مالم به دردم نخورد
بسم الله الرحمن الرحیم
مالم به دردم نخورد
مرگ در میان بزرگ و کوچک، ثروتمند و فقیر، برده و آزاد فرقی قایل نیست.
هارون الرشید که فرمانروای زمانش بود و زمین پر از سربازانش بود، او که سرش را بلند می کرد و به ابر می گفت: در هند و در چین ببار، هر جا که می خواهی ببار، به الله قسم در هر سرزمینی که بباری تحت فرمان من است. او یک روز به شکار رفت و از کنار مردی گذشت که به او بُهلول می گفتند.
هارون گفت: مرا موعظه کن ای بهلول!
گفت: ای امیر المؤمنین! آبا و اجدادت کجا هستند؟ از رسول الله صلی الله علیه وسلم تا پدرت؟
هارون گفت: مُردند.
گفت: کاخ هایشان کجاست؟
گفت: آن ها کاخهایشان است.
گفت: قبرهایشان کجاست؟
گفت: این ها قبرهایشان است.
بهلول گفت: آن ها کاخ هایشان است و این ها قبرهایشان، پس کاخ هایشان در قبرهایشان به دردشان نخورد.
گفت: راست گفتی، بیشتر بگو ای بهلول!
گفت: اما کاخ هایت در دنیا وسیع است، کاش قبرت بعد از مرگت هم وسیع شود.
هارون گریست و گفت: بیشتر بگو.
گفت: ای امیر المؤمنین! فرض بگیریم که تو گنجینه های کسری را به دست آوری و سال ها عمر کنی، بعد از آن چه می شود؟ مگر قبر پایان هر زنده ای نیست و بعد از آن در مورد همه ی این چیزها پرس و جو نمی شوی؟
گفت: آری.
هارون برگشت و بر بستر بیماری افتاد. وقتی پزشکان از بهبودی اش ناامید شدند، مرگ به سراغش آمد و سختی های جان کندن را دید بر سر فرماندهان و درباریانش فریاد زد: لشکریانم را جمع کنید.
همه با شمشیرها و زره هایشان آمدند، تعدادشان را کسی جز الله نمی دانست، همه ی آنان تحت فرمان او بودند، وقتی آنان را دید گریست سپس گفت: ای کسی که ملکش زائل نمی شود به کسی که ملکش زائل شد رحم کن.
سپس گفت: پارچه های کفن برای من بیاورید.
برای او آوردند. گفت: قبری برای من حفر کنید.
برای او حفر کردند. به قبر نگاه کرد و گفت: {مَا أَغْنَىٰ عَنِّي مَالِيَهْ ۜ ﴿٢٨﴾ هَلَكَ عَنِّي سُلْطَانِيَهْ} مالم به دردم نخورد، قدرتم نابود شد.
سپس هم چنان گریه می کرد تا که جان داد. وقتی این خلیفه ـ که فرمانروای دنیا بود ـ جان داد، برداشته شد و در یک حفره ی تنگ – قبر – گذاشته شد. نه وزیرانش در آن حفره با او بودند و نه ندیمانش، نه غذایی با او دفن کردند و نه فرشی برایش پهن کردند. فرمانروایی و مالش به دردش نخورد.
اما وقتی مرگ به سراغ عبدالملک بن مروان آمد و سختی جان کندن او را دربر می گرفت و نفسش تنگ می شد، دستور داد پنجره های اتاقش را باز کنند. به بیرون نگاه کرد، یک رخت شوی فقیری را در دکانش دید، عبدالملک گریست و سپس گفت: کاش من یک رخت شوی بودم، کاش من یک نجار بودم، کاش من یک حمال بودم، کاش چیزی از امر مؤمنان را به عهده نمی گرفتم.
سپس وفات کرد.
از ابو قتاده بن ربعی انصاری روایت شده است که رسول الله صلی الله علیه وسلم از کنار جنازه ای گذشتند و فرمودند:
«مُسْتَرِیحٌ وَمُسْتَرَاحٌ مِنْهُ».
قَالُوا: یا رَسُولَ اللهِ مَا الْمُسْتَرِیحُ وَالْمُسْتَرَاحُ مِنْهُ؟
قَالَ: «الْعَبْدُ الْمُؤْمِنُ یسْتَرِیحُ مِنْ نَصَبِ الدُّنْیا وَأَذَاهَا إِلَى رَحْمَةِ اللهِ وَالْعَبْدُ الْفَاجِرُ یسْتَرِیحُ مِنْهُ الْعِبَادُ وَالْبِلَادُ وَالشَّجَرُ وَالدَّوَابُّ».
«او راحت شد یا از دستش راحت شدند».
گفتند: ای رسول الله! منظور از اینکه راحت شد یا از دستش راحت شدند چیست؟
فرمودند: «بنده ی مؤمن از خستگی و رنج دنیا راحت می شود و به رحمت الله می پیوندد و مردم، شهر، درختان و چهار پایان از دست بنده ی گنه کار راحت می شوند».
برگرفته از کتاب "سفر به آسمان" با عنوان اصلی "رحلة إلی السماء" نوشته ی دکتر محمد العریفی. با ترجمه ی دکتر محمد ابراهیم ساعدی رودی
ام احمد
|