جعفر بن ابی طالب ( رضی الله عنه)
همراه با ملائک در بهشت با دو بال پرواز میکند
محمد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم)
حال ما در مورد کسی صحبت میکنیم که ظاهر و اخلاقش بسیار شبیه ظاهر و اخلاق پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بود. او کسی بود که فقرا و مساکین بخاطر مهربانیش از دیدن او خوشحال میشدند... او مردی بود که همراه با ملائک در بهشت با دو بال پرواز میکند... او صاحب نسب کریمی است... او پسر عموی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) یعنی جعفر بن ابی طالب بود.
چه صفحهای که عقلها را شگفتزده و متحیر میکند.
این صفحه صادقانهای است که با جعفر بن ابی طالب ( رضی الله عنه) در آن زندگی میکنیم.
او بزرگ شهیدان و دارای شأن و مقام بزرگ و بارزترین چهره مبارزان، ابوعبدالله پسر عموی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و برادر علی بن ابی طالب بود، و ده سال از علی بزرگتر بود[1].
بیایید تا داستان را با هم از ابتدا آغاز کنیم: وقتی که ابوبکر صدیق ( رضی الله عنه) ایمان آورد، دریافت که اسلام امانت بزرگی است و از نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به عنوان یک داعی خداوند بیرون رفت و همه مردم را به سوی خدا و بهشت او فرا میخواند، بهشتی که نه چشمی نظیرش را دیده، و نه گوشی نظیر آن را شنیده، و نه به ذهن کسی خطور کرده است.
و جعفر بن ابی طالب و زنش اسماء بنت عمیس از جمله کسانی بودند که توسط او مسلمان شدند، و اسلام آنها قبل از رفتن رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به خانه ارقم بود.
قبل از اینکه به سخن در باب جعفر ( رضی الله عنه) بپردازیم، لازم است که به چندی از مناقب و فضایلی که او به آنها دست یافته بپردازیم.
مناقب و مدالهای شرافتی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به گردن او آویخت
اگر بخواهیم به مناقب و فضایل او اشاره کنیم، کلام به درازا میانجامد، اما به مقدار اندکی از آن بسنده میکنیم، و کم و اندک آن نیز اگر بر تمام مردم روی زمین تقسیم شود، قلبهای آنان را پر از غبطه و سعادت و سرور میکند.
محمد بن اسامه از پدرش نقل میکند که گفت: جعفر و علی و زید بن حارثه با هم جمع شده بودند، جعفر گفت: من محبوبترین شما نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) هستم، و علی گفت: من محبوبترین شما نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) هستم، و زید گفت: من محبوبترین شما نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) هستم. گفتند: بیایید با هم نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) برویم و از او سؤال کنیم. اسامه بن زید میگوید: آمدند و از او اجازه گرفتند. گفت: برو ببین کیستند. گفتم: جعفر و علی و زید هستند. چه میگویی پدر؟ گفت: به آنها اجازه بده و آنها وارد شدند و گفتند: چه کسی نزد تو محبوبترین است؟ گفت: فاطمه. گفتند: از میان مردان؟ گفت: اما تو ای جعفر شبیهترین فرد از لحاظ اخلاق و قیافه به من هستی - و تو از من و شجره من هستی - و اما تو ای علی داماد من و پدر نوههایم هستی و من از توام و تو از منی. و اما تو ای زید مولای من هستی و از منی و به سوی من میآیی و محبوبترین قوم نزد من هستی[2].
ابوهریره ( رضی الله عنه) میگوید: بعد از رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) هیچ کس به اندازه جعفر بن ابوطالب مثل او کفش نپوشیده و مثل او سوار مرکب نشده است[3].
یعنی در بخشش و کرم.
در میان بنی عبد مناف پنج نفر بودند که زیاد به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) شباهت داشتند و آنها عبارتند از: ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب، که پسر عموی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) و برادر رضاعی او بود.
