سایت عصر اسلام

 

     

 
 
             

کیبورد فارسی

جستجوی پیشرفته

 

3 آذر 1403 21/05/1446 2024 Nov 23

 

فهـرست

 
 
  صفحه اصلی
  پيامبر اسلام
  پيامبران
  خلفاى راشدين
  صحابه
  تابعين
  قهرمانان اسلام
  علما، صالحان وانديشمندان
  خلفاى اموى
  خلفاى عباسى
  خلفاى عثمانى
  دولتها و حكومتهاى متفرقه
  جهاد و نبردهاى اسلامی
  اسلام در دوران معاصر
  آينده اسلام و علامات قيامت
  عالم برزخ و روز محشر
  بهشت و دوزخ
  تاریخ مذاهب و ادیان دیگر
  مقالات تاریخی متفرقه
  شبهات و دروغ‌های تاریخی
  تمدن اسلام
  كتابخانه
  کلیپهای صوتی
  کلیپهای تصویری
  عضویت در خـبرنامه
  در مـورد سایت
  ارتبـاط با ما
  تمـاس با ما
 
 
 

آمـار سـا یت

 
تـعداد کلیپهای صوتي: 786
تـعداد کلیپهای تصويري: 0
تـعداد مقالات متني: 1144
تـعداد كل مقالات : 1930
تـعداد اعضاء سايت: 574
بازدید کـل سايت: 7327388
 
 

تبـلیغـا  ت

 

سایت جامع فتاوی اهل سنت و جماعت

سایت مهتدین

 
 

 

 

 

 

 

شماره: 55   تعداد بازدید: 3123 تاریخ اضافه: 2010-02-24

هجرت پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ از مکه به مدینه

تدبیر خداوند سبحان

جلسهٔ ویژه و حسّاس دارالندوهٔ قریش که در ارتباط با تصمیم‌گیری راجع به نحوهٔ برخورد با پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- تشکیل شد، طبیعی بود که به کلّی سرّی باشد، و در ظاهر هیچگونه حرکتی متفاوت با تحرکات روزمرّه و معمول همیشگی صورت نگیرد، تا کسی نتواند احساس توطئه و خطر کند، یا به ذهن کسی برسد که پیچیدگی خاصّی پیش آمده و دلالت بر شری دارد. این مکر قریش بود. امّا، از آنجا که خداوند سبحانه و تعالی را هدف اجرای مکر و نیرنگ خویش قرار داده بودند، از راهی که به هیچ‌وجه قریشیان نتوانند به آن پی ببرند، دستشان را رو کرد!

جبرئیل -علیه السلام- وحی الهی را بر نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- فرود آورد، و آن حضرت را از توطئهٔ قریش با خبر ساخت، و به ایشان باز گفت که خداوند به ایشان اذن خروج از مکه را داده، و زمان هجرت را نیز برای آن حضرت مشخص گردانیده، و طرح پاتک زدن به قریش را نیز برای آن حضرت تبیین فرموده و گفته است: امشب بر بستری که هر شب در آن می‌خوابیدی نخواب! [1]

نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- در گرماگرم آفتاب نیمروز، هنگامی که مردم در خانه‌هایشان استراحت می‌کنند، به سراغ ابوبکر -رضی الله عنه- رفتند تا با او ترتیب هجرت را بدهد. عایشه -رضی الله عنها- گوید: در آن اثنا که ما در خانهٔ ابوبکر به هنگام گرمای شدید ظهر نشسته بودیم، کسی آمد و به ابوبکر گفت: رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- نقاب بر چهره آمده‌اند! در وقت و ساعتی که معمولاً به سراغ ما نمی‌آمدند! ابوبکر گفت: پدر و مادرم به فدای ایشان باد! به خدا در این وقت و ساعت ایشان نیامده‌اند مگر برای امری بسیار مهم! عایشه -رضی الله عنها- گوید: رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آمدند و استیذان فرمودند. ابوبکر به ایشان اذن دخول داد. داخل شدند. آنگاه به ابوبکر گفتند: «أخرج من عندَک» اطرافیانت را بیرون کن! ابوبکر گفت: اینان خانوادهٔ خود شما هستند، پدرم فدای شما باد ای رسول‌خدا! گفتند: «فانّی أذن لی فی الخروج» حال که چنین می‌گویی، به من اذن خروج داده شده است! ابوبکر گفت: همسفری، پدرم فدای شما باد، رسول خدا؟ رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: آری![2]

آنگاه با وی طرح هجرت را هماهنگ کردند و به منزل خودشان بازگشتند، و منتظر شدند تا شب فرا رسید. در طول روز، مانند همیشه کارهای روزانهٔ خود را پی گرفتند، تا کسی پی نبرد به اینکه ایشان دارند برای هجرت یا هر مسئلهٔ خاصّ دیگری آماده می‌شوند، تا خودشان را از اجرای تصمیم قریش دور سازند.


محاصرهٔ خانهٔ پیامبر

تبهکاران بزرگ قریش نیز تمامی ساعات باقی مانده از روز را به طور سرّی سرگرم آماده شدن برای اجرای نقشهٔ طراحی شده‌ای بودند که صبح آن روز مورد تصویب پارلمان مکّه قرار گرفته بود، و برای این منظور یازده تن از سران و بزرگان قریش انتخاب شده بودند، عبارت از: 1 ) ابوجهل بن هشام؛ 2) حَکَم بن ابی العاص؛ 3) عُقبه بن ابی مُعیط؛ 4) نضربن حارث؛ 5) امیه بن خَلَف؛ 6) زَمعه بن اسود؛ 7) طعیمه بن عدی؛ 8) ابولهب؛ 9) اُبّی بن خَلَف؛ 10) نُبَیه بن حجّاج؛ 11) منبه بن حجاج [3].

عادت رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- چنان بود که اوائل شب پس از نماز عشا می‌خوابیدند، و پس از نیمه شب به مسجدالحرام می‌رفتند و در آنجا نماز شب می‌خواندند. آن شب، علی -رضی الله عنه- را فرمودند که در بستر ایشان بخوابد.

همینکه پاسی از شب گذشت، و همه جا آرام گرفت، و مردم در خانه‌هایشان به خواب رفتند، آن یازده نفری که نامشان برده شد، پنهانی بسوی خانهٔ پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- آمدند، و بر در خانه کمین نشستند. به گمان ایشان حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- در خانه خوابیده بودند، و هنگامی که از خواب برخیزند و بخواهند از خانه خارج شوند، بر سر ایشان خواهند ریخت و نقشهٔ خودشان را اجرا خواهند کرد.

