغ در میان مشرکان نهادند، و به جمعآوری غنائم پرداختند.
اشتباه فاجعهآمیز تیراندازان
در همان لحظاتی که لشکر کم عدّه و عُدّهٔ اسلام، بار دیگر به پیروزی کوبندهای بر اهل مکه دست یافته بود که به هیچوجه، دست کمی از پیروزی به دست آمده در جنگ بدر نداشت، از ناحیهٔ اکثریت تیراندازان مستقر در جبلالرماه اشتباه فاجعهآمیزی سر زد که کاملاً ورق جنگ را برگردانید، و اوضاع را یکسره دگرگون ساخت، و منجر به خسارتهای کمرشکنی برای سپاه مسلمین گردید، و حتی نزدیک بود به قتل نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- بیانجامد؛ و آثار ناخوشایندی بر سابقهٔ پیروزی و نام و ننگ فاتحانهٔ ایشان که در جنگ بدر، از آن برخوردار شده بودند، برجای نهاد.
پیش از این، متن اوامر قاطعانهای را که رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به این تیراندازان صادر کردند، اشاره کردیم؛ مبنی بر اینکه در هر حال در مواضع خویش پابرجای بمانند؛ چه پیروزی پیش آید، و چه شکست؛ اما، به رغم این اوامر مؤکّد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم-، وقتیکه این تیراندازان دیدند مسلمانان به گردآوری غنائم پرداختهاند، انگیزههای دنیادوستی در اندرونشان قوت گرفت، و با یکدیگر گفتند: الغنیمه! الغنیمه! یارانتان پیروز شدهاند؛ دیگر منتظر چه هستید؟!
فرمانده دستهٔ تیراندازان، عبدالله بن جبیر، اوامر پیامبر گرامی اسلام را به یاد آنان میآورد و به آنان میگفت: مگر فراموش کردهاید که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به شما چه گفتند؟ ولی، اکثریت قریب به اتفاق تیراندازان به این تذکران وقعی ننهادند، و گفتند: بخدا، ما نیز خودمان را در میان این جمعیت میافکنیم، و بر سهم خودمان از غنیمت دست مییابیم! [7].
سرانجام، چهل تن یا بیشتر، از این تیراندازان مواضع خودشان را در جبلالرماه رها کردند، و به انبوه لشکریان اسلام که سرگرم گردآوری غنیمت بودند، پیوستند. با این ترتیب، پشت صفوف سپاهیان اسلام خالی شد؛ تنها ابن جبیر به اتفاق نه تن یا کمتر، از یارانش برجای ماندند، و مواضع خودشان را حفظ کردند، و عزم بر آن جزم کردند که همانجا بمانند، تا اذن رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به آنان برسد، یا جان از کف بدهند!
حملهٔ گازانبری خالد بن ولید
خالدبن ولید این فرصت طلایی را غنیمت شمرد؛ به سرعت برق و باد، خود را به جبلالرماه رسانید، تا از پشت آن مواضع، واپسین صفوف سپاه مسلمین را دور بزند، بیدرنگ بر سر عبدالله بن جبیر و یاران معدودش فرود آمد و آنان را- بجز چند تن که به جمع سپاهیان مسلمان پیوستند- از دم تیغ گذرانید، و از پشت سر بر صفوف مسلمین حملهور گردید.
سوارکاران تحت فرماندهی خالدبن ولید فریادی بلند سر دادند؛ مشرکان که در حال فرار بودند، دریافتند که تحولی تازه رخ داده است؛ بازگشتند و بسوی مسلمانان حملهور شدند. یکی از زنان قریش، عمرة بنت علقمة حارثیه، لوای بر زمین افتادهٔ مشرکان را برافراشت. مشرکان پیرامون لوای از نو برافراشتهٔ خویش گرد آمدند، و بار دیگر آن را چسبیدند، و یکدیگر را ندا در دادند، و در برابر مسلمانان دست به دست همدیگر دادند، و آمادهٔ نبرد شدند، و از پیش و پس، سپاهیان اسلام را در میان گرفتند، و حلقهٔ محاصره بر مسلمانان تنگ گردید و زیر منگنه قرار گرفتند.
موضعگیری قهرمانانهٔ پیامبر
رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در آن هنگام، در میان دستهٔ کوچکی متشکل از نه تن از صحابه[8] پشت سر صفوف سپاهیان اسلام[9] و پیکار پیروزمندانهٔ مسلمانان و تعقیب مشرکان را زیر نظر داشتند. ناگهان غافلگیر شدند و مشاهده کردند که رزمندگان مسلمان در محاصرهٔ سوارکاران خالدبن ولید قرار گرفتند.
پیامبر بزرگ اسلام، اینک بر سر دو راهی واقع شده بودند. یک راه، آن بود که شتابان، خودشان و نه تن یاران نزدیکشان را به پناهگاهی اَمن برسانند، و لشکر محاصره شدهٔ خود را به دست سرنوشت و قضا و قدر بسپارند؛ و راه دیگر این بود که جان خود را به خطر بیاندازند، و یارانشان را بسوی خود فرا خوانند تا آنان به گرد آنحضرت فراهم آیند، و با آنان یک جبههٔ نیرومند تشکیل دهند، و به واسطهٔ آن راه لشکر خویش را از میان حلقهٔ محاصرهٔ دشمن بسوی ارتفاعات احد باز کنند.
در اینجا، نبوغ رزمی و دلاوری بینظیر رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- بسیار مشهود است. آنحضرت شخصاً صدایشان را بلند کردند و بر سر یارانشان فریاد زدند: «اِلی عِبادَالله» پیش من آیید، ای بندگان خدا! با آنکه میدانستند پیش از آنکه صدا به رزمندگان مسلمان برسد، مشرکان صدای ایشان را خواهند شنید! با وجود این، آشکارا جان خود را به خطر انداختند و در آن شرایط حساس مسلمانان را فرا خواندند و ندا دردادند. عملاً نیز چنین شد؛ پیش از آنکه مسلمانان به سوی آنحضرت بشتابند، مشرکان از موقعیت ایشان باخبر شدند و بر سر آنحضرت تاختند.
پراکندگی در صفوف مسلمین
سپاهیان اسلام، وقتی در حلقهٔ محاصرهٔ دشمن قرار گرفتند؛ عدهای از آنان عقل از سرشان پرید، و تنها به حفظ جان خودشان میاندیشیدند؛ این بود که پای به فرار گذاشتند، و میدان نبرد را ترک گفتند، به گونهای که هیچ خبر نداشتند پشت سرشان چه اتفاقی میافتد. از این عده، بعضی خود را به مدینه رسانیده و به مدینه وارد شدند؛ بعضی دیگر از آنان به ارتفاعات کوهستان پناه بردند.
عدهای دیگر، بازگشتند و با سپاه مشرکان درآمیختند. دو لشکر در هم شدند، و دیگر از یکدیگر متمایز نبودند؛ به گونهای که برخی از مسلمانان یکدیگر را کشتند؛ چنانکه بخاری از عایشه روایت میکند که میگفت: در روز جنگ احد، مشرکان شکستی فاحش خوردند؛ ابلیس فریاد زد: ای بندگان خدا، پشت سرتان! یعنی، از پشت سرتان درامان مباشید! صفوفی که جلوتر بودند بازگشتند، و به صفوف پشت سرشان حمله کردند. حذیفه با دو چشم خودش دیدکه پدرش یمان است. گفت: ای بندگان خدا، این پدر من است؛ این پدر من است! گوید: بخدا، از او دست برنداشتند تا او را کشتند. حذیفه نیز گفت: خدا از سر تقصیرتان بگذرد! عروه میگوید: بخدا، از آن پس نیز همواره مردی نیک بود تا وقتی که به خدا پیوست[10].