قُثم بن عباس بن عبدالمطلب که او نیز پسر عموی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بود.
سائب بن عبید بن عبد یزید بن هاشم جد امام شافعی :.
حسن بن علی، نوه رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) او از همه این پنج نفر شباهت بیشتری به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) داشت.
و جعفر بن ابی طالب، برادر امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب.
سنت تبدیل ناپذیر
بار دیگر به داستان معطری باز میگردیم که قلبها را مملو از غبطه و سعادت و سرور میکند... وقتی که جعفر و زنش بلافاصله ایمان آوردند، قریش خبر اسلام آوردن آنها را شنیدند و آنها نیز از شکنجهها و اذیتهای قریش در امان نبودند که جز خدا کسی از آن آگاه نیست، ولی آنها بر این آزار و اذیتها صبر کردند، چون آنها میدانستند که بلا، سنت ثابت و تغییر ناپذیر است و راه بهشت پوشیده با بلایا و مصائب است، و اینها چند ساعت بیشتر نبود که خداوند تمام تلخیها و اذیتهای آنها را در بهشت جبران میکند.
پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) میفرماید: در روز قیامت ثروتمندترین و مرفهترین افراد دنیا را از جهنم فرا میخوانند و به آنها گفته میشود: آیا خیری دیدهاید، آیا نعمتی به شما رسیده است؟ میگوید: خیر، قسم به خدا. و فقیرترین و درماندهترین فرد دنیا را از بهشت فرا میخوانند و به او گفته میشود: ای پسر آدم! آیا رنجی یا دردی داری؟ آیا اصلاً به تو سختی رسیده است؟ میگوید: خیر، قسم بخدا، هیچگاه شدت و سختی را ندیدهام[4].
فرار به سوی خدا
وقتی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) دید که اصحابش بلا و سختی زیادی را تحمل میکنند و او خودش بخاطر جایگاهی که نزد خدا و عمویش ابوطالب دارد، سالم است، و نمیتواند که مانع آزار و اذیت دیدن آنها شود به آنها گفت: به سرزمین حبشه بروید، چرا که در آنجا پادشاهی دادگر حکومت میکند و آنجا سرزمین راستگویان است تا اینکه خداوند گشایشی برای شما حاصل کند[5].
پس اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) از ترس فتنه به سرزمین حبشه رفتند، و از ترس دینشان فرار کردند، و این اولین هجرت در اسلام بود. وقتی که قریش دیدند که اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) در امنیت و سلامت به حبشه رسیدهاند و در آنجا ساکن شدهاند، با هم تصمیم گرفتند که عدهای را نزد نجاشی بفرستند و آنها را برگردانند، تا آنها را دچار فتنه کنند و از محل امن و آرام آنجا بیرون کنند. سپس عبدالله بن ابی ربیعه و عمرو بن عاص بن وائل را همراه با هدایایی نزد نجاشی فرستادند[6].
ملاقات او با نجاشی و شجاعت او در راه حق
این جعفر بن ابی طالب است که در مقابل نجاشی ایستاد تا با کلام حق که برای همه مسلمانان باعث خیر و نیکی شد، با او صحبت کند.
ام سلمه میگوید: وقتی که مکه بر ما تنگ شد و اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) اذیت شدند و بلاهای زیادی را دیدند و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) نتوانست آن اذیتها را از آنها دفع کند، در حالی که خودش در میان قومش و عمویش محفوظ بود و از آزار و اذیتهایی که به اصحاب میرسید به او نمیرسید. رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به آنها گفت: در سرزمین حبشه پادشاه عادلی وجود دارد، به آنجا بروید تا خداوند گشایشی را برای آنها حاصل کند و ما به آنجا رفتیم و از بهترین خانه به بهترین همسایه رفتیم و دینمان را حفظ کردیم[7].