برگزیدگان قریش یقین و اطمینان کامل داشتند که توطئهٔ پست و زبونانهٔ ایشان موفقیت‌آمیز خواهد بود، تا جایی که ابوجهل، سرمست و مغرور، خطاب به یارانش که خانه را محاصره کرده بودند، از روی مسخره و استهزا می‌گفت: محمد ادعا می‌کند که اگر شما تابع دین و آئین او بشوید پادشاه عرب و عجم خواهید شد؛ وانگهی پس از آنکه مردید، برانگیخته خواهید شد، و برای شما باغهایی همانند باغهای اردن قرار خواهد داد؛ امّا اگر چنین نکردید، سرهای شما را از تن جدا خواهد کرد، وانگهی پس از آنکه مردید، برانگیخته خواهید شد، و برای شما آتشی فراهم خواهند کرد و شما را در آن خواهند سوزانید! [4]

قرار اجرای توطئه قریش، پس از نیمه شب، هنگام خروج پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- از خانه بود. آنان بیدار نشسته بودند و رسیدن ساعت صفر را انتظار می‌کشیدند. اما خدا بر کار خویش چیره است، زمام امور آسمان و زمین در دست اوست؛ هر کار که بخواهد می‌کند؛ همگان را پناه می‌دهد، ولی هیپکس نمی‌‌تواند کسی را بر علیه او پناه دهد! خداوند همان کاری را کرد که بعدها برای رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- بازگفت:

{وَإِذْ یَمْكُرُ بِكَ الَّذِینَ كَفَرُواْ لِیُثْبِتُوكَ أَوْ یَقْتُلُوكَ أَوْ یُخْرِجُوكَ وَیَمْكُرُونَ وَیَمْكُرُ اللّهُ وَاللّهُ خَیْرُ الْمَاكِرِینَ} [5].

«و آن هنگام که کفّار مکه برای تو با هم توطئه می‌کردند که تو را دربند و زندانی کنند، یا به قتل برسانند، یا از مکه اخراج کنند، آنان توطئه مکارانه می‌کردند؛ خدا نیز با آنان مکر می‌کرد، و خداوند بهترین مکر کنندگان است!»


عزیمت پیامبر اکرم

قریشیان، با آن همه آگاهی و بیداری و هشیاری که در کارشان داشتند در مقام اجرای نقشهٔ شومشان شکست فاحشی خوردند. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- از خانه خارج شدند؛ حلقه محاصره آنان را شکستند، و مشتی سنگریزه برداشتند، و بر سر و روی آنان پاشیدند. خداوند دیدگان آنان را نسبت به آن حضرت کور کرده بود، و آنان پیغمبراکرم -صلى الله علیه وسلم- را نمی‌دیدند و ایشان این آیهٔ شریفه را تلاوت می‌کردند:

{وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ}[6].

«و قرار دادیم روبروی ایشان سدّی را، و پشت سر ایشان سدّی را، و پرده‌ای بر سر و روی ایشان افکندیم؛ از این رو آنان نمی‌بینند!».

 بر سر یکایک ایشان خاک ریختند، و راهی خانه ابوبکر شدند. از آنجا نیز، از در اضطراری پشت خانه ابوبکر شبانه خارج شدند، و رفتند تا به غار ثور بر سر راه مکه به یمن رسیدند[7].

محاصره کنندگان همچنان منتظر رسیدن ساعت صفر بودند. اندکی قبل از فرا رسیدن ساعت موردنظر، باخت و شکست خودشان را دریافتند. مردی را که پیش از آن با آنان نبود، دیدند که بر درِ خانه ایستاده است. گفت: منتظر چه هستید؟ گفتند: محمد! گفت: باختید و زیان کردید! به خدا وی از کنار شما گذشت، و بر سر و رویتان خاک و سنگریزه پاشید، و به دنبال کار خودش رفت! گفتند: به خدا او را ندیدیم! از جای خود برخاستند و خاک‌ها و سنگریزه‌ها را از سر و رویشان می‌تکانیدند.

در عین حال، از سوراخ در خانه سرک کشیدند و علی را دیدند. گفتند: به خدا، این محمد است که خوابیده است! بُرد مخصوص او هم روی پیکر و سر و صورت او کشیده شده است! از آنجا تکان نخوردند تا صبح شد. علی از بستر آن حضرت برخاست. کار از کار گذشته بود! سراغ رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- را از او گرفتند. گفت: اطلاعی از ایشان ندارم!


مسیر هجرت پیامبر (صلی الله علیه وسلم) و یار وی ابوبکر صدیق

(برای نمایش تصویر در اندازهٔ اصلی بر روی آن کلیک کنید)


در غار ثور

رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- خانهٔ خود را در مکّه در شب بیست و هفتم ماه صفر سال چهاردهم بعثت- مطابق با 12 یا 13 سپتامبر 622 میلادی[8]- ترک کردند، و به خانهٔ رفیقشان ابوبکر -رضی الله عنه- که بیش از هرکس دیگر امین آن‌حضرت و محرم راز ایشان در امور مالی و غیره بود، رفتند. خانهٔ وی را نیز از در پشت خانه ترک کردند، و شتابان پیش از طلوع فجر از مکه خارج شدند.

پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- می‌دانستند که قریشیان با جدیت هرچه تمام‌تر در پی ایشان خواهند آمد. به همین جهت، راه اصلی مدینه را که به سمت شمال بود، و در وهلهٔ اول به نظر هر کسی می‌رسید، وانهادند، و راهی را که درست نقطهٔ مقابل آن در سمت جنوب مکه بود در پیش گرفتند، که به سوی یمن می‌رفت. این راه را تا حدود پنج میل طی کردند تا به کوهی معروف به کوه ثور رسیدند که کوه بلندی بود، و راه ناهمواری داشت و صعب‌العبور و سنگلاخ بود؛ چنانکه پاهای رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- را مجروح ساخت.

بعضی نیز گفته‌اند که ایشان در این مسیر بر روی کنارهٔ پاهایشان راه می‌رفتند، تا ردّ پای خودشان را گم کنند، و درنتیجه پاهای ایشان زخمی شد. به هر حال، در بالای کوه، ابوبکر ایشان را بر دوش خود حمل کرد، و پیوسته ایشان را به خود می‌چسبانید، تا به غاری در قلّهٔ کوه رسیدند که درتاریخ به «غار ثور» شهرت یافته است[9].