این عدّهٔ اخیر، در میان صفوفشان پراکندگی شدیدی حکمفرما گردید، و کارشان به هرج و مرج کشید. بیشترشان حیران و سرگردان شده بودند؛ نمیدانستند به کدام سوی روی آورند؛ و در همین حال و احوال، صدای فریادی را شنیدند که میگفت: محمد کشته شد! آخرین بقایای هوش نیز از سرشان پرید. روحیهٔ رزمی و معنویت ایمانی در وجود بسیاری از ایشان از میان رفت یا تا حدودی رنگ باخت؛ برخی از ایشان، دست از نبرد کشیدند، و ذلیلانه و ملتمسانه اسلحه بر زمین نهادند؛ برخی دیگر از ایشان، در اندیشهٔ ارتباط برقرار کردن با عبدالله بن اُبّی، سرکردهٔ منافقان، افتادند، تا برایشان از ابوسفیان اماننامه بگیرد.
اَنَس بن نضر بر این عده گذر کرد؛ همه اسلحه بر زمین نهاده بودند. گفت: منتظر چه هستید؟! گفتند: کشته شدن رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- ! گفت: آنوقت، زندگی بعد از او را میخواهید چه کنید؟! برخیزید تا شما نیز به همان ترتیبی که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- کشته شده است، و در همان راه کشته شوید! آنگاه گفت: خداوندا، من به درگاه تو اعتذار میجویم از کردار اینان، یعنی مسلمانان؛ و از تو بیزاری میجویم از کردار اینان، یعنی مشرکان! آنگاه جلوتر رفت، و سعدبن معاذ او را دید؛ گفت: کجا ای اباعمر؟! اَنَس گفت: وای از بوی بهشت، ای سعد! من بوی بهشت را از کرانهٔ اُحُد میشنوم! آنگاه به سوی سپاهیان دشمن رفت و با آنان پیکار کرد تا کشته شد. پیکر وی نیز شناخته نشد، تا زمانی که خواهرش- پس از پایان جنگ- او را از انگشتانش بازشناخت. وی هشتاد و چند زخم برداشته بود که بعضی از سرنیزه، و بعضی از شمشیر، و بعضی از تیر بود[11].
ثابت بن دَحداح قوم و خویشان خود را ندا درداد و گفت: ای جماعت انصار، اگر محمد کشته شده است، خداوند حیلایموت است! برای حفظ دین و آئینتان کارزار کنید؛ خداوند شما را یاری میکند و به پیروزی میرساند! چند تن از انصار به او پیوستند؛ او نیز به اتفاق آن عده از رزمندگان، بر گردان سواره نظام خالد حمله برد، و آنقدر به پیکار ادامه داد تا آنکه خالد وی را نیز از پای درآورد، و همراهانش را به قتل رسانید [12].
مردی از مهاجرین بر مردی از انصار که در خون خویش دست و پا میزد، گذر کرد. به او گفت: ای فلان کس، آیا فهمیدی که محمد کشته شد؟ آن مرد انصاری گفت: اگر محمد کشته شده باشد، رسالت خودش را تبلیغ کرده و رفته است؛ شما نیز از حریم دینتان با پیکار و کارزار حمایت کنید! [13]
در پرتو این قهرمانیها و بیباکیها، و تشویقها و توجیهها، لشکر مسلمانان بار دیگر روحیهٔ رزمی و معنویت ایمانی خویش را بازیافتند، و هوش و خردشان به سر بازآمد؛ از فکر تسلیم شدن یا ارتباط برقرار کردن با عبدالله بن اُبّی مُنصرف گردیدند؛ اسلحهها را از زمین برداشتند، و صفوف برجای ماندهٔ مشرکان را آماج حملهٔ خویش قرار دادند، و در پی آن بودند که راهی به مقر فرماندهی رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- پیدا کنند. ضمناً، به آنان خبر رسید که خبر کشته شدن پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- یک دروغ ساختگی بوده استً! و این نوید و بشارت بر نیرو و توان آنان صد چندان افزود، درنتیجه، پس از آنکه کارزاری سخت را پشت سر گذاشتند، و با رشادت بسیار با دشمنان درآویختند، موفق شدند که از حلقهٔ محاصره رها شوند، و در موضع قابل اطمینانی گردهمآیند.
یک گروه سوم نیز وجود داشت. این گروه، جز رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به هیچچیز و هیچکس حتی خودشان نمیاندیشیدند. این بود که این گروه در همان آغاز تنگ شدن حلقهٔ محاصره خود را به جوار رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- رسانیدند. پیشاپیش این گروه از رزمندگان، ابوبکر صدیق، عمربن خطاب، و علیبن ابیطالب، و دیگران بودند، که از آغاز جنگ در خط مقدم نبرد میجنگیدند؛ و همینکه شخص شریف پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- را در خطر دیدند، در خط مقدم دفاع از رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- قرار گرفتند.
اوج گیرودار جنگ پیرامون پیامبر
همزمان با درگیر شدن گروههای مختلف مسلمانان با پیامدهای محاصرهٔ دشمن، و خرد شدنشان در میان دو سنگ آسیای دشمن، پیرامون رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- نیز جنگی جانانه درگرفته بود.م پیش از این گفتیم که در آن هنگام، وقتی که مشرکان حلقهٔ محاصره را تنگ کردند، در کنار پیامبر بزرگ اسلام، نه تن از رزمندگان مسلمان بیش نبودند. وقتی آنحضرت مسلمانان را ندا دردادند: هَلُموُّا اِلی؛ اَنَا رسولُالله! مشرکان صدای آنحضرت را شنیدند، و ایشان را شناختند؛ و بازگشتند، و به آنحضرت حملهور شدند، و با تمامی توان رزمی خویش به سوی ایشان آمدند؛ پیش از آنکه احدی از لشکریان مسلمان خبردار گردد. میان مشرکان با این دستهٔ نه نفره از صحابهٔ رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- نبردی خشونتبار درگرفت که طی آن مسلمانان نمودارهای کمنظیری از عشق و فداکاری و شجاعت و شهامت را به ثبت رسانیدند.
* مسلم از انس بن مالک روایت کرده است که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در جنگ احد، با هفت تن از انصار و دو تن از قریش تنها ماندند. وقتی دشمن بر ایشان حملهور گردید، فرمودند:
«مَن یرُدُّهم عَنّا وَلَهُ الجنّة؟ یا: و هُوَ رَفیقی فی الجنَّة».
«کیست که این دشمنان را از ما دور گرداند، و بهشت از آن او گردد؟! یا... و رفیق من در بهشت باشد؟!»
مردی از انصار جلو آمد و کارزار کرد تا کشته شد. پس از او نیز، مردان دیگر انصار یکی پس از دیگری پیش آمدند تا تمامی آن هفت نفر کشته شدند. آنگاه، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به آن دو یار قریش خویش گفتند:
«ما اَنصَفَنا اَصحابُنا» «همرزمان ما با ما به انصاف رفتار نکردند!» [14]
آخرین نفر از آن هفت تن رزمندگان انصار، عماره بن یزیدبن سَکَن بود؛ آنقدر کارزار کرد، تا از شدت جراحت از پیکار بازماند و بر زمین افتاد [15].
دشوارترین لحظات زندگی پیامبر
پس از آنکه ابن سکن از پای درافتاد، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- با آن دو تن قریشی که نزد ایشان بودند، تنها ماندند. در صحیحین از ابوعثمان روایت شده است که گفت: در برخی روزهای کارزار چنان پیش آمد که نزد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- جز طلحهبن عبیدالله و سعد(بن ابی وقّاص) کسی نبود[16]، و این موقعیت، دشوارترین لحظات در زندگی آنحضرت و فرصتی طلایی برای مشرکان بود.