در روایتی آمده که گفت: وقتی که به سرزمین حبشه رسیدیم، نجاشی را بهترین همسایه یافتیم که ما و دینمان را حفظ کرد و خداوند را عبادت میکردیم و اذیت نمیشدیم، و چیز ناخوشایندی نمیشنیدیم. وقتی که این خبر به قریش رسید تصمیم گرفتند که چند نفر را نزد نجاشی بفرستند و هدایایی را از کالاهای مکه برای او ببرند، و بهترین چرمها را برای آنها بردند، و هیچ کشیشی باقی نمانده بود که هدیهای برای او نیاورند. سپس اینها را همراه عبدالله بن ابی ربیعه و عمرو بن عاص فرستادند و آنها را به هدفشان امر کردند و به آنها گفتند: به هر کشیشی قبل از آنکه با نجاشی صحبت کنید، هدیه بدهید، سپس بگذارید که نخست آنها به شما سلام کنند، گفت: پس آنها از مکه بیرون آمدند تا به نجاشی رسیدند در حالی که ما نزد او در راحتی به سر میبردیم. کسی از کشیشان او باقی نمانده بود که به او هدیه نداده باشند، قبل از اینکه با نجاشی صحبت کنند، و به هر یک از کشیشان گفتند که: چند نفر از جوانان سفیه ما از دین خود جدا شدهاند و به دین شما نیز نگرویدهاند و دین تازهای آوردهاند، و نه ما آنها را میشناسیم و نه شما آنها را میشناسید. بزرگان قوم ما، ما را فرستادهاند که آنها را برگردانیم. پس هنگامی که با پادشاه سخن گفتیم، او را قانع کنید که آنها را به ما تسلیم کند، و با آنها سخن نگوید، چون قوم آنها از شما به آنها آگاهترند. آنها پذیرفتند. سپس هدایا را به نجاشی تقدیم کردند و او قبول کرد و گفتند:
ای پادشاه، جوانان سفیهی از ما به شما پناه آوردهاند و دین قومشان را رها کردهاند و به دین شما نیز نگرویدهاند و دین جدیدی آوردهاند که نه شما میشناسید و نه ما میشناسیم. و بزرگان و پدران و عموها و طایفه آن قوم ما را فرستادهاند تا آنها را برگردانیم، چرا که آنها نسبت به شما از اینها آگاهترند.
ام سلمه میگوید: برای عبدالله بن ابی ربیعه و عمرو بن عاص[8] چیزی بدتر از این نبود که نجاشی به سخن مسلمانان گوش بدهد. کشیشان اطرافش گفتند: راست میگویند ای پادشاه. قومشان از شما به آنها عالمترند، پس آنها را به شهر و قوم خود برگردانید.
نجاشی عصبانی شد و گفت: نه قسم بخدا. هیچگاه آنها را به شما تسلیم نمیکنم چون اینها به من پناه آوردهاند و من را بر دیگران ترجیح دادهاند، باید آنها را احضار کنم و در مورد آنچه که اینان میگویند، از آنها سؤال کنم، پس اگر چنانکه شما میگویید، بودند. آنها را به شما بر میگردانم، و اگر غیر از این بود آنها را به شما تسلیم نمیکنم و تا زمانی که اینجا باشند در امان هستند.
سپس به دنبال اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرستاد و آنها را فرا خواند.
وقتی که فرستاده او آمد، مسلمانان جمع شدند و گفتند: چه بگوییم؟ گفتند میگوییم قسم بخدا ما نمیدانیم و آنچه را که نبی ما به آن امر کرده میگوییم. وقتی که آمدند، نجاشی اسقفهای خود را فرا خواند و آنها کتابهایشان را گشودند.