دو یار غار

وقتی به غار رسیدند، ابوبکر گفت: به خدا شما داخل نمی‌شوید تا من پیش از شما داخل شوم، و اگر خطری در غار پیش آید به من اصابت کند نه به شما. داخل غار شد، و غار را رُفت و روب کرد. در کنار غار سوراخی را مشاهده کرد؛ پیراهن خود را درید و آن سوراخ را پر کرد. دو سوراخ دیگر باقی ماند. دو پای خویش را در آنها قرار داد؛ آنگاه به رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- گفت: داخل شوید! رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- داخل شدند و سرشان را در آغوش ابوبکر نهادند و خوابیدند.

پای ابوبکر را جانوری از داخل آن سوراخ گزید. اما وی از جای خود حرکت نکرد، مبادا رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- بیدار شوند. اشکهای وی بر صورت رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- چکید. گفتند: «مالک یا ابابکر؟» چه خبرت است، ابابکر؟ گفت: مرا گزیده‌اند، پدرم به فدای شما باد! رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آب دهان زدند و از آسیب آن جانور رهایی یافت [10].

سه شب در آن غار مخفی شدند؛ شب جمعه و شب شنبه و شب یکشنبه [11]. عبدالله پسر ابوبکر نیز با آنان درون غار به سر می‌برد. عایشه گوید: وی جوانی با معرفت وخوش برخورد بود؛ از نزد آنان سحرگاه به بیرون می‌خزید و به هنگام صبح همراه دیگر قریشیان در مکه از خواب بیدار می‌شد؛ چنانکه گویی شب را در مکه به صبح رسانیده است، و هر خبر و اثری از نقشه‌ها و نیرنگ‌های قریش پیدا می‌کرد به ذهن می‌سپرد، و شب هنگام وقتی تاریکی همه جا را فرا می‌گرفت، برای رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- و ابوبکر خبر می‌آورد.

عامربن فُهَیره- بردهٔ آزاد شده ابوبکر- نیز گلهٔ گوسفندی را که داشت در اطراف غار می‌چرانید، و چون ساعتی از وقت عشاء می‌‌گذشت، آن گوسفندان را به طرف غار می‌برد. از شیر آن گوسفندان که در واقع از آن خودشان بودند می‌نوشیدند و شب را به آرامش سپری می‌کردند؛ تا وقتی که سحرگاه می‌شد و عامربن فهیره گوسفندانش را صدا می‌زد. وی این کار را در این سه شب مرتباً انجام داد [12]. وقتی که سحرگاهان عبدالله‌بن‌ابی‌بکر راهی مکه می‌شد، عامر نیز گوسفندانش را به دنبال عامر روی ردّ پاهای او می‌چرانید تا کسی متوجه رد پای وی نشود [13].

از سوی دیگر، قریشیان، وقتی بامداد فردای آن شب از اجرای توطئه یقین پیدا کردند که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- از مکه بیرون رفته‌اند، به یکباره دیوانه شدند. نخستین کاری که در این ارتباط انجام دادند آن بود که علی را کتک زدند و او را بسوی کعبه کشانیدند، و ساعتی بازداشت کردند، شاید از طریق وی خبری از آن دو نفر پیدا کنند [14].

از طریق علی به نتیجه‌ای نرسیدند. بسوی خانهٔ ابوبکر رفتند و دق‌الباب کردند. اسماء بنت ابی‌بکر در را باز کرد. به او گفتند: پدرت کجاست؟ گفت: نمی‌دانم به خدا پدرم کجاست! ابوجهل که مرد بدخوی و پلیدی بود دست بلند کرد و آن چنان به صورت اسماء سیلی زد که گوشواره از گوش وی افتاد [15].

رؤسای طوایف قریش در یک جلسهٔ فوق‌العاده فوری تصویب کردند که تمامی وسائل ممکن را برای دستگیری آن دو مرد به کار گیرند. همهٔ راههای اطراف مکه را به شدت تحت مراقبت مسلحانه قرار دادند، و جایزهٔ سنگینی به میزان یکصد ناقه در ازای تحویل هر یک از آن دو نفر به قبیله قریش زنده یا مرده قرار دادند؛ آورنده هر که خواهد باشد [16].

سوارکاران و بیابانگردان پیاده و ردّ پا شناسان بطور جدی در پی یافتن آن دو نفر از هر سوی به راه افتادند، و در کوهها و دره‌ها و پستی‌ها و بلندی‌های اطراف مکه به جستجو پرداختند، ولی هیچ نتیجه‌ای عایدشان نشد، حتی تعقیب‌کنندگان تا در غار نیز رفتند؛ اما خدا کاردان کار خویش است!

* بخاری از اَنَس از ابوبکر روایت ‌می‌کند که گفت: من با پیامبر در غار بودم. سرم را بلند کردم؛ پاهای آنان را کنار در غار مشاهده کردم. گفتم: ای پیامبرخدا، اگر یکی از اینان چشمش را به این سوی و آن سوی بیندازد، ما را می‌بیند! فرمودند:

«ما ظنک یا أبابکر باثنین، الله ثالثهما؟»

«گمان تو راجع به دو تن که سومی آن دو خداوند باشد، چیست؟!»[17]

این معجزه‌ای بود که خداوند به واسطهٔ آن پیامبرش را گرامی داشت. تعقیب‌کنندگان، درست زمانی که چند گام بیشتر با این دو یار غار فاصله داشتند، بازگشتند.


در راه مدینه

سه روز بعد، دیگر شعله‌های تعقیب و جستجو فروکش کرد، و گروه‌های کاوش و ردیابی کارشان را متوقف کردند. قریشیان که با همه خباثت و بی‌رحمی آن دو را تعقیب کرده بودند، اینک آرام گرفته بودند؛ و رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- با همسفرشان آمادهٔ عزیمت به مدینه شدند.

پیش از آن، عبدالله بن اُریقِط لیثی را اجیر کرده بودند. وی راه‌شناس ماهری بود، و با اینکه بر دین و آیین کفّار قریش بود، او را امین خود قرار داده بودند و ناقه‌هایشان را به او سپرده بودند، و قرار گذاشته بودند که پس از سه شب مرکب‌هایشان را به غار ثور بیاورد. شب دوشنبه آغاز ماه ربیع‌الاول سال یکم هجرت 16 سپتامبر 622 میلادی، عبدالله بن اُریقط آن دو مرکب را برایشان آورد.