مشرکان نیز درجهت غنیمت شمردن این فرصت هیچ کوتاه نیامدند؛ حملاتشان را بر نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- متمرکز ساختند، و بر یکسره کردن کار آنحضرت امید بستند. عُتبهبن ابیوقاص پارهسنگی به سوی آنحضرت پرتاب کرد که به پهلوی آن حضرت اصابت کرد. دندان پیشین پایین سمت راست آنحضرت شکست و لب مبارکایشان نیز شکافته شد. عبدالله بن شهاب زُهری بر آنحضرت حمله برد و پیشانی آنحضرت نیز شکافته شد. سوارکاری عنادپیشه بنام عبدالله بن قَمِئه پیش آمد و با شمشیر بر شانهٔ ایشان ضربتی سخت فرود آورد که بر اثر آن یک ماه بیمار بودند؛ اما، نتوانست از هر دو زره بگذرد. آنگاه، ضربت سخت دیگری مانند اولی بر صورت آنحضرت زد که بر اثر آن دو حلقه از حلقههای کلاه خود ایشان در صورتشان فرو رفت، و گفت: خُذها و اَنَا ابنُ قَمِئَه! بگیر، که من ابن قمئه هستم! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در حالیکه خون از صورت خویش پاک میکردند، گفتند: «اَقماکَ الله» خدا ذلیلت کند! [17]
* در صحیحن آمده است که دندان پیشین آنحضرت شکست، و سر آنحضرت شکافت، و خون از سر و صورت ایشان سرازیر شد. حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- خونها را کنار میزدند و میگفتند:
«کیف یفلح قوم شجوا وجه نبیهم وکسروا رباعیته، وهو یدعوهم إلى الله؟»
«چگونه ممکن است روی رستگاری ببینند مردمانی که صورت پیامبرشان را مجروح کردهاند، و دندان پیشین او را شکافتهاند، در حالی که او ایشان را بسوی خدا فرامیخواند!؟»
خداوند عزوجل در این ارتباط این آیه را نازل فرمود:
{لَیْسَ لَكَ مِنَ الأَمْرِ شَیْءٌ أَوْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ أَوْ یُعَذَّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظَالِمُونَ}[18].
«کار این مردمان هیچ به تو واگذار نیست! یا این است که خدا از اینان درمیگذرد، یا آن است که خدا اینان را عذاب میفرماید؛ که اینان ستمکارانند!» [19]
* به روایت طبرانی، پیامبر بزرگ اسلام در آن روز گفتند:
«اشتد غضب الله على قوم دموا وجه رسوله».
«خداوند سخت خشم خواهد گرفت بر مردمانی که صورت پیامبرشان را خونآلود گردانیدند!»
آنگاه لحظاتی درنگ کردند، و سپس گفتند:
«اللهم اغفر لقومی فإنهم لا یعلمون» [20].
«خداندا، این مردمان قوم مرا بیامرز که اینان ناداناند!»
و در صحیح مسلم چنین آمده است که آنحضرت گفتند:
«رب اغفرلقومی فانهم لا یعلمون» [21].
و در کتاب الشفا نوشتهٔ قاضی عیاض آمده است که ایشان گفتند:
«اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون» [22].
«خداوندا، این مردمان قوم مرا هدایت فرما که اینان ناداناند!»
بیشک و تردید، مشرکان یکسره کردن کار رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- را هدف گرفته بودند؛ اما، آن دو مرد قریشی، سعد بن ابی وقاص و طلحه بن عبیدالله، شجاعتی بینظیر از خود نشان دادند، و با شهامت و دلاوری بینظیر جنگیدند، و بالاخره- با آنکه دو نفر بیشتر نبودند- راه را برای توفیق یافتن مشرکان و رسیدن آنان به هدف مورد نظرشان بستند. این دو قهرمان بزرگ از ماهرترین تیراندازان عرب بودند؛ دست به دست یکدیگر دادند و به نبرد ادامه دادند، تا دستهٔ مهاجم مشرکین را از رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- دور گردانیدند.
در مورد سعدبن ابیوقاص، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- تیردان خویش را تکانی دادند، و به دست او دادند، و گفتند:
«اِرمِ، فَداکَ اَبی وَ اُمّی»[23].
«تیراندازی کن، پدرم و مادرم فدای تو باد!»
برای دلالت بر میزان کفایت و لیاقت وی همین بس که نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- پدر و مادرشان هر دو را جز برای سعد نام نبردهاند [24].
در مورد طلحه بن عبیدالله، نَسائی به روایت از جابر داستان گرد آمدن مشرکان در اطراف رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- را در حالیکه عدهای از انصار پیرامون ایشان بودند چنین آورده است:
* جابر گوید: مشرکان، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- را در میان گرفتند. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: «من للقوم؟» چه کسی با این جماعت رویاروی میشود؟! طلحه گفت: من! آنگاه، جابر پیش آمدن یکایک انصار، و کشته شدن ایشان را یکی پس از دیگری، همانگونه که ما به روایت مسلم آوردیم، حکایت کرده است. وقتی که انصار تا آخرین نفر به قتل رسیدند، طلحه جلو آمد. جابر گوید: آنگاه طلحه برابر یازده مرد جنگی، جنگید تا به دستش ضربتی فرود آمد و انگشتانش را قطع کرد.
طلحه گفت: حَس! بخُشکی شانس! نبی اکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:
«لو قُلت بسم الله لرفعتك الملائكة والناس ینظرون» [25].
«اگر میگفتی «بسم الله» فرشتگان تو را در برابر دیدگان مردمان به آسمان میبرند!»
گوید: آنگاه خداوند شر مشرکان را دفع کرد.
حاکم نیشابوری در الاکلیل روایت کرده است که طلحه در جنگ احد سی و نه یا سی و پنج زخم برداشت، و دو انگشت سبّابه و میانی دست راستش فلج گردید. [26]
* بخاری از قیس بن ابی حازم روایت کرده است که گفت: من دست فلج شدهٔ طلحه را دیدم؛ وی با دست خویش ضربات شمشیر را در جنگ احد از حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- دفع کرده بود [27].
* ترمذی و ابن ماجه روایت کردهاند که نبی اکرم -صلى الله علیه وسلم- در آن روز دربارهٔ طلحه فرمودند:
«من أحب أن ینظر إلى شهید یمشی على وجه الارض فلینظر إلى طلحة بن عبیدالله» [28].
«هر کس دوست دارد شهیدی را بنگرد که روی زمین راه میرود؛ طلحة بن عبیدالله را بنگرد!»
* ابو داود طیالسی از عایشه روایت کرده است که گفت: ابوبکر هرگاه به یاد روز احد میافتاد، میگفت: پیروزیهای آن روز همه از آن طلحه بود! [29]
ابوبکر صدّیق -رضی الله عنه- ، همچنین، دربارهٔ او چنین سروده بود:
یا طلحة بن عُبیدالله قَد وَجَبَت لَکَ الجِنانُ و بُوئتَ المها العینا
«ای طلحة بن عبیدالله، بهشت بر تو واجب گردید، و در آغوش حورالعین بهشت جای گرفتی!»[30]
به هر حال، در آن شرایط حساس، و در آن لحظات دشوار، خداوند امداد غیبی خود را برای حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- نازل فرمود؛ چنانکه در صحیحین از سعد روایت شده است که گفت: در روز احد رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- را دیدم که دو مرد جنگی از او دفاع میکنند، و جامههای سفید بر تن دارند، و سخت به پیکار مشغولاند؛ نه پیش از آن روز آندو مرد را دیده بودم، و نه از پس آنروز، دیگر آندو را دیدم. به روایت دیگر، منظور وی این بود که آن دو مرد جنگی یکی جبرئیل بود و دیگری میکائیل [31].
