ضربت خوردن عمر فاروق
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی رسول الله و علی آله و اصحابه الی یوم الدین و اما بعد:
در بامداد روز چهارشنبه بیست و ششم ماه ذیالحجه سال 23 هجری ابولؤلؤ با خنجر دو سر مسموم توطئهای از پیش طراحی شده را به اجرا گذاشت و ضربهای کاری را بر عمر رضی الله عنه در محراب مسجد پیامبر وارد کرد.
به پای صحبت یکی از شاهدان ماجرا مینشینیم تا با تفصیل بیشتر ماجرای ضربت خوردن حضرت عمر را برای ما بازگو نماید :
عمرو بن میمون اودی رضی الله عنه میگوید :
من شاهد ضربت خوردن حضرت عمر بودم. تنها چیزی که مانع از آن میشد همیشه در صف اول نماز بایستم ابهت شخصیت حضرت عمر بود! او به راستی مردی بسیار باهیبت و پرابهت بود!
من در صف دوم بودم و ابن عباس میان من و عمر بن خطاب قرار داشت (یعنی ابن عباس در صف اول و من در صف دوم) او پشت سر امیرالمؤمنین ایستاده بود، هنگام نماز صبح بود، عمر در محراب نماز ایستاده بود!
او در ادامه میگوید : عمر گاهی به میان صفوف نمازگزاران میآمد و روبروی آنها میایستاد و به آنان نگاه میکرد و میفرمود : درست و راست بایستید، اگر کسی را میدید که عقب یا جلو ایستاده او را در جای صحیح قرار میداد و سپس به محراب میرفت و نماز را با گفتن الله اکبر آغاز میکرد.
او عادت داشت که در رکعت اول نماز صبح برای آنکه مردم بیشتری به نماز جماعت برسند، تمامی سوره یوسف یا نحل را قرائت مینمود!
در روز حادثه اقامه نماز خوانده شد و عمر نگاهی به صف نمازگزاران کرد آنها را به درست کردن صف خود فراخواند و همچنان که گفته شد : عبدالله بن عباس و عبدالرحمن عوف درست پشت سر او ایستاده بودند، و در آن وقت بود که ابولؤلؤ همراه با خنجر مسمومش وارد مسجد گردید!
حضرت عمر فاروق تکبیره الاحرام نماز را گفت : و به دنبال آن نمازگزاران نیز تکبیره الاحرام را گفتند و نماز عملاً آغاز شد.
اما قبل از آنکه شروع به قرائت سورة فاتحه کند، ابولؤلؤ در میان صفوف نمازگزاران عبور کرد و خود را به حضرت عمر رسانید و سه ضربه عمیق و کاری بر شانه و لگن و شکم او وارد کرد اما ضربهای که بر شکم او وارد کرده بود بسیار عمیق و کاری بود!
حضرت عمر گفت : این سگ مرا کشت یا این سگ مرا خورد!!
حضرت عمر بر روی زمین محراب افتاد و بر اثر ضربهای که بر پیکر او وارد شده بود، خون به شدت از بدن او خارج میگردید! اما در آن حال این آیه از قرآن را میخواند که :
«وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَقْدُورًا »(الاحزاب : 38)
«فرمان خداوند تقدیری انجام شدنی است.»
ابولؤلؤ پس از آنکه آن ضربهها را به پیکر حضرت عمر فاروق زد، به صف نمازگزاران حملهور شد و در چپ و راست خود سیزده نفر را به شدت زخمی کرد که هفت نفر آنها در دم به شهادت رسیدند!!
وقتی عبدالرحمن بن عوف این صحنه هولناک را دید، اقدامی هوشیارانه را انجام داد و پتویی را برداشت و آن را بر روی ابولؤلؤ انداخت تا امکان دستگیری او وجود داشته باشد.
ابولؤلؤ وقتی خود را در زیر پتو گرفتار دید دست به خودکشی زد و بلافاصله جان داد!
عمروبن میمون در تکمیل بازگویی حادثه میافزید : عمر فاروق در حالی که از زخمهایش خون میریخت، دست عبدالرحمن بن عوف راکه پشت سر او قرار داشت گرفت و او را برای تکمیل نماز به محراب فراخواند، و عبدالرحمن بن عوف به محراب رفت و امامت نماز را بر عهده گرفت.