نجاشی از آنها پرسید و به آنها گفت: این چه دینی است که قومتان را رها کردهاید و وارد دین ما و هیچ فرد دیگر نیز نشدهاید؟
کسی که با او صحبت کرد، جعفر بی ابی طالب ( رضی الله عنه) بود، به او گفت: ای پادشاه، ما قومی بودیم که در جاهلیت زندگی میکردیم، و بت میپرستیدیم، و مردار میخوردیم، و فاحشه انجام میدادیم، و صله رحم را قطع میکردیم، و با همسایگان بدرفتاری میکردیم، قویتران ما به ضعفای ما ظلم میکردند، و ما بر این حال بودیم تا خداوند رسولی را از خودمان برای ما فرستاد که نسب، صداقت، امانت و عفت او را میشناختیم. ما را به سوی خداوند دعوت کرد تا او را بپرستیم و تنها او را عبادت کنیم و آنچه را که پدرانمان از سنگ و بت میپرستیدند رها کنیم، و ما را به راستگویی و امانتداری و صله رحم و نیکی با همسایگان و دوری از محرمات و خونریزی و فاحشه و دروغگویی و خوردن مال یتیم و تهمت امر میکرد. و ما را امر کرد که تنها خداوند را بپرستیم و کسی را شریک او قرار ندهیم، و ما را به نماز و روزه، و زکات نیز امر کرد.
(کارهای اسلام را برای او برشمرد) و ما نیز او را تصدیق کردیم و به او ایمان آوردیم، و برای آنچه که از نزد خداوند آورده بود تابع او شدیم. پس ما نیز خداوند را عبادت کردیم و کسی را شریک او نکردیم، و حلال و حرام را رعایت کردیم، و قوم ما بر ما دشمن شدند، و ما را شکنجه و عذاب دادند، تا ما را از خداپرستی به بتپرستی برگردانند، و خبائث را برای ما حلال کنند. وقتی که به ما ظلم کردند و بر ما سخت گرفتند، و میان ما و دینمان فاصله ایجاد کردند، ما به شهر شما پناه آوردیم و شما را بر دیگران ترجیح دادیم، و مشتاق به همسایگی شما شدیم، و امیداریم که نزد شما به ما ظلم نشود.
نجاشی به او گفت: آیا از آنچه که از جانب خداوند آمده چیزی به همراه دارید؟
جعفر به او گفت: آری. نجاشی گفت: برایم بخوان. جعفر از ابتدای سوره مریم: ﮋ ﭑ ﭒ ﮊ. (مریم: 1) برای او خواند.
وقتی که این آیات را شنیدند، نجاشی به گریه افتاد به طوری که ریشش خیس شد و اسقفان نیز گریه کردند به طوری که مصحفهایشان خیس شد. سپس نجاشی به آنها گفت: قسم بخدا این و آنچه که عیسی آورده از یک منبع واحد آمدهاند بروید، قسم بخدا آنها را به شما نمیسپارم.
وقتی که بیرون رفتند، عمرو بن عاص گفت: قسم بخدا فردا چیزی میگویم که ریشه آنها قطع شود. عبدالله بن ابی ربیعه که از او باتقواتر بود گفت: این کار را نکن، چرا که آنها از اقوام ما هستند هر چند که مخالف ما باشند، گفت: قسم بخدا به آنها میگویم که اینها گمان میکنند که عیسی بن مریم بنده خداست. سپس فردا نزد نجاشی آمد و گفت: اینها درباره عیسی بن مریم سخن زشتی را میگویند، پس به دنبال آنها فرستاد و در مورد آنچه که آنها میگویند، سؤال کرد.
آنها با هم جمع شده و به همدیگر گفتند که چه بگوییم وقتی که در مورد عیسی بن مریم از شما سؤال کردند؟
گفتند: قسم بخدا آنچه را که خداوند گفته و پیامبرش آورده، میگوییم هر چه که میشود مهم نیست.
هنگامی که وارد شدند، نجاشی گفت: در مورد عیسی بن مریم چه میگوئید؟
جعفر بن ابی طالب گفت: آنچه را که نبی ما آورده میگوئیم. او بنده خدا و رسول او و روح خدا و کلمه خدا بود که خداوند به مریم القاء کرد.