جمع شدن صحابه پیرامون پیامبر
تمامی این ماجراها با سرعتی هولناک در لحظات گذرا اتفاق افتاد؛ وگرنه، نیکان برگزیده از صحابهٔ پیامبر بزرگ اسلام- که به هنگام کارزار در خط مقدم سپاه اسلام میجنگیدند- به مجرد آنکه تغییر وضعیت را مشاهده کردند، یا صدای آنحضرت را شنیدند، فوراً بسوی ایشان شتافتند، تا آسیبی به حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- نرسد که تاب آن را نداشته باشند! در عین حال، موقعی سر رسیدند که آنحضرت آن زخمها را برداشته بود، و شش تن از زرمندگان انصار کشته شده بودند، و هفتمین آنان از شدت جراحات از پیکار درمانده بود، و سعد و طلحه سخت مشغول دفاع و کارزار بودند. همینکه از راه رسیدند، با پیکرها و سلاحهایشان گرداگرد رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- دیواری کشیدند، و آنچنان که باید و شاید ضربات دشمن را بازداشتند، و تهاجمات دشمن را پاسخ دادند.
نخستین کسی که نزد آنحضرت بازگشت، ثانی ایشان در غار، ابوبکر صدیق بود که میگفت: در آن روز جنگ احد، همهٔ لشکریان از پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- به دور افتادند. من نخستین کسی بودم که نزد نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- بازگشتم. از دور دیدم که مردی رزمنده در حضور ایشان میجنگد و از آنحضرت دفاع میکند. گفتم: طلحه باش؛ پدرم و مادرم فدایت باد! طلحه باش؛ پدرم و مادرم فدایت باد! [با آن همه موقعیت که از دستم رفته بود، گفتم: دوستتر دارم که مردی از قوم و قبیلهٔ من باشد!؟] [32] دیری نپایید که ابوعبیده بن جرّاح به من رسید. ابوعبیده مانند پرنده میتاخت تا به من رسید. شتابان بسوی نبی اکرم -صلى الله علیه وسلم- رفتیم؛ دیدیم طلحه در برابر آنحضرت بر زمین افتاده است. نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:
«دونکم اَخاکُم فقد اَوجَب».
«برادرتان را دریابید که دارد از دست میرود!»
به صورت حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- ضربتی سخت وارد شده بود که دو حلقه از حلقههای کلاه خود ایشان در صورتشان فرو رفته بود. من رفتم تا آن حلقههای کلاه خود را از صورت ایشان بیرون بکشم؛ ابوعبیده گفت: تو را به خدا سوگند میدهم ای ابوبکر که بگذاری که من این کار را بکنم!؟ گوید: با دهانش آن حلقهها را گرفت و آرام آرام تکان میداد که مبادا رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- آزار بیشتر ببینند. سرانجام یکی از آنها را درآورد؛ اما دندان پیشین وی افتاده بود! ابوبکر گوید: آنگاه رفتم تا دومی را دربیاورم. باز هم ابوعبیده گفت: تو را به خدا سوگند میدهم که بگذاری من این کار را انجام بدهم!؟ گوید: ابوعبیده حلقهٔ دومی را نیز با دهانش گرفت و آرام آرام تکان داد تا درآمد؛ ولی دندان پیشین دیگر وی نیز افتاده بود.
آنگاه، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: دونکم اخاکم فقد اوجب! گوید: هر دو جلو رفتیم تا او را مداوا کنیم. وی ده و چند ضربت خورده بود [33]. در کتاب تهذیب تاریخ دمشق آمده است: در گودالی در آن حوالی او را بر زمین افتاده یافتیم و دیدیم که شصت و چند ضربت- کم و بیش- از نیزه و تیر و شمشیر خورده است، و دیدیم که انگشت وی قطع شده است؛ از او مراقبت کردیم[34].
در اثنای این لحظات دشوار، پیرمون نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- گروهی از قهرمانان مسلمان گرد آمده بودند؛ از جمله: ابودجانه، مصعب بن عمیر، علی بن ابیطالب[35]، سهل بن حُنیف، مالک بن سنان پدر ابوسعید خُدری، اُمّ عماره نُسَیبَه بنت کعب مازنیه، قتاده بن نعمان، عمربن خطاب، حاطب بن ابی بلتعه و ابوطلحه.
حفاظت اعجازآمیز پیامبر
لحظه به لحظه بر شمار مشرکان افزوده میشد، و طبعاً حملات آنان شدت مییافت، و بر فشار ایشان نیز بر مسلمین میافزود؛ تا آنکه رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در یکی از گودالهایی که ابوعامر فاسق تعبیه کرده بود، درافتادند، و زانویشان ورم کرد. علی دست ایشان را گرفت، و طلحه بن عبیدالله آنحضرت را در آغوش گرفت، تا ایشان سرپا ایستادند!
نافع بن جبیر گوید: از مردی از مهاجرین شنیدم که میگفت: در جنگ احد شاهد بودم. نگریستم، دیدم که تیرها از هر سوی میبارند، و رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در آن میان ایستادهاند، و همهٔ آن تیرها از کنار ایشان میگذرند! من آن روز، عبدالله بن شهاب زهری را دیدم که میگفت: محمد را به من نشان بدهید! زنده نمانم اگر زنده بماند! در حالیکه رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در کنار او بودند، و هیچکس در کنار آنحضرت نبود. آنگاه از ایشان گذشت. صفوان در این ارتباط او را سرزنش کرد؛ گفت: بخدا، او را ندیدم! به خدا سوگند میخورم که او را از ما محافظت میکنند! ما چهار تن شدیم و با یکدیگر پیمان بستیم و عهد کردیم که او را بکشیم؛ دستمان به هیچ جایی نرسید! [36]
قهرمانیهای بینظیر
در جنگ احد، مسلمانان، قهرمانیهای بینظیر، و فداکاریهای چشمگیر، از خود نشان دادند که تاریخ همانند آن را ثبت نکرده است.
ابوطلحه خودش را در برابر رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- حایل میگرداند، و سینه سپر میساخت تا تیرهای دشمنان را از آنحضرت بازدارد. اَنَس گوید: در جنگ احد مردمان همه از نزد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- گریختند؛ ابوطلحه پیش روی ایشان با سپر خوش آنحضرت را حفاظت میکرد. وی مردی تیرانداز بود که کمان را سخت میکشید، و در آن روز دو یا سه کمان را شکست. هرگاه رزمندهای با جعبهای پر از تیر بر آنحضرت میگذشت، میفرمودند:
«اُنثُرها لابی طلحه» «این تیرها را برای ابوطلحه آماده کن!»
گوید: گاه پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- به آن جماعت مینگریستند؛ و ابوطلحه میگفت: پدرم و مادرم فدایتان باد؛ سر نکشید، تیری از کمان این جماعت درمیآید و به شما میخورد! شاهرگ من نگهبان شاهرگ شماست! [37]
نیز از انس روایت کردهاند که میگفت: ابوطلحه با پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- با یک سپر میجنگیدند. ابوطلحه نیکو تیراندازی میکرد؛ چنانکه هرگاه تیری میافکند، پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- سرک میکشیدند تا نشانهٔ وی را ببینند![38]
ابودجانه در برابر آنحضرت ایستاده بود، و گردهٔ خویش را سپر بلای آنحضرت گردانیده بود؛ تیرها از هر سوی بر او میباریدند، و او اصلاً تکان نمیخورد!
حاطب بن ابی بلتعه، عتبه بن ابی وقاص را- که دندان مبارک پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- را شکسته بود- دنبال کرد، و با شمشیر ضربتی بر او وارد کرد که سرش از روی پیکرش پرید. آنگاه اسب و شمشیر وی را برگرفت. سعدبن ابی وقاص بسیار اصرار میورزید که خودش این برادرش را به قتل برساند؛ اما بر او دست نیافت، و حاطب بر او دست یافت.