ابوبکر به هنگام مشورت و هماهنگی در خانهٔ خودش به نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- گفته بود: پدرم به قربانتان، ای رسول‌خدا، یکی از این دو مرکب مرا برگیرید! و آن یکی را که بهتر از دیگری بود به آن حضرت پیشکش کرده بود. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- گفته بودند: «بالثمن» به شرط آنکه بهایش را از من بگیری!

اسماء دختر ابوبکر -رضی الله عنها- انبان غذایشان را آورد؛ اما فراموش کرده بود برای آن بندی درست کند. وقتی آمادهٔ سفر شدند، خواست انبان را به پشت شتر ببندد، مشاهده کرد که بند ندارد. کمربندش را باز کرد و آن را به دو نیم کرد؛ با یکی انبان غذا را بست و دیگر را به کمرش بست؛ از این رو، وی را اَسماء ذات النَّطاقین نامیدند [18].

رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- با ابوبکر -رضی الله عنه- عازم سفر شدند. عامربن فُهیره نیز همراه آن دو به راه افتاد. راهدارشان، عبدالله بن اُریقط، آنان را به سمت سواحل بحراحمر هدایتکرد. وقتی از غار بیرون آمدند، نخست مدتی در جهت جنوب به سمت یمن پیش رفت، آنگاه آهنگ غرب کرد و به سمت سواحل بحر احمر پیش رفت، تا به جاده‌ای رسید که مردم با آن آشنایی نداشتند. وی به سمت شمال روی آورد و در نزدیکی ساحل دریای احمر به جاده‌ای روانه شد که به ندرت کسانی از آن راه به سمت مدینه می‌رفتند.

ابن اسحاق مواضعی را که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- در این جادهٔ نامأنوس از آن گذشته‌اند، نام برده است. گوید: راهدار آن دو را ابتدا به سمت پایین مکه راهنمایی کرد، سپس آن دو را به ساحل برد، تا به جاده‌ای پایین‌تر از عُسفان، برخوردند. آنگاه آن دو را از سمت پایین اَمَج برد؛ سپس آن دو را از آنجا گذرانید تا پس از گذشتن او قُدَید جاده اصلی را قطع کردند. از آنجا آن دو را به خَرّار برد، و از آنجا به ثنیه‌المره، و از آنجابه لِقف برد؛ سپس به سوی بیابان لقف رفتند، و از آنجا پیچیدند و به طرف بیابان مِجاح رفتند. آنگاه صحرای مِجاح را زیر پای گذاردند، و از آنجا به طرف سرازیری ذی‌الغضوین به راهشان ادامه دادند، و به وادی ذی‌کَشْر رسیدند. ازآنجا به جداجد، و سپس به اجرد، و از آنجا به سمت ذی‌سلم از راه بیابان تِعهِن روی آوردند. از آنجا به عبابید رفتند، و از فاجه گذشتند و به صحرای عرج فرود آمدند. پس از آن از تنیه‌العائر، از سمت راست رکوبه به سفر خویش ادامه دادند تا به وادی رِئم فرود آمدند، و از آنجا بسوی قُباء رهسپار شدند [19].

اینک برخی از وقایعی که در اثنای راه روی داد:

1. بخاری از ابوبکر صدّیق -رضی الله عنه- روایت کرده است که گفت: آن شب را تا صبح سیر کردیم. فردای آن شب نیز به مسیر خودمان ادامه دادیم، تا وقت ظهر فرا رسید و جاده کلاً خلوت شد؛ هیچکس تردُّد نمی‌کرد. به تخته سنگ بسیار بلندی رسیدیم که روی زمین سایه افکنده بود و حرارت آفتاب به آن قسمت نرسیده بود. آنجا اُطراق کردیم. من با دستهای خود جایی را برای نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- آماده کردم تا آنجا بخوابند. قطعه پوستی نیز روی آن قسمت که آماده کرده بودم پهن کردم و گفتم: رسول‌خدا، بخوابید؛ من در کنار شما نگهبانی می‌دهم! برخاستم و در آن اطراف به مراقبت پرداختم. ناگهان دیدم چوپانی با گوسفندانش با همان منظوری که ما از آمدن کناره آن صخره داشتیم بسوی صخره می‌آید. گفتم: ای پسر، برای چه کسی شبانی می‌کنی؟ گفت: برای مردی از اهل مدینه یا مکّه [20].  

گفتم: گوسفندانت شیر هم دارند؟ گفت: آری. گفتم: می‌شود آنها را دوشید؟ گفت: آری! آنگاه گوسفندی را برگرفت. به او گفتم: پستانش را از خاک و موی و آلودگی پاک کن! مقداری شیر در یک ظرف دوشید. من با خود ظرفی برداشته بودم که آن حضرت از آن آب می‌نوشیدند، سر و رویشان را خنک می‌کردند، و وضو می‌ساختند. نزد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- برگشتم. نخواستم ایشان را بیدار کنم. صبر کردم تا بیدار شدند. قدری آب روی آن شیر ریختم تا قسمت پایین آن سرد شود. گفتم: ای رسول‌خدا، آب روی آن شیر ریختم تا قسمت پایین آن سرد شد. گفتم: ای رسول‌خدا، بنوشید! آنقدر نوشیدند تا دل من راضی شد. آنگاه گفتند: «ألم یأن للرحیل؟» آیا وقت کوچیدن نشده است؟! گفتم: چرا! آنگاه حرکت کردیم [21].

2. عادت ابوبکر -رضی الله عنه- چنان بود که پشت سر پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بر مرکب سوار می‌شد. وی پیرمردی سرشناس بود، و هرکس به ابوبکر برمی‌خورد، می‌گفت: این مردی که جلوی تو بر مرکب سوار است کیست؟ ابوبکر می‌گفت: این مرد راه را به من نشان میدهد! سؤال کننده گمان می‌کرد که منظورش راهنمای بیابان است؛ در صورتی که منظور ابوبکر راه خیر و هدایت این بود! [22]

3. در روز دوم یا سوم، به دو خیمه از آن امّ معبدخزاعیه رسیدند. خیمه‌های امّ‌معبد در مکانی به نام مُشَلَّل از ناحیه قَدید، در 130 کیلومتری مکه واقع شده بود. امّ‌معبد زنی برازنده و پرتوان بود. کنار آن خیمه‌ها می‌نشست و به مسافران آب و غذا می‌داد. از او پرسیدند که چیزی برای خوردن یا نوشیدن دارد؟ گفت: به خدا اگر چیزی نزد ما بود از شما دریغ نمی‌داشتیم: بزها و گوسفندها همه تشنه و گرسنه‌اند! آن سال خشکسالی بود.