نجاشی تکه چوب باریکی را برداشت و گفت: قسم بخدا به اندازه این چوب بین سخن تو و واقعیت عیسی بن مریم اختلاف وجود ندارد. کشیشان با شنیدن این سخن خشمگین شدند. نجاشی گفت: قسم بخدا اگر عصبانی هم شوید، کاری نمیتوانید بکنید، بروید و در کشور من امنیت داشته باشید، هر کس شما را اذیت کند، ضرر میکند(سه بار تکرار کرد). و دوست ندارم که یک کوه طلا به من بدهند و یکی از شما را در مقابل آن اذیت کنم.
ابن هشام میگوید: نجاشی گفت: هدایای آنها را به آنها برگردانید، نیازی به آن نیست، قسم بخدا خداوند هنگام دادن این پادشاهی به من از من رشوه نگرفت، تا من بخاطر این مسئله رشوه بگیرم که آنها را به شما بدهم. آنها با ناراحتی بیرون رفتند و ما در بهترین خانه با بهترین همسایه ماندیم.
قسم بخدا ما در همین حال بودیم تا اینکه کسی بر سر پادشاهی با او منازعه کرد. قسم بخدا ما در آن لحظه هیچ غصهای غیر از آن نداشتیم که او بر نجاشی غالب شود و مردی بیاید که حق ما را به اندازه نجاشی نشناسد. نجاشی و دشمنش آماده جنگ شدند و فقط نیل میان آنها حائل شده بود. اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفتند: چه کسی میرود تا از این جنگ خبر بیاورد؟ زبیر بن عوام ( رضی الله عنه) گفت: من میروم. در حالی که کم سن و سالترین آنها بود. او را در ظرفی در آب انداختند و به سمت نیل، محل جنگ آن دو به راه افتاد، پس رفت تا به آنها رسید. گفت: به درگاه خداوند متعال برای نجاشی دعا کردیم تا بر دشمنش غالب شود. در نهایت حکومت حبشه در دست او باقی ماند، و ما در نزد او در بهترین حال بودیم تا اینکه نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بر گشتیم[9].
ای صاحبان کشتی شما دو هجرت دارید
از ابوموسی ( رضی الله عنه) نقل شده که گفت: خبر هجرت رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به ما رسید و ما در یمن بودیم و ما نیز به نزد آنها هجرت کردیم و من کوچکترین آنها بودم. که یکی از آنها ابوبرده و دیگری ابورهم بود. همراه پنجاه و چند نفر بودیم (یا گفته است که همراه 53 یا 52 نفر از قومم بودیم) که سوار بر کشتی شدیم و کشتی ما در حبشه با نجاشی و جعفر بن ابی طالب مواجه شد و با او به راه افتادیم تا همگی با هم هنگام فتح خیبر نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) رسیدیم. و عدهای از مردم به ما اهل کشتی گفتند: در هجرت از شما پیشی گرفتیم، و اسماء بنت عمیس - از کسانی که همراه ما بود - بر حفصه همسر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) وارد شد و او نیز همراه مهاجران به حبشه هجرت کرده بود، پس عمر نیز بر حفصه وارد شد و اسماء نزد او بود. عمر وقتی که اسماء را دید گفت: این کیست؟ گفت: اسماء بنت عمیس، عمر گفت: آیا این از جمله مهاجران حبشه یا اهل کشتی است؟ اسماء گفت: آری. گفت: ما در هجرت از شما پیشی گرفتیم و ما از شما به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) شایستهتر هستیم. او ناراحت شد و گفت: خیر قسم بخدا این گونه نیست شما همراه رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بودید، گرسنه شما را سیر میکرد و جاهلان شما را نصیحت میکرد، در حالی که ما در سرزمین دور حبشه بودیم و این بخاطر خدا و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بوده است. و قسم بخدا نمیخورم و نمیآشامم قبل از اینکه این سخن تو را به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) اطلاع دهم. ما اذیت میشدیم و میترسیدیم و این را نیز به ایشان خواهم گفت، و قسم بخدا دروغ نخواهم گفت.