سهل بن حُنیف یکی از تیراندازان قهرمان بود. با پیامبر گرامی اسلام پیمان مرگ بست، و نقش بسیار فعال و عمدهای در حمایت از رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در برابر مشرکان داشت.
رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- نیز خود شخصاً تیراندازی میکردند. از قتاده بن نعمان روایت شده است که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- آنقدر با کمان خود تیراندازی کرده بودند که دو سر کمانشان خرد شده بود. قتاده بن نعمان، آن کمان فرسوده را برگرفت، و همواره نزد او بود. در روز احد چشم قتاده از حدقه بیرون پرید و بر روی گونهاش افتاد. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- با دست مبارکشان چشم وی را به جای خود بازگردانیدند؛ و بهتر و تیزبینتر از آن چشم دیگر وی گردید.
عبدالرحمان بن عوف در جنگ احد کارزار کرد تا آنکه دهانش مورد اصابت قرار گرفت، و دندانهایش در دهانش ریخت؛ و بیست جراحت یا بیشتر برداشت. بعضی از این جراحتها مربوط به پایش بود که بر اثر آنها پایش لنگ شد.
مالک بن سنان- پدر ابوسعید خُدری- خون زخم صورت پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- را به منظور پاکسازی زخم صورت ایشان- مکید؛ آنحضرت فرمودند: «مُجَّهُ» خونها را تُف کن! گفت: بخدا، این خونها را از دهانم بیرون نمیریزم! و با همان حال به صحنهٔ نبرد بازگشت. آنگاه، پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:
«من أراد أن ینظر إلى رجل من أهل الجنة فلینظر إلى هذا».
«هر کس میخواهد که مردی از اهل بهشت را بنگرد، این مرد را بنگرد!»
او نیز رفت و کشته شد و به شهادت رسید.
امّ عماره نیز پیکار چشمگیری داشت. در میان مردان رزمندهٔ مسلمان بر ابن قمئه حمله برد. ابن قمئه ضربتی بر شانهٔ او زد که جراحتی عمیق بر جای نهاد. وی نیز با شمشیر خود چندین ضربت بر ابن قمئه وارد کرد؛ اما، ابن قمئه دو زره بر روی هم پوشیده بود، و جان سالم بدر برد. امّ عماره، همچنان به پیکار ادامه داد تا دوازده زخم کاری برداشت.
مُصعَب بن عُمیر نیز چون شیر ژیان بر کفار حمله میبرد. حملات ابن قَمِئه و همراهانش را پاسخ میگفت؛ لوای جنگ نیز بر دوش وی بود. بر دست راستش ضربتی زدند و آن را قطع کردند؛ لوای جنگ را به دست چپ داد، و آنقدر در برابر کفار ایستادگی کرد تا دست چپ او نیز قطع شد. آنگاه با سینه و گردنش لوای جنگ را چسبید، تا سرانجام به قتل رسید. قاتل وی در نهایت ابن قمئه بود؛ و چون مصعب به رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- بسیار شباهت داشت، ابن قمئه گمان کرد آنحضرت را کشته است، و بسوی مشرکین بازگشت و فریاد سرداد: محمد کشته شد! [39]
شایعهٔ قتل پیامبر
هنوز از این فریاد سردادن ابن قمئه دقایقی چند نگذشته بود که خبر قتل نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- در میان مشرکان و مسلمانان شایع گردید. این شایعه حساسترین شرایط را در جنگ احد پیش آورد. بسیاری از صحابهٔ رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- که نزد ایشان نبودند، و در حلقهٔ محاصرهٔ دشمن قرار گرفتند، روحیهٔ خودشان را از دست دادند، و عزمشان برای ادامهٔ جنگ سست گردید، و در میان صفوف ایشان پریشانی و هرج و مرج و درهم ریختگی فراوان پدید آورد. البته، این شایعه تا حدودی از شدت حملات مشرکان نیز کاست؛ چنان پنداشتند که به بالاترین آرزوهایشان رسیدهاند؛ و بسیاری از آنان سرگرم مثله کردن کشتگان مسلمانان شدند.
حضور مجدد پیامبر در عرصهٔ فرماندهی
وقتی مصعب به قتل رسید، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- لوای مسلمین را به دست علی بن ابیطالب دادند. وی نیز کارزاری کارساز کرد. دیگر صحابیانی که در اطراف آنحضرت بودند نیز قهرمانیهای بینظیری از خویش نشان دادند؛ همزمان، هم دفاع میکردند، و هم میجنگیدند.
سرانجام، پیامبر بزرگ اسلام، توانستند راهی باز کنند، و خودشان را به لشکرشان که در حلقهٔ محاصره بودند برسانند. همینکه به نزدیکی افراد لشکر اسلام رسیدند، کعب بن مالک ایشان را شناخت، و او نخستین کسی بود که آنحضرت را شناخت. با صدای بلند فریاد زد: ای جماعت مسلمانان، مژده دهید؛ این شخص رسولاللهاند!
حضرت نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- به او اشارت فرمودند که ساکت شود؛ چون نمیخواستند مشرکان از جا و مکان ایشان با خبر شوند! اما، این صدا به گوش مسلمانان رسید، و مسلمانان از اطراف به سوی ایشان دویدند، تا آنکه سی تن از یاران آنحضرت پیرامون ایشان گرد آمدند.
پس از این تجمع مجدد سپاهیان اسلام، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- حرکت منظم بسوی شکاف کوه را آغاز کردند، و برای این منظور، از میان صفوف مشرکان مهاجم میگذشتند؛ مشرکان نیز بر شدت حمله و هجومشان افزودند؛ و با کوشش هرچه تمامتر میخواستند نگذارند این حرکت صورت بگیرد؛ اما، در برابر شجاعت و شهامت شیران اسلام کاری از پیش نبردند.
عثمان بن عبدالله مغیره، یکی از سوارکاران مشرکین، به سوی رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- حمله برد وی گفت: زنده نمانم اگر زنده بمانی! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- از جای برخاستند تا با او رویارو شوند؛ اما اسب وی پایش در گودالی گیر کرد. حارث بن صِمّه نیز رسید و با او گلاویز گردید، و ضربتی بر پایش زد، و او را بر جایش نشانید؛ آنگاه، بر او حمله برد و اسلحهٔ او را گرفت، و به رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- پیوست.
عبدالله بن جابر، سوار کار دیگری از سواره نظام لشکر مکه، بر حارث بن صمه حمله برد، و با شمشیر بر شانهٔ وی چنان ضربتی زد که او را سخت مجروح گردانید، و مسلمانان او را به درگاه حمل کردند. ابودجانه نیز- صاحب همان دستار سرخرنگ- بر عبدالله بن جابر حمله آورد، و با شمشیر چنان ضربتی بر وی زد که سرش را از پیکر جدا کرد و به سویی پراند.
در اثنای این کارزار سخت، مسلمانان راخوابهای کوتاه عارض میگردید، و این آرامشی از جانب خداوند برای آنان بود؛ چنانکه قرآن از آن حکایت دارد. ابوطلحه گوید: من از جمله کسانی بودم که در ماجرای احد آن خوابهای کوتاه مرا فرا گرفت، و چنان بود که شمشیرم بارها از دستم افتاد، میافتاد و برمیگرفتم؛ میافتاد و برمیگرفتم! [40]
در پرتو این فرماندهی حکیمانه و این شجاعت قهرمانانه، این گردان تازه تشکیل شده از سپاه اسلام، بطور منظم، راه خود را به سوی شکاف کوه در پیش گرفت، و برای بقیهٔ سپاهیان نیز راهی گشود که بتوانند خود را به این جای امن در دل کوه برسانند. به تدریج، سپاهیان اسلام دسته دسته به آنحضرت ملحق شدند، و با این ترتیب، نبوغ نظامی خالد در برابر نبوغ فرماندهی حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- شکست خورد.