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- گوسفندی را کنار عمود خیمه دیدند. گفتند: «ماهذه الشاة یا اُمّ معبد؟» ای امّ معبد، این گوسفند چیست؟ گفت: از بی‌طاقتی نتوانسته است همراه گوسفندان به چرا برود! گفتند: «هل بها من لبن؟» آیا شیر دارد؟! گفت: ناتوان‌تر از آن است که شیر داشته باشد! گفتند: «أتأذنین لی أن أحلبها؟» به من اجازه می‌دهی که آن را بدوشم؟! گفت: آری، پدر و مادرم به فدایتان، اگر شیری در پستان‌هایش یافتید بدوشید!

رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- پستانهای آن گوسفند را بادستان خویش لمس کردند، و نام خدا را بر زبان آوردند و دعا کردند. شیر از پستانهای آن گوسفند به شدت فوّاره زد. آن حضرت ظرفی را که امّ‌معبد در آن کاروانها را آب می‌داد برگرفتند. آنقدر شیر در آن ظرف دوشیدند که روی آن ظرف را کف شیر فرا گرفت. آن زن را شیر نوشانیدند. آنقدر نوشید تا سیراب شد. اصحاب آن حضرت نیز نوشیدند تا سیراب شدند. خود ایشان نیز نوشیدند و دوباره دوشیدند؛ تا ظرف پر شد. آن ظرف پر از شیر را نزد او نهادند و رفتند.

طولی نکشید شوهرش ابومعبد بازگشت. وی چند بُز خشکیده را به چرا برده بود که از لاغری در حال مردن بودند. وقتی شیرها را دید، به شگفت آمد، گفت: این شیر از کجاست؟ گوسفند که شیر نداشت؛ اُشتر ماده‌ای هم که در خانه نداریم! گفت: نه بخدا، ولی مردی مبارک بر ما گذشت، ماجرای وی چنین و چنان بود، و حال و وضع او چنین و چنان! ابومعبد گفت: من به خدا فکر می‌کنم همان مرد قریشی است که قریشیان در جستجوی اویند! ای امّ‌‌معبد، برای من او را توصیف کن! امّ‌معبد اوصاف زیبای آن حضرت را برای وی آن چنان به نیکی و دقت توصیف کرد، که شنونده گویی در برابر آن حضرت ایستاده است و ایشان را می‌بیند؛ چنانکه در اواخر کتاب، در باب شمایل اوصاف آن حضرت خواهیم آورد.

ابومعبد گفت: به خدا این همان مرد قریشی است که درباره‌اش چنین و چنان گفته‌اند. من قصدداشتم همراه و همسفر او بشوم؛ و هرگاه راهی به سوی این مسئله پیدا کنم همین کار را خواهم کرد!

آن روز، اهل مکه صدای هاتفی را شنیدند که با صدای بلند اشعار ذیل را می‌خواند؛ مردم صدای او را می‌شنیدند، ولی او را نمی‌دیدند:

جزى الله ربُّ‌العرش خیر جزائه    رفیقین حلّا خیمتَی ام معبد

هما نزلا بالبر وارتحلا به     وأفلح من أمسى رفیق محمد

فیا لقصی ما زوی الله عنکم    به من فعال لا یحاذی وسؤدد

لیهن بنی کعب مکان فتائهم    ومقعدها للمؤمنین بمرصد

سلوا أختکم عن شاتها وإنائها    فانکمو إن تسألوا الشاة تشهد

«خداوند صاحب عرش جزای خیر دهد، بهترین جزای خیر، دو همسفری را که وارد خیمه امّ‌معبد شدند؛

آن دو به نیکی بر او وارد شدند، و به نیکی از آنجا کوچ کردند، و چه رستگار است آن کس که رفیق و همسفر محمد گردد؛

شگفتا از فرزندان قصّی! خداوند هیچ یکی از کردارهای بی‌نظیر و سروری‌ها و برتری‌ها را از شما دریغ نداشته است!

گوارا باد بنی‌کعب را، که دخترشان مکان و مأوایی برای افراد با ایمان فراهم آورده است!

از خواهرتان درباره گوسفند او و ظرف او بپرسید؛ البته اگر از خود گوسفند نیز بپرسید، گواهی خواهد داد!»

اسماء گوید: ما نمی‌دانستیم که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به کدام سوی رفته‌اند، تا وقتی که مردی از جنیان از سمت پایین مکه وارد شهر شد و این ابیات را می‌خواند. مردم همراه او به حرکت درآمده بودند، و صدایش را می‌شنیدند، اما خود او را نمی‌دیدند؛ تا از سمت بالای مکه خارج شد. گوید: وقتی این سروده‌های آن مرد جنّی را شنیدم، فهمیدم که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- به کدام سوی روی آورده‌اند، و مقصدشان مدینه است [23].

4. در میان راه سُراقه بن مالک آن دو را دنبال کرد. سراقه گوید: در میان مردانی از خویشاوندانم بنی‌مُدلِج نشسته بودم و با یکدیگر گفتگو داشتیم. مردی از آنان پیش آمد و بالای سر ما که نشسته بودیم، ایستاد و گفت: ای سراقه، من چند لحظه پیش از این کنار ساحل شبح‌هایی را دیدم؛ گمان می‌کنم که آنان محمد و همراهانش بودند! سراقه گوید: من فهمیدم که هم آنان بوده‌اند؛ امّا به او گفتم: هیچوقت آنان نبوده‌‌اند! تو فلان کس و فلان کس را دیده‌ای که ما هم با چشمانمان آن دو را دیدیم که به آن سوی می‌گذرند! ساعتی در آن انجمن نشستم؛ آنگاه برخاستم، وبه اندرون وارد شدم و به کنیزم گفتم که اسب مرا مهیا کند، و آن را پشت تپّه منتظر من نگاه دارد.

نیزه‌ام را برداشتم، و از پشت خانه خارج شدم. نیزه‌ام را واژگون بسوی زمین گرفته بودم و لبهٔ آن را در دست داشتم. رفتم تا به اسبم رسیدم. بر آن سوار شدم و سخت تاختم، تا به نزدیکی آنان رسیدم. اسبم مرا بر زمین زد، و از روی اسب به زیر افتادم. برخاستم و دست به تیردان خویش بردم و به تیرکشی (استقسام به اَزلام) مشغول شدم که: به آنان زیانی برسانم یا نه؟ جواب خوشایندم نبود.