کسانی که در نزدیکی حضرت عمر قرار داشتند شاهد حادثه بوده و صحنه ترور او و کشته و زخمی شدن سیزده نفر دیگر همچنین خودکشی ابولؤلؤ را دیدند!
اما کسانی که در صفهای دورتر و در گوشه و کنار مسجد قرار داشتند نمیدانستند چه حادثهای روی داده و تعدادی از آنها مرتب سبحان الله میگفتند.
اما همچنان که گفته شد : عبدالرحمن بن عوف به محراب رفت و نماز بسیار کوتاهی را با قرائت کوتاهترین سورهای قرآن خواند، و در حالی که او و دیگر نمازگزاران به نماز ایستاده بودند، حضرت عمر رضی الله عنه درکنار او بیهوش نقش زمین گردیده بود، اما آنان اقامه نماز بامداد را که زمان آن محدود و کوتاه است به مشغول شدن به ماجرای زخمی شدن حضرت عمر و دیگر مسلمانان مقدم داشتند!
عبدالله بن عباس رضی الله عنه میگوید : بیهوشی حضرت عمر تا نزدیکی طلوع آفتاب ادامه پیدا کرد، و این در حالی بود که او نماز بامدادش را نخوانده بود!
یکی گفت : برای به هوش آوردن او هیچ چیزی به اندازه یادآوری وقت نماز مؤثر نیست، اگر در حال حیات باشد، حتماً به هوش میآید.
یکی از آنها او را صدا زد و گفت : امیرالمؤمنین وقت نماز است!
حضرت عمر فاروق بلافاصله به هوش آمد و گفت : مرحبا به نماز! به راستی هر کس آن را ترک کند از هیچ حق و خیری برخوردار نیست!
او به چهرههای ما نگریست و گفت مردم نمازشان را خواندند؟
ابن عباس میگوید : گفتم آری یا امیرالمؤمنین!
او گفت : ترک نماز کردن با مسلمان بودن همخوانی ندارد!!
او در حالی که زخمهای کاری بر بدن داشت، برای گرفتن وضو آب برایش آوردند و در کنار محراب وضو گرفت و قبل از طلوع آفتاب و در حالی که از زخمهایش همچنان خون میریخت نماز را خواند!
پس از آنکه عمر فاروق نمازش را خواند، از ابن عباس پرسید : کی بود بر من ضربت زد؟
من نیز از کسانی که اطراف او را گرفته بودند، پرسیدم : چه کسی بود که بر امیرالمؤمنین ضربت زد؟
گفتند : ضارب، ابولؤلؤ مجوسی دشمن دین خدا بود، او غلام مغیره بن شعبه بود و تعدادی از مسلمانان را هم ضربت زد و سپس خودش را هم کشت!
ابن عباس میگوید : به طرف امیرالمؤمنین برگشتم. دیدم او به گونهای نگاه میکند که انگار دیر جواب مرا دادی!
گفتم : غلام مغیره بن شعبه بوده است!
عمر فاروق گفت : همان غلام صنعتکار؟
گفتم : آری!
گفت : خدا مرگش دهد. من سفارش کردم با او به درستی و دادگری رفتار شود! الحمدلله به دست آدمی که مدعی مسلمان شدن بودن باشدکشته نشدم، الحمدلله! قاتل من حتی یک سجده را هم برای خداوند نبرده تا در قیامت آن را به رخ من بکشد!
پس از آن امیرالمؤمنین عمربن خطاب به من گفت : تو و پدرت عباس دوست داشتید که اسرای رومیها و فارسها در مدینه بیشتر شوند!
گفتم : اگر اجازه بدهی همةی آنان را از دم تيغ مى گذرانيم-گفت: الآن مى خواهيد آنان را به قتل برسانيد!؟ زمانی که با زبان شما سخن میگویند و همچون شما نماز میخوانند و به حج میروند!؟
سپس در حالی که از زخمهایش خون میریخت، او را به منزل خود حمل کردیم!
حضرت عمر در آن شرایط میخواست، در مورد ناخشنودی مردم از اقدام ابولؤلؤ و میزان رضایت آنان از خود مطمئن شود!
عبدالله بن عمر میگوید : پس از آنکه پدرم ضربت خورد، از این نگران بود که حقی را از کسی ضایع نموده و از آن مطلع نباشد، او عبدالله بن عباس را که بسیار دوست میداشت فراخواند، و به او گفت : دوست دارم مرا از داوری مردم در مورد خودم با خبر کنی!