قتل اُبی بن خلف به دست پیامبر
ابن اسحاق گوید: در دره احد استقرار یافتند، اُبّی بن خلف در حالیکه میگفت: کجاست محمد؟ زنده نمانم اگر زنده بماند! خود را بالای سر آنحضرت رسانید. رزمندگان، همه یک سخن گفتند: ای رسول خدا، یک نفر از ما بر او حمله برد؟ رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: (دَعُوهُ) او را واگذارید! وقتی به آنحضرت نزدیک شد، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- نیزهٔ کوچک (زوبین) حارث بن صمه را از اوگرفتند، و آنچنان از جای برجستند که همهٔ اصحاب مانند موهای شتر که به هنگام برجستن وی بر هوا میرود، به اطراف پراکنده شدند. آنگاه با او روبرو شدند و ترقُوهٔ وی را از شکافی میان نیم تنهٔ زره و کلاه خود مشاهده کردند، و زوبین حارث را که در دست داشتند، بسوی آن نقطه نشانه رفتند. بر اثر آن ضربت چند بار از اسبش فرو غلطید. وقتی نزد قریش بازگشت، گردنش فقط یک خراش کوچک برداشته بود. خون زخم وی نیز بند آمده بود.
ابّی بن خلف خطاب به قریشیان گفت: بخدا محمد مرا کشت! گفتند: بخدا، روحیهات را از دست دادهای! بخدا، تو هیچ مشکلی نداری! گفت: مدتی پیش در مکه به من گفته بود که مرا خواهد کشت[41]! بخدا، اگر آب دهان هم به من افکنده بود، همان آب دهان مرا میکشت! سرانجام نیز بر اثر همان ضربت رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- ، دشمن خدا در محل سَرِف، زمانی که قریشیان به مکه بازمیگشتند، مُرد.
در روایت ابوالاسود از عُروه، همچنین در روایت سعید بن مُسیب از پدرش آمده است که اُبّی بن خلف پس از آن ضربتی که از دست رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- دریافت کرده بود، مانند گاونر بانگ میزد و میگفت: سوگند به آنکه جانم در دست اوست؛ اگر این زخم من بر تمامی مردمان ذیالمجاز وارد آمده بود، همگی میمردند! [42]
طلحه دستیار پیامبر
در آن اثنا که رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- از ارتفاعات احد بالا میرفتند، صخرهٔ بزرگی بر سر راه آنحضرت قرار گرفت، برجستند تا برفراز آن صخره برآیند؛ نتوانستند؛ زیرا، از مدتی پیش فربه شده بودند، و دو زره بر روی هم پوشیده بودند؛ جراحت شدیدی نیز برداشته بودند. طلحه بن عبیدالله زیر پای آن حضرت نشست، و آنحضرت را روی شانههایش بلند کرد و بالا برد تا هم سطح آن صخره قرار داد، و ایشان پای بر آن صخره نهادند، و گفتند: «اَوجبَ طلحَه» یعنی: طلحه بهشت را بر خودش واجب کرد! [43]
آخرین حملهٔ مشرکین
زمانی که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در مقرّ فرماندهی خویش در درهٔ احد استقرار یافتند، مشرکان آخرین تهاجمهای خود را برای غلبه یافتن بر مسلمانان سامان دادند.
* ابن اسحاق گوید: در آن اثنا که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در آن درهٔ کوه احد استقرار یافته بودند، عدهای از قریشیان بر فراز کوه بالا آمدند و بر بالای سر مسلمانان ظاهر شدند. فرماندهی این دسته را ابوسفیان و خالدبن ولید بر عهده داشتند. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- گفتند:
«اللهم إنه لا ینبغی لهم أن یعلونا».
«خداوندا، اصلاً سزاوار اینان نیست که بر سر ما فراز آیند!»
عمر بن خطاب به اتفاق گروهی از مهاجرین با آنان جنگیدند تا آنان را از فراز کوه به پایین راندند[44].
* در مغازی اُمَوی آمده است که مشرکان از کوه بالا رفتند. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به سعد فرمودند: «اَجنِبهُم!» منظورشان این بود که اینان را بازگردان! گفت: چگونه من به تنهایی اینان را بازگردانم؟ نبّیاکرم -صلى الله علیه وسلم- سه بار فرمایش خودشان را تکرار کردند. سعد از تیردان خود تیری برکشید و یکی از مردان آن جماعت را به قتل رسانید! گوید: رفتم وآن تیر را برگرفتم و مرد دیگری را از آن جماعت با آن زدم؛ او نیز به قتل رسید. بازهم، آن تیر را برگرفتم و سومی را با آن زدم؛ او نیز به قتل رسید. آن جماعت وقتی موقعیت را چنان دیدند، از همان راهی که فراز آمده بودند پایین رفتند. گفتم: این تیر مبارکی است! آن را در تیردان خودم نهادم. این چوبهٔ تیر تا زمانی که سعد از دنیا رفت، همراه او بود؛ پس از وفات وی نیز نزد فرزندان او بود [45].
مُثله کردن شهیدان
این آخرین حملهٔ مشرکین بر ضد پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- بود. مشرکان مکه، از آنجا که پیرامون سرنوشت پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- هیچ اطلاعی نداشتند؛ حتی تقریباً یقین کرده بودند که آنحضرت به قتل رسیدهاند. این بود که به پایگاه خود بازگشتند، و تدارک ساز و برگ سفر برای بازگشت به مکه را آغاز کردند. بعضی از آنان، از جمله زنانشان، سرگرم مُثله کردن و از ریخت و قواره انداختن پیکرهای شهدای اسلام شدند. گوشها و بینیها و آلات تناسلی را قطع میکردند، و شکمهای اجساد بر زمین افتاده را میدریدند. هند بنت عُتبه جگر حمزه را از شکم او بیرون کشید و جوید؛ اما، وقتی نتوانست فرو برد، از دهان بیرون افکند، و با آن گوشها و بینیها برای خود زیور و پایبند و خلخال درست کرد [46].
آمادگی رزمی مسلمانان تا پایان کار
در این ساعات پایانی جنگ احد، دو رویداد قابل توجه روی داد که نشانگر میزان آمادگی قهرمانان مسلمان برای پیکار و کارزار تا پایان کار، و میزان جانفشانی آنان در راه خدا است.
رویداد اوّل: کعب بن مالک گوید: من از جمله کسانی بودم که از اردوگاه مسلمانان بیرون رفته بودم. وقتی که دیدم مشرکان، کُشتگان مسلمانان را مُثله میکنند، از جای جستم و از آنجا دور شدم، ناگاه مردی از مشرکان را دیدم که تا دندان مسلح است و از میان کشتگان مسلمان میگذرد، و میگوید: مانند گرگ که بر گوسفندان حمله بَرَد بر اینان حمله بردهاند! مردی از سپاه اسلام نیز بر سر راه او ایستاده بود، و زره بر تن و اسلحه در دست داشت. پیش رفتم تا پشت سر او قرار گرفتم. آنگاه، بر آن شدم تا وضعیت مسلمان و کافر را با یکدیگر به چشم خودم ورانداز کنم و برآورد کنم. دیدم که وضع ظاهر و امکانات رزمی آن کافر بسیار بهتر و بیشتر از آن مسلمان است. همچنان آندو را نظاره میکردم تا با هم رویاروی شدند، آن مرد مسلمان آنچنان ضربتی بر آن مرد کافر زد که به بالای رانهای وی اصابت کرد و او را به دو نیم کرد. آنگاه آن مرد مسلمان نقاب از چهره برگرفت و گفت: چطور بود، کعب؟ من ابودُجانه هستم! [47]
رویداد دوم: پس از پایان یافتن نبرد، چند تن از زنان و مسلمان نیز به میدان جنگ پای نهادند. انس گوید: عایشه دختر ابوبکر و اُمّ سُلَیم را دیدم که جامههایشان را بالا زده بودند- به گونهای که زیورآلات پاهایشان را میدیدم- و مشکهای آب را بر دوش میکشیدند، و در دهان مجروحان جنگ خالی میکردند؛ آنگاه، بازمیگشتند و آن مشکها را پر میکردند، و بار دیگر میآمدند و در دهان زخمیهای جنگ خالی میکردند. [48] عُمر نیز گوید: اُمّ سَلیط، از زنان انصار، در روز جنگ اُحُد مشکهای آب را برای ما پر میکرد [49].