وقتی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد، گفت: ای نبی خدا عمر چنین و چنان گفته است. گفت: تو به او چه گفتی؟ گفت: چنین و چنان گفتم. گفت: آنها از شما شایستهتر نیستند، آنها یک هجرت دارند در حالی که شما دو هجرت دارید. اسماء میگوید: ابوموسی و مسافران کشتی گروه گروه به سراغم میآمدند و درباره این حدیث سوال میکردند؛ و هیچ چیز در دنیا برای آنها از این حدیث زیباتر و شیرینتر نبود[10].
فردا دوستان را ملاقات میکنیم
بعد از اینکه جعفر و همسرش ده سال در کشور نجاشی در امنیت و آرامش و سعادت و بدون قید و اذیت، خداوند را عبادت میکردند، بار دیگر به مدینه برگشتند و گامهایشان از باد پیشی گرفت که بخاطر دیدن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و شوق دیدار خدا بود و تا پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) از فتح خیبر برنگشت، او را ملاقات نکردند.
از شعبی نقل شده که گفت: جعفر بن ابی طالب ( رضی الله عنه) در روز فتح خیبر نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد، و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) میان چشمان او را بوسید و گفت: نمیدانم به کدامیک بیشتر خوشحال باشم، به فتح خیبر یا آمدن جعفر؟[11].
خوشحالی مساکین از آمدن جعفر
خوشحالی فقرا از آمدن جعفر ( رضی الله عنه) نیز کمتر از خوشحالی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نبود.
چرا که جعفر ( رضی الله عنه) از جمله کسانی بود که با فقرا و بیچارگان بسیار مهربان بود.
ابوهریره ( رضی الله عنه) میگوید که مردم میگفتند: ابوهریره از رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) زیاد روایت میکند، بخاطر این که من همیشه ملازم رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بودم و به همین دلیل گرسنه میماندم و لباس مناسبی نداشتم و خادمی نیز نداشتم، تا جایی که از شدت گرسنگی به شکمم سنگ میبستم، و مهربانترین مردم با فقرا جعفر بن ابی طالب بود، به دیدار ما میآمد و آنچه در خانه داشت را به ما میداد تا بخوریم[12].
حال وقت رفتن فرا رسیده است
پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به طرف مکه رفت تا عمره قضا را به جای بیاورد و به مدینه برگشتند... و در راه جعفر از برادرانش - کسانی که در جنگ بدر و اُحد و سایر غزوهها با پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) شرکت کرده بودند - بسیار شنید تا جایی که مشتاق جهاد در راه خدا و رسیدن به شهادت شد.
و انتظار او طولی نکشید، وقتی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) او را به سریه مؤته در جمادی الاولی سال هشتم فرستاد، و زید بن حارثه را فرمانده آنها کرد و گفت: اگر زید زخمی شد، جعفر بن ابی طالب فرمانده باشد، و اگر جعفر زخمی شد، عبدالله بن رواحه فرمانده باشد. پس آنها به سرزمین بلقاء در شام رسیدند و سپس به معان رسیدند و به آنها خبر رسید که صد هزار نفر از رومیان و صد هزار نفر از اعراب به بلقاء رسیدهاند.
سه هزار نفر از قهرمانان و شجاعان و حافظان قرآن جمع شدند تا به یاری خداوند مهربان در آن زمان و هر زمان دیگر پیروز شوند.
پس دو لشکر با هم مواجه شدند و زید بن حارثه پرچمدار رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) جنگید تا شهید شد و جعفر نیز جنگید تا به شهادت رسید.
ابن هشام میگوید: یکی از اهل علم که مورد اعتماد من است به من گفت: که جعفر پرچم را با دست راستش گرفت و دستش قطع شد، سپس آن را با دست چپش برداشت و آن نیز قطع شد، و آن را با بازوانش در بغل گرفت تا اینکه شهید شد در حالی که (33) سال داشت و خداوند در قبال آن دستها دو بال به او داد که با آنها در بهشت پرواز کند، و هر جا که میخواهد برود.