از دستور اَزلام سرپیچی کردم و بر اسبم سوار شدم و بار دیگر خود را به نزدیکی آنان رسانیدم، به گونه‌ای که قرائت رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- را می‌شنیدم! رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- سرشان را برنمی‌گردانیدند، اما ابوبکر بسیار روی برمی‌گردانید. ناگهان دو دست اسب من در زمین فرو رفت، و اسب به زانو درآمد، و من از روی اسب به زیر افتادم. تازیانه‌ای بر او زدم. از جای برخاست اما نمی‌توانست دستانش را از زمین بیرون بکشد. وقتی راست ایستاد دیدم که از جای فرو رفتن دستان وی در زمین غباری همانند دود بر آسمان می‌رود. بار دیگر تیرکشی کردم. باز هم همان جواب ناخوشایند پیشین درآمد.

آنان را ندا دادم که درامانید! ایستادند. بر اسبم سوار شدم و رفتم تا به آنان رسیدم. به دلم افتاد- به خاطر آن وضعیتی که برای من پیش آمده بود و آنگونه از رسیدن به آنان درمانده بودم- که آئین رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- فراگیر خواهد گردید!؟ به ایشان گفتم: قوم و قبیلهٔ شما برای یافتن شما جایزه قرار داده‌اند! و برای آنان بازگفتم که مردم دربارهٔ ایشان چه مقاصدی دارند، و آب و غذا به ایشان تعارف کردم. آن دو، نه به من آزاری رسانیدند و نه از من درخواستی کردند؛ فقط رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- به من گفتند: «اَخفِ عنا» این راز را برای ما پوشیده بدار! من از ایشان درخواست کردم که خط امانی برای من بنویسند. به عامربن فُهیره دستور دادند روی قطعه‌ای از چرم برای من خطّ امان نوشت. آنگاه رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- به راهشان ادامه دادند [24].

در روایتی دیگر از ابوبکر آمده است که گفت: ما به سفر خویش ادامه میدادیم و قریشیان نیز در جستجوی ما بودند. هیچیک از آن تعقیب کنندگان به ما دست پیدا نکردند بجز سراقه بن مالک بن جُعشُم که بر اسب خویش سوار بود، و به ما نزدیک شد. گفتم: این تعقیب‌کنندگان‌اند که به ما رسیدند؛ ای رسول‌خدا! فرمودند: {لا تحزن إن الله معنا} [25]

سراقه بازگشت و دید که همچنان جستجوگران در تکاپوی پیدا کردن آنان‌اند؛ این سوی و آن سوی فریاد زد: من از سرتاسر این منطقه برای شما خبر گرفتم! من کار را برای شما آسان کردم! به این ترتیب، سُراقه در آغاز روز بر علیه آن دو در تکاپو بود، و در پایان روز نگهبان آن دو شده بود! [26]

5. در اثنای راه، بریده بن حُصَیب اَسلَمی نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- را ملاقات کرد. هشتاد خانوار با او همراه بودند. وی اسلام آورد و آن هشتاد خانوار نیز اسلام آوردند. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نماز عشا را با آنان خواندند و آنان پشت سر ایشان به نماز ایستادند. بُرَید همچنان در سرزمین اجدادی‌اش باقی ماند تا آنکه پس از جنگ اُحُد بر آن حضرت وارد شد.

از عبدالله بن بُریده روایت کرده‌اند که گفت: پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بسیاری چیزها را به فال نیک می‌گرفتند، ولی هیچگاه فال بد نمی‌زدند. بُریده به اتفاق هفتاد سوار از خاندانش، بنی‌سهم، به راه افتاد و به ملاقات رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- رفت. به او فرمودند: از کدام قبیله‌ای؟ گفت: اَسلَم! پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- به ابوبکر گفتند: «سَلِمنا» به سلامت رستیم! آنگاه فرمودند: از کدام طایفه؟ گفت: از بنی سهم! فرمودند: «خرج سهمک» تیرت فراز آمد! (برنده شدی!)[27]

6. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- در قحداوات، بین جحفه و هرشی- واقع در عرج- با ابواوس تمیم بن حجر- یا: ابوتمیم اوس بن حجر- دیدار کردند. گُردهٔ آن حضرت اندکی دردناک شده بود. تمامی راه را دو نفری با یک شتر طی کرده بودند. اوس ایشان را بر یکی از اشتران نر خویش سوار کرد و یکی از غلامانش را به نام مسعود به همراه آن دو فرستاد و گفت: از راه‌های امن و خلوتی که می‌شناسی آنان را ببر و از آن دو جدا مشو. وی تمامی راه را با آنان بود تا وارد مدینه شدند.

آنگاه رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- مسعود را نزد مولایش فرستادند و به او گفتند که از جانب ایشان به مولایش دستور دهد که برگردن اسبهایش داغ «قیدالفرس» بنهد، که عبارت از دو حلقه است که میان آن دو حلقه یک خط، تا این علامت اسبان او باشد. زمانی که مشرکان در روز احد به جنگ رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آمدند، اوس غلامش مسعودبن هُنیده را از عرج تا مدینه با پای پیاده به نزد رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرستاد تا آن خبر را به آن حضرت برساند. این مطلب را ابن ماکولا به نقل از طبری آورده است. اوس پس از ورود رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- به مدینه اسلام آورده بود، و در عرج سکونت داشت [28].

7. در بین راه، در بطن رئم، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- زبیر را ملاقات کردند که با گروهی از مسلمانان از سفر تجارتی شام بازمی‌گشت. زبیر رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- و ابوبکر را جامه‌های سفید پوشانید [29].


ورود به قُباء

روز دوشنبه هشتم ربیع‌الاول سال چهاردهم بعثت- سال یکم هجرت- مطابق با 23 سپتامبر 622 میلادی- رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- در قُباء فرود آمدند [30].