اُمّایمن نیز در زمره این زنان بوده است. وقتی فراریهای سپاه اسلام را دید که میخواهند وارد مدینه شوند، بر صورتهایشان خاک میپاشید و به برخی از آنان میگفت: این دوک نخریسی را بگیر و آن اسلحهات را بده! آنگاه، شتابان خود را به میدان جنگ رسانید، و به آب دادن مجروحان مشغول شد. حِبّان بن عَرَقه تیری به سوی او افکند، بر زمین افتاد واندامش برهنه شد. دشمن خدا قاه قاه خنده سرداد! این وضعیت بر رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- گران آمد. تیری را که پیکان بر سر نداشت، به دست سعد دادند و گفتند: (اِرمِ بِهِ) تیراندازی کن! سعد آن تیر بدون پیکان را پرتاب کرد. تیر بر شاهرگ حِبّان فرود آمد. حبان بر پشت بر زمین افتاد و اندامش برهنه شد. رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- نیز آنچنان خندیدند که دندانهای آسیایشان نمودار شد. آنگاه فرمودند:
«استَقادَل َها سَعد؛ اَجابَ الله دَعوتَه».
«سعد انتقام امایمن را گرفت؛ خدا دعایش را مستجاب کند!»
پیامبر در شعب اُحُد
همینکه رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در جایگاه خودشان در شعب احد قرار گرفتند، علیبن ابیطالب از آن مکان دور شد، و از مهراس- که به قولی صخرهای گود بوده است که در آن آب جمع میشده؛ یا نام چشمهای است در ارتفاعات احد- سپر خود را پر از آب کرد و نزد رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- آورد تا ایشان از آن آب بنوشند. بویی از آن آب به مشام ایشان رسید که مانع آشامیدن آن شد، اما، با آن آب خونهای صورتشان را شستند، و مابقی آن را بر سرشان ریختند و گفتند:
«اشتد غضبُ الله على من دمی وجه نبیه».
خشم خداوند بر کسانی که صورت پیامبرش را خونآلود کردهاند، بسیار شدید است! [50]
سهل گوید: بخدا، من میدانم چه کسی زخم رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- را میشست، و چه کسی آب میریخت، و چگونه زخم آنحضرت مداوا گردید!؟ فاطمه دخترشان زخم ایشان را شستشو میداد؛ علیبن ابیطالب با سپر آب میریخت. وقتی فاطمه دید که آب، خون را زیادتر میکند، قطعه حصیری برداشت و سوزانید و بر زخم صورت آنحضرت نهاد؛ خون بند آمد [51].
محمدبن مسلمه آب سرد گوارایی آورد؛ نبی اکرم -صلى الله علیه وسلم- از آن آب نوشیدند، و برای او دعای خیر کردند [52]. نماز ظهر را آنحضرت بر اثر جراحت نشسته خواندند؛ مسلمانان نیز پشت سر آنحضرت نشسته نماز گزاردند [53].
شماتت ابوسفیان
زمانی که مشرکان مکه کاملاً آمادهٔ بازگشت از احد شده بودند، ابوسفیان بر فراز کوه بالا آمد و ندا درداد: آیا محمد در میان شما است؟ هیچ کس به او پاسخی نداد. گفت: آیا ابن ابیقُحافه در میان شما است؟ هیچ کس پاسخی به او نداد. گفت: آیا عمر بن خطاب در میان شما است؟ هیچ کس به او پاسخی نداد. پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- صحابهٔ خود را از پاسخ دادن به او بازداشته بودند. سراغ هیچکس دیگر را هم نگرفت؛ زیرا، هم او میدانست و هم دیگر قریشیان میدانستند که قوام اسلام به این سه نفر است. ابوسفیان گفت: این سه نفر را خاطر جمع شما از شرشان خلاص شدهاید!!
عمر نتوانست خودش را نگهدارد؛ گفت: ای دشمن خدا، این سه نفر را که یاد کردی هر سه زندهاند، و خداوند آنچه تو را خوش نمیآمده است محفوظ نگاه داشته است! ابوسفیان گفت: کشتگان شما را مُثله کردهاند؛ این کار را من دستور ندادهام؛ ناراحت هم نیستم که چنین کاری صورت گرفته است!
آنگاه ابوسفیان گفت: اُعلُ هُبَل! هُبَل، تو برتری!
نبی اکرم -صلى الله علیه وسلم- گفتند: جوابش را نمیدهید؟ گفتند: چه بگوییم؟ فرمودند: بگویید: «اَلله أعلى وأجل» «خداوند برتر و با عظمتتر است!»
سپس گفت: لَنا العزّی وَلا عزَی لکم! ما عزی داریم و شما عزی ندارید!
نبی اکرم -صلى الله علیه وسلم- گفتند: جوابش را نمیدهید؟ گفتند: چه بگوییم؟ فرمودند: بگویید: «الله مولانا، ولا مولى لکم» «خداوند مولای ما است، و شما مولایی ندارید!»
آنگاه ابوسفیان گفت: آفرین، احسنت! امروز به جای روز بدر، جنگ آمد و نیامد دارد!
عمر در پاسخ وی گفت: اصلا برابر نیست! کشتگان ما در بهشتاند، و کشتگان شما در آتش دوزخ!
آنگاه ابوسفیان گفت: نزد من بیا، ای عمر! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:
«ائتهِ فانظُر ما شأنُه»
«نزد او برو ببین چه کار دارد؟!»
نزد وی رفت. ابوسفیان گفت: تو را به خدا سوگند میدهم، آیا محمد را کشتهایم؟! عمر گفت: خداوندا؛ نه! او اینک سخن تو را دارد میشنود! گفت: تو نزد من از ابن قمئه راستگوتر و درستکارتری![54]
قرار جنگ بعدی در بدر
ابن اسحاق گوید: ابوسفیان در حالیکه به اتفاق همراهانش بسوی مکه بازمیگشتند، ندا درداد: قرار ما برای شما در وادی بدر، سال آینده! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به مردی از یارانشان فرمودند: بگو: باشد؛ این قرار ما با تو باشد! [55]
خبرگیری پیامبر از وضعیت مشرکان
در آن هنگام، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- علیبن ابیطالب را فرستادند و گفتند: سیاهی به سیاهی این جماعت برو، و بنگر که چه میکنند، و چه قصدی دارند! اگر اسبان را یدک میکشند، و بر اشتران سوارند، معلوم میشود که قصد مکه دارند؛ و اگر بر اسبان سوارند، و اشتران را یدک میکشند، معلوم میشود که قصد مدینه دارند. سوگند به آنکه جانم در دست اوست؛ اگر قصد مدینه کنند من نیز بر سرشان در مدینه فرود خواهم آمد، و حقشان را میدهم! علی گوید: سیاهی به سیاهی آنان حرکت کردم، تا ببینم چه میکنند، اسبان را یدک کشیدند، و بر اشتران سوار شدند، و به سوی مکه روانه شدند [56].
منبع: خورشید نبوت؛ ترجمهٔ فارسی «الرحیق المختوم» تالیف: شیخ صفی الرحمن مبارکفوری، ترجمه: محمد علی لسانی فشارکی، نشر احسان 1388
عصر اسلام IslamAge.com
[1]- سیرهٔ ابنهشام، ج 2، ص 68-69.