در روایتی آمده که عبدالله بن عمر م گفت: پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ مؤته زید بن حارثه را امیر کرد و گفت که: اگر زید کشته شد، جعفر، و اگر جعفر کشته شد، عبدالله بن رواحه فرمانده است. عبدالله گفت: من در آن غزوه بودم. به دنبال جعفر بن ابی طالب میگشتیم که او را در میان کشته شدگان یافتیم و در جسدش نود و چند جای ضربه شمشیر پیدا کردیم[13].
پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) برای این سه نفر بسیار غمگین شد و آنها را به شهادت در راه خدا بشارت داد.
انس بن مالک ( رضی الله عنه) میگوید: پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: زید بن حارثه پرچم را برداشت و کشته شد، سپس جعفر پرچم را برداشت و کشته شد، و سپس عبدالله بن رواحه پرچم را برداشت و کشته شد - و چشمان رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) پر از اشک بود - سپس خالد آن را برداشت و پیروز شد[14].
از نافع نقل شده که ابن عمر به او خبر داد که گفت: در آن روز بالای جسد جعفر ایستادم در حالی که او کشته شده بود و پنجاه ضربه در بدن او وجود داشت و هیچ ضربهای به پشتش نخورده بود[15].
حال او با بالهایش در بهشت همراه ملائک پرواز میکند
ابن عباس م میگوید: پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: وارد بهشت شدم و دیدم که جعفر با ملائکه است و حمزه بر تخت خود به بالشش تکیه داده است[16].
و ابن عمر هرگاه با پسر جعفر مواجه میشد میگفت: سلام بر تو ای پسر کسی که دو بال دارد[17].
ابن کثیر میگوید: خداوند متعال بجای دو دست او، دو بال در بهشت به او داده است[18].
ابوهریره میگوید: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: جعفر بن ابی طالب را به عنوان یک فرشته در بهشت دیدم که همراه ملائکه با دو بال پرواز میکرد[19].
ابن عباس میگوید: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: جعفر بن ابی طالب ( رضی الله عنه) را در شکل یک فرشته در بهشت دیدم که بالهایش خونین بود و در بهشت پرواز میکرد[20].
ابوهریره ( رضی الله عنه) میگوید: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: امشب جعفر همراه با ملائکه از نزد من میگذشت که بالهایش با خون رنگین شده بود و قلبش سفید بود[21].
عبدالله بن جعفر میگوید: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به من گفت: گوارای توباد!! پدرت همراه ملائکه در آسمان پرواز میکند[22].
از ابن عباس م به صورت مرفوع روایت شده که: جعفر همراه با جبرئیل و میکائیل با دو بالی که خداوند به او داده است، پرواز میکند[23].
ناراحتی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به خاطر جعفر ( رضی الله عنه)
در اینجا پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نزد اسماء دختر عمیس، زن جعفر میرود تا خبر شهادت جعفر را به او بدهد.. چه منظرهای که قلبها بجای اشک خون گریه میکند.
از اسماء دختر عمیس م نقل شده که گفت: وقتی جعفر شهید شد، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نزد من آمد، و من بچهها را تمیز میکردم و نظافت و شستشو میدادم. رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به من گفت: فرزندان جعفر را نزد من بیاور. آنها را آوردم و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آنها را بویید و اشک از چشمانش جاری شد. گفتم: ای رسول خدا. پدر و مادرم فدایت باد، چرا گریه میکنی؟ آیا از جعفر و اصحابش خبری داری؟ گفت: آری. آنها امروز شهید شدند. گفت: نشستم و فریاد زدم و زنان پیرامون من جمع شدند و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) نزد خانوادهاش برگشت و گفت: از خانواده جعفر غافل نباشید و غذایی را برای آنها درست کنید، چرا که آنها عزادار هستند[24] .