عُروه بن زبیر گفت: مسلمانان در مدینه شنیده بودند که حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- از مکه خارج شده‌اند. هر روز بامدادان به حره می‌آمدند و در انتظار قدوم آن حضرت به سر می‌بردند تا حرارت آفتاب نیمروز آنان را وادار به بازگشت می‌کرد. روزی، طبق معمول پس از انتظار طولانی بازگشتند. وقتی به خانه‌هایشان رسیدند، مردی از یهودیان مدینه، برای کاری که داشت بر بام یکی از قلعه‌هایشان فراز آمد. رسول خدا و همراهان آن حضرت را با جامه‌های سفید مشاهده کرد. گاه درخشش سراب آنان را ناپدید می‌گردانید، و گاه پدیدار می‌شدند. آن مرد یهودی بی‌اختیار با صدای هرچه بلندتر فریاد زد: ای جماعت عرب! این است آن بخت و اقبالی که انتظارش را می‌کشیدید! مسلمانان همگی سلاح برگرفتند،[31] و برفراز بلندی حرّه حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- را ملاقات کردند.

ابن قیم گوید: سرو صدا و تکبیر از محل سکونت بنی عمرو بن عوف شنیده می‌شد. مسلمانان از شادمانی به خاطر ورود پیامبر -صلى الله علیه وسلم- تکبیر می‌گفتند، و برای دیدار آن حضرت می‌شتافتند. به استقبال ایشان آمدند و با تحیت نبوّت برایشان درود فرستادند. آنگاه گرداگرد آن حضرت را گرفتند. پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- از آرامش فراوان برخوردار بودند، و وحی الهی داشت بر ایشان نازل می‌شد:

{فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِیلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمَلَائِكَةُ بَعْدَ ذَلِكَ ظَهِیرٌ}[32].

«که خداوند یار و یاور است و جبرئیل و مسلمانان شایسته، و فرشتگان نیز علاوه بر آن، پشتیبان اویند!» [33]

عروه‌بن زبیر گوید: اهل مدینه به استقبال رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- رفتند. آن حضرت جمعیت را به سمت راست متمایل گردانیدند تا در محلهٔ بنی‌عمروبن عوف در میان جماعت استقبال کنندگان فرود آمدند. روز دوشنبه در ماه ربیع‌الاوّل بود. ابوبکر ایستاده بود و با مردم سلام وعلیک می‌کرد، و رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- ساکت و آرام نشسته بودند از این رو، انصار که دسته‌دسته می‌آمدند و تا آن روز رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- را ندیده بودند، نزد ابوبکر می‌آمدند و او را تحیت می‌گفتند؛ تا آنکه آفتاب بر رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- تابید و ابوبکر پیش آمد تا با عبایش مانع آزار رسانیدن آفتاب آن حضرت شود؛ و در آن ساعت، همگان رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- را شناختند [34].

تمامی مردم مدینه برای استقبال آن حضرت بسیج شده بودند. روزی بی‌نظیر بود که در تاریخ مدینه همانند نداشت و تا آن روز مدینه چنین روزی را به خود ندیده بود. یهودیان نیز راستی و درستی بشارت حِبقوق نَبی را به رأی‌العین دیدند که گفته بود: «خداوند از تَیمان آمد، و قُدّوس از کوههای فاران»[35].

حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- در محل قُباء در خانهٔ کلثوم بن هَدم- و به روایتی بر سعدبن خَیثَمه وارد شدند؛ که روایت اولی درست‌تر است.

علی‌بن ابیطالب -رضی الله عنه- سه روز در مکه ماند تا از جانب رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- سپرده‌های مردم را که نزد آن حضرت بود به صاحبانش بازگرداند؛ آنگاه با پای پیاده مهاجرت کرد تا در محل قُباء به آن حضرت و ابوبکر ملحق گردید، و بر کلثوم بن هَدْم وارد شد [36].

پیامبر گرامی اسلام، چهار روز در قُباء اقامت کردند: دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه و پنجشنبه [37]. مسجد قباء را بنا کردند و در آن نماز گزاردند، و آن نخستین مسجدی بود که پس از بعثت رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- براساس تقوا ساخته شد. وقتی روز پنجم رسید، روز جمعه، به فرمان خداوند سوار بر مرکب شدند، و ابوبکر پشت سر ایشان سوار شد، و به دنبال بنی‌النجار- دائی‌هایشان- فرستادند، آنان نیز شمشیرها حمایل کردند و آمدند، و در حالیکه آنان اطراف آن حضرت را گرفته بودند، به سوی مدینه رهسپار شدند [38]. وقت نماز جمعه به محل سکونت بنی‌سالم بن‌عوف رسیدند. در موضع مسجدی که هم‌اکنون در آن وادی هست با مسلمانان نماز جماعت خواندند، و شمار نمازگزاران یکصد تن بود[39].


منبع: خورشید نبوت؛ ترجمهٔ فارسی «الرحیق المختوم» تالیف: شیخ صفی الرحمن مبارکفوری، ترجمه: محمد علی لسانی فشارکی، نشر احسان 1388

عصر اسلام
IslamAge.com


[1]- سیرهٔ ابن‌هشام، ج 1، ص 482؛ زاد المعاد، ج 2، ص 52.

[2]- صحیح البخاری، «باب هجرة النبی و أصحابه»، ج 1، ص 553، نیز: ح 476، 2138، 2263، 2264، 2297، 3905، 4093، 5807، 6079.

[3]- زاد المعاد، ج 2، ص 52.

[4]- سیرهٔ ابن‌هشام، ج 1، ص 482-483.

[5]- سوره انفال، آیه 30.

[6]- سوره یاسین، آیه 9.

[7]- سیرهٔ ابن‌هشام، ج 1، ص 483؛ زاد المعاد، ج 2، ص 52.

[8]- رحمة للعالمین، ج 1، ص 95، این ماه صفر، اگر بنا را بر این بگذاریم که سال از ماه محرم شروع شده باشد، جزء سال چهاردهم محسوب می‌شود؛ اما اگر شمارش سنوات را از آن ماهی که خداوند رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم-  را به کرامت نبوت تکریم فرمود آغاز کنیم، این ماه صفر قطعاً جزء سال سیزدهم محسوب می‌شود. غالب سیره‌نویسان گاه این مبنا را می‌گیرند و گاه آن مبنای دیگر را می‌گیرند، و در نتیجه در ترتیب حوادث و وقایع به اشتباه می‌افتند و دچار سردرگمی می‌شوند. از این رو، ما بنا را همه جا بر این نهادیم که آغاز سالها را ماه محرم بگیریم.

[9]- مختصرالسیرة، ص 167.

[10]- این داستان را رزین از عمربن خطاب -رضی الله عنه- نقل کرده است. در ذیل این روایات آمده است که در آخر عمر اثر زهر این جانور به اندام ابوبکر بازگشت و موجب مرگ او گردید؛ نک: مشکاة المصابیح، «باب مناقب ابی‌بکر»، ج 2، ص 556.