[2]- سیرهٔ ابنهشام، ج 2، ص 69.
[3]- همان، ج 2، ص 69-72؛ نیز صیحالبخاری، این وحشی پس از جنگ طائف اسلام آورد، و با همان نیزهاش مسیلمه کذّاب را نیز کشت، و در جنگ یرموک نیز بر علیه رومیان شرکت جست.
[4]- نکـ: فتح الباری، ج 7، ص 346.
[5]- سیرهٔ ابنهشام، ج 2، ص 77.
[6]- صحیح البخاری، ج 2، ص 579.
[7]- بخاری این مطلب را به روایت از بُراء بن عازب آورده است؛ نکـ: صحیح البخاری، ج 1، ص 426.
[8]- در صحیح مسلم (ج 2، ص 107) چنین آمده است که پیامبر گرامی اسلام در آن هنگام در جنگ احد با هفت تن از انصار و دو تن از قریش تنها ماندند.
[9]- سخن خداوند متعال بر این نکته دلالت دارد که میفرماید: {وَالرَّسُولُ یَدْعُوكُمْ فِی أُخْرَاكُمْ} (سوره آل عمران، آیه 153).
[10]- صحیح البخاری، ج 1، ص 581؛ فتح الباری، ج 7، ص 351، 362؛ 363؛ غیر بخاری یادآور شدهاند که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- خواستند خونبهای پدرش را به او بپردازند؛ حُذیفه گفت: من خونبهای پدرم را به مستمندان مسلمین صدفه دادم! و با این ترتیب ارجمندی او نزد حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- افزایش یافت.
[11]- زادالمعاد، ج 2، ص 93، 94؛ نیز: صحیح البخاری، ج 2، ص 579.
[12]- السیرة الحلبیة، ج 2، ص 22.
[13]- زادالمعاد، ج 2، ص 96.
[14]- صحیح البخاری، «باب غزوة احد»، ج 2، ص 107.
[15]- چند لحظه بعد، گروهی از مسلمانان نزد پیامبر گرامی اسلام بازگشتند و کفّار را از پیرامون عماره دور گردانیدند، و او را نزد رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- آوردند، و خویشان وی برای او بستری ترتیب دادند و هنگامی که جان سپرد، صورتش روی پای رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- بود؛ سیرهٔ ابنهشام، ج 2، ص 81.
[16]- صحیح البخاری، ج 1، ص 527؛ ج 2، ص 581.
[17]- خداوند نیز دعای رسول خدا را اجابت فرمود. از ابن عائذ روایت شده است که ابن قمئه نزد خانوادهاش بازگشت؛ آنگاه بسوی گوسفندانش رفت، و آنها را بر سر قله کوهی یافت. در میان گوسفندان قرار گرفت؛ ناگهان قوچی بر او حملهور شد و آنچنان شاخی به او زد که او را از فراز کوه به زیر افکند و پاره پاره شد (فتح الباری، ج 7، ص 373)؛ طبرانی چنین آورده است: خداوند یک قوچ وحشی را بر او مسلط گردانید که آنقدر بر او شاخ زد تا او را تکه تکه کرد. (فتح الباری، ج 7، ص 366).
[18]- سوره آل عمران، آیه 128.
[19]- صحیح البخاری، ج 2، ص 582؛ صحیح مسلم، ج 2، ص 108.
[20]- فتح الباری، ج 7، ص 373.
[21]- صحیح مسلم، «باب غزوه احد»، ج 2، ص 108.
[22]- کتاب الشفا بتعریف حقوق المصطفی، ج 1، ص 81.
[23]- صحیح البخاری، ج 1، ص 407، ج 2، ص 580-581.
[24]- همان.
[25]- فتح الباری، ج7، ص 361؛ سنن النّسائی، ج 2، ص 52.
[26]- فتح الباری، ج 7، ص 361.
[27]- صحیح البخاری، ج 1، ص 527، 581.
[28]- ترمذی: مناقب، ح 3740؛ ابن ماجه: المقدمة، ح 125.
[29]- فتح الباری، ج 7، ص 361.
[30]- مختصر تاریخ دمشق، ج 7، ص 82.
[31]- صحیح البخاری، ج 2، ص 580؛ قریب به همین مضمون را مسلم در کتاب الفضائل، ج 4، ص 1082، ح 46، 47 آورده است.
[32]- عبارت داخل [ ] از کتاب تهذیب تاریخ دمشق، ج 7، ص 77 نقل شده است.
[33]- زاد المعاد، ج 2، ص 95.
[34]- تهذیب تاریخ دمشق، ج 7، ص 78.
[35]- علی بن ابیطالب گوید: در جنگ احد، هنگامی که مسلمانان از دور و بر پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- پراکنده شدند، کشتگان را وارسی کردم، آنحضرت را در میانشان نیافتم؛ گفتم: بخدا، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- اهل فرار کردن نبودند!؟ در میان کشتگان هم ایشان را نمییابم! لیکن، فکر میکنم که خداوند نیز بخاطر کردار ما بر ما خشم گرفته، و پیامبرش را از میان ما برده است! اینک، هیچ خبری در وجود من نخواهد بود مگر آنکه پیکار کنم تا کشته شوم! غلاف شمشیرم را شکستم، و یکسره بر صفوف دشمن تاختم. در برابر من راه باز کردند؛ رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- را در میان آنان دیدم؛ مسند ابی یعلم، ج 1، ص 416، ح 546.
[36]- زادالمعاد، ج 2، ص 97.
[37]- صحیح البخاری، ج 2، ص 581.
[38]- همان، ج 1، ص 406.
[39]- نکـ: سیرهٔ ابن هشام، ج 2، ص 73، 80-83؛ زاد المعاد، ج 2، ص 97.
[40]- صحیح البخاری، ج 2، ص 582.
[41]- داستان از این قرار بود که در مدت اقامت رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- در مکه این ابی هرگاه آنحضرت را میدید، میگفت: ای محمد، من یک اسب آماده کردهام که روزانه به او یک بغل جو میدهم، و بر روی ان اسب تو را خواهم کشت! رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- نیز میفرمودند: «بل انا اقتلك ان شاءالله» «اما، من تو را میکشم ان شاءالله».
[42]- سیرهٔ ابن هشام،، ج 2، ص 84؛ المستدرک، حاکم نیشابوری، ج 2، ص 327.
[43]- سیرهٔ ابنهشام، ج 2، ص 86؛ ترمذی در کتاب الجهاد (جح 1692) و در کتاب المناقب (ح 3739) و امام احمد (ج 1، ص 165) نیز آوردهاند. حاکم نیشابوری این حدیث را صحیح دانسته است (ج 3، ص 374) و ذهبی با او موافقت کرده است.
[44]- همان.
[45]- زاد المعاد، ج 2، ص 95.
[46]- سیرهٔ ابن هشام، ج 2، ص 90.
[47]- البدایة و النهایة، ج 4، ص 17.
[48]- صحیح البخاری، همراه با شرح آن فتح الباری، ج 6، ص 91، ح 288، 2902، 3811، 4064.
[49]- همان، ج 6، ص 93، ح 2881، 4071.
[50]- سیرهٔ ابن هشام، ج 2، ص 85..
[51]- صحیح البخاری، ج 2، ص 584.
[52]- السیرة الحلبیة، ج 2، ص 30.
[53]- سیرهٔ ابن هشام،ج 2، ص 87.
[54]- سیرهٔ ابنهشام، ج 2، ص 93-94؛ زادالمعاد، ج 2، ص 94؛ صحیح البخاری، ج 2، ص 579.
[55]- سیرهٔ ابنهشام، ج 2، ص 94.
[56]- همان؛ در فتحالباری (ج 7، ص 347) آمده است که آن مردی که برای خبر گرفتن از وضعیت مشرکان اعزام شد، سعد بن ابی وقاص بوده است. |