حسان بن ثابت کشتههای مؤته را مدح میکند
وقتی که خبر کشته شدن این افراد پاک به حسان رسید، شروع به سرودن مدحی در مورد آنها کرد و گفت:
برگزیدگان مؤمنان را دیدم که از درهها بازگشتند و من از کسانی که تأخیر کرده بودند، بودم.
خداوند کشته شدگان را دور نکند که در جنگ مؤته بودند و جعفر صاحب دو بال نیز در میان آنها بود.
و زید و عبدالله هنگامی که همگی میجنگیدند و دارای آرزوهای بلندی بودند.
ما میبینیم که جعفر به محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وفادار بود و امر او را عملی کرد هنگامی که به او امر کرد.
بنابراین در اسلام از بنی هاشم انگیزههای عزت بیپایان و افتخار تمام نمیشود[25].
خداوند از جعفر و سایر صحابه راضی و خشنود باد.
منبع: شاگردان مكتب نبوت، تأليف: محمود المصری، ترجمه: اسحاق دبیری (رحمه الله)، کتابخانهی عقیده
سایت عصر اسلام Islamage.com
[1] - السیر، ذهبی، 1/206.
[2] - احمد، 5/204؛ ابن سعد 4/1/24 و ارنؤوط میگوید: رجالش ثقه هستند.
[3] - ترمذی 3764 و میگوید: این حدیث حسن و صحیح و غریب است.
[4] - مسلم، احمد، نسائی وابن ماجه از انس روایت کردهاند، صحیح الجامع، 8000.
[5] - ابن اسحاق و ابن کثیر در البدایة 3/66 به نقل از السیرة ابن هشام 1/266.
[6] - السیرة، ابن هشام، 1/275.
[7] - ارنؤوط میگوید: اسنادش صحیح است. ابن هشام 1/334؛ ابونعیم، الحلیة 1/115.
[8] - این داستان قبل از اسلام آوردن عمرو بن عاص (t) بوده است.
[9] - شیخ آلبانی درتخریج فقه السیره غزالی میگوید: ابن اسحاق در المغازی این داستان را آورده است1/211-213 از ابن هشام، احمد1740 از طریق ابن اسحاق با سند صحیح.
[10] - بخاری،4230؛ مسلم2502.
[11] - حاکم، مستدرک، 4/211 از شعبی به صورت مرسل نقل کرده و آن را صحیح دانسته است، و ذهبی نیز با او موافق است.
[12] - بخاری3708؛ ابونعیم، الحلیة 1/117. با تصرف
[13] - بخاری 4261 از ابن عمر (م).
[14] - بخاری 1246 و نسائی 4/26.
[15] - بخاری 4260 از ابن عمر (م).
[16] - طبرانی، الکبیر و حاکم و آلبانی در صحیح الجامع آن را صحیح دانسته است 3358.
[17] - بخاری 3709 المغازی.
[18] - البدایة والنهایة، ابن کثیر، 3/256.
[19] - ترمذی، حاکم، المستدرک از ابوهریره، صحیح الجامع3459.
[20] - حاکم از ابن عباس روایت کرده و صحیح دانسته است، همچنین در الاستیعاب، وحافظ در الفتح میگوید: حاکم و طبرانی از ابن عباس روایت کردهاند و اسنادش جید است.
[21] - حافظ، الفتح7/96؛ حاکم با سند صحیح و به شرط مسلم روایت کرده است.
[22] - حافظ، الفتح 7/96، طبرانی با اسناد حسن روایت کرده است.
[23] - حافظ، الفتح، 7/96 و اسنادش جید است.
[24] - ابوداود 3/3132، ابن ماجه 1/1610، ترمذی3/998، حاکم، المستدرک 1/372 و میگوید: اسنادش صحیح است و ذهبی در مورد آن سکوت کرده است. بیهقی در السنن الکبری 4/61 آورده است و آلبانی در صحیح ابن ماجه میگوید: حدیث حسن است.
[25] - الاصابة، امام ابن حجر عسقلانی، 1/594 با تصرف.
|