[11]- نک: فتح الباری، ج 7، ص 336.

[12]- صحیح البخاری، ج 1، ص 553، 554.

[13]- سیرهٔ ابن‌هشام، ج 1، ص 486.

[14]- تاریخ الطبری، ج 2، ص 374.

[15]- سیرهٔ ابن‌هشام، ج 1، ص 487.

[16]- نکـ: صحیح البخاری، ج 1، ص 554.

[17]- همان، ج 1، ص 516؛ 558؛ قریب به مضمون آن: مسندالامام‌احمد، ج 1، ص 4 که متن آن چنین است: در آن اثنا که پیامبر -صلى الله علیه وسلم-  در غار بودند- یا: ما در غار بودیم- به ایشان گفتم: اگر یکی از اینان به پاهای خودش نگاه کند ما را می‌بیند! فرمودند: یا ابابکر، ماظنک باثنین الله ثالثهما؟! ابوبکر از ترس جان خویش به وحشت نیفتاده بود؛ تنها علت اضطراب و وحشت او همان چیزی است که روایت کرده‌اند حاکی از اینکه ابوبکر وقتی قیافه شناسان (ردپاشناسان) را دید، غم و اندوهش برای رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم-  شدت گرفت و گفت: اگر من کشته شوم من یک مرد بیشتر نیستم؛ اما اگر تو کشته شوی یک امت کشته شده‌اند! اینجا بود که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم-  فرمودند: لا تحزن ان الله معنا! نکـ: مختصر سیرة الرسول، ص 168.

[18]- صحیح البخاری، ج 1، ص 553، 555؛ سیرهٔ‌ابن‌هشام، ج 1، ص 486.

[19]- سیرهٔ ابن‌هشام، ج 1، ص 491-492.

[20]- به روایت دیگر: مردی از قریش.

[21]- صحیح البخاری،  ج 1، ص 510.

[22]- بخاری این حدیث را از انس روایت کرده است: ج 1، ص 556.

[23]- زادالمعاد، ج 2، ص 53-54. حاکم نیشابوری در المستدرک (ج 3، ص 9، 10) این روایت را آورده و آن را صحیح دانسته است. ذهبی رأی او را تأیید کرده؛ بغوی نیز این روایت را آورده است: شرح السنة، ج 13، ص 264.

[24]- صحیح البخاری، ج1، ص 554؛ محل اقامت بنی مدلج در نزدیکی رابغ بوده است، و سراقه، هنگامی که آن دو از قُدید فراز می‌آمده‌اند، آن دو را دنبال کرده است: زادالمعاد، ج 2، ص 53؛ بنابراین، به نظر می‌رسد این رویداد مربوط به روز سوم سفر آن دو بوده باشد.

[25]- صحیح البخاری، ج 1، ص 516.

[26]- زاد المعاد، ج 2، ص 53.

[27]- اُسدالغابة، ج 1، ص 209.

[28]- همان، ج 1، ص 173؛ سیرهٔ ابن‌هشام، ج 1، ص 491.

[29]- این مطلب را بخاری از عروة بن زبیر روایت کرده است: ج 1، ص 554.

[30]- رحمة للعالمین، ج 1، ص 102؛ در این روز، حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم-  پنجاه و سه سال تمام داشتند، نه کمتر و نه زیادتر؛ از بعثت ایشان سیزده سال تمام گذشته بود، البته بنابر قول کسانی که می‌گویند ایشان نهم ماه ربیع‌الاول سال 41 از عام‌الفیل مبعوث به رسالت شده‌اند؛ اما، بنا بر قول کسانی که می‌گویند ایشان در ماه رمضان سال 41 از عام‌الفیل به کرامت نبوت نائل شده‌اند، و در این روز دوازده سال و پنج ماه و 18 روز یا 22 روز از بعثت ایشان گذشته بود.

[31]- صحیح البخاری، ج 1، ص 555.

[32]- سوره تحریم، آیه 4

[33]- زاد المعاد،‌ج 2، ص 54.

[34]- صحیح البخاری، ج 1، ص 555.

[35]- صحیفه حبقوق نبی، 3:3.

[36]- سیرهٔ ابن‌هشام، ج 1، ص 493؛ زاد المعاد، ج 2، ص 54.

[37]- این روایت ابن‌اسحاق است: سیرهٔ ابن‌هشام،‌ج 1، ص 494؛ در صحیح بخاری آمده است که آن حضرت در قباء 24 شب اقامت کردند: ج 1، ص 61؛ یا چند شب بیش از ده شب: ج 1، ص 555؛ یا 14 شب: ج 1، ص 560؛ روایت اخیر را ابن قیم برگزیده است. در عین حال، ابن قیم خود تصریح کرده است بر اینکه ورود رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم-  به قباء روز دوشنبه، و خروج آن حضرت از قباء روز جمعه بوده است: زادالمعاد، ج 2، ص 54-55؛ در حالیکه روشن است فاصله میان دوشنبه و جمعه اگر در دو هفته منظور بوده باشند بدون احتساب روز ورود و روز خروج بیش از 10 روز نیست، و با احتساب آن دو روز نیز بیش از 12 روز نخواهد بود.

[38]-  صحیح البخاری، ج1، ص 555، 560.

[39]- سیرهٔ ابن‌هشام، ج 1، ص 494؛ زاد المعاد، ج 2، ص 55.

 

بازگشت به بالا

بازگشت به نتایج قبل

ارسال به دوستان

چاپ  
 

تبـلیغـا  ت

     

سايت اسلام تيوب

اخبار جهان اسلام

 
 

تبـلیغـا  ت

 

سایت نوار اسلام

دائرة المعارف شبکه اسلامی

 
 

 حـد  یـث

 

عمرو بن عاص رضی الله عنه  می‌گوید: از رسول خدا صلی الله علیه و سلم  پرسیدم: چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟ فرمود: «عایشه را». گفتم: از میان مردان، چه کسی را؟ فرمود: «پدر عائشه را». گفتم: سپس چه کسی را؟ فرمود: «عمربن خطاب را» و آن‌گاه مردان دیگری را نیز نام برد.
الاحسان فی صحیح ابن حبان (15/309)

 
 

نظرسـنجی

 

آشنایی شما با سایت از چه طریقی بوده است؟


لينك از ساير سايت ها
موتورهاي جستجو
از طريق دوستان