ابن عباس به میان مردم رفت و در مورد ضربت خوردن حضرت عمر از ایشان نظرخواهی کرد!
گفتند : سوگند به خداوند دوست داریم که خداوند از عمر ما بکاهد و بر عمر او بیافزاید!
او نزد عمر فاروق بازگشت و گفت : یا امیرالمؤمنین با هر کسی که نظرخواهی کردم به خاطر تو چشمش گریان و انگار عزیزترین فرزندان خویش را از دست داده است!
صبح روز چهارشنبه مردم گروه گروه به سوی خانه امیرالمؤمنین عمر شتافتند گویی که هرگز مصیبتی از این بزرگتر برای آنان روی نداده بود.
در مورد زخمهای او نظرهای متفاوتی بود، برخی میگفتند : انشاءالله بهبودی پیدا میکند، زیرا زخمهایش کاری نیست.
عدهای هم میگفتند: ضربههایی که بر او وارد شده بسیار عمیق هستند، و احتمال مرگش بسیار زیاد است!
طبيبى را بر بالین امیرالمؤمنین آوردند، تا زخمهایش را مداوا کند، وقتی پزشک آمد، آبی را که به وسیله خرما شیرین شده بود به او داد اما پس از لحظاتی همة آن آب از رودههای پاره شدهاش بیرون ریخت!؟
و به دنبال آن مقداری شیر به اوداد، اما بعد از دقایقی شیر هم از بدن او خارج شد!
پزشک متوجه کاری بودن زخمهایش گردید، و خطاب به او گفت : ای امیرالمؤمنین تو خواهی مرد، بهتر آن است که توصیه و سفارشهای مورد نظرت را بکنی!
عمر فاروق گفت : تو با من رو راست بودی، اگر چیزی غیر از این میگفتی، مطمئن بودم که دروغ میگویی!
وقتی مردم این سخنان را شنیدند، به شدت گریستند، اما حضرت عمر ایشان را از گریستن برحذر داشت و فرمود : برای من گریه نکنید! هر کسی میخواهد گریه کند، از اینجا بیرون برود!
مسلمانان همچنان گروه گروه برای عیادت و آخرین دیدار با عمر فاروق به سوی منزل ایشان سرازیر شدند و از عملکرد و دستآوردهای مهم و بزرگ و باارزش و خوب او یاد میکردند!
جوان مسلمانی نزد او آمد و گفت : یا امیرالمؤمنین! به خاطر بشارت خداوند به تو تبریک میگویم، تو یار و همنشین رسول خدا، و در اسلام پیشقدم بودهای و اینها همانطور که خود به خوبی میدانی، و همچنین مسلمین زمام امور خود را در اختیار تو نهادند که راه درایت و دادگری را در پیش گرفتی و اینکه هم به فیض شهادت در راه خداوند نایل آمدهای!
حضرت عمر رضی الله عنه در پاسخ به آن جوان فرمود : ای کاش مایه به مایه (حساب و کتابم) درآید!
وقتی آن جوان از جای خود برخاست، حضرت عمر دید که پیراهن او بلند است و بر روی زمین کشیده میشود! او را فراخواند، روبروی او که ایستاد، فرمود : پسرم! پیراهنت را بالاتر ببر! زیرا موجب پاکیزگی لباس و خوشنودی پروردگارت میشود.
عبدالله بن عباس رضی الله عنه نیز در مورد فضایل عمر فاروق سخن گفت و هر چه را که میگفت درست بود.
بخشی از سخنان او چنین بود :
«یا امیرالمؤمنین! تو یار و همنشین خوبی برای رسول خدا بودی و زمانی از او جدا شدی که از تو خوشنود بود، بعد از آن هم یار و همنشین خوبی برای ابوبکر بودی و زمانی از او جدا شدی که از تو راضی بود، یار خوبی برای یاران رسول خدا بودی و اینک در حالی از ایشان خداحافظی میکنی که از تو رضایت دارند1
به درستی تو امیرالمؤمنین و امین المؤمنین و سیدالمؤمنین بودی، بر پایة کتاب خداوند داوری میکردی و داراییها را عادلانه تقسیم میکردی، مسلمان شدن تو افتخارآمیز و خلیفه شدنت مایه فتح و پیروزی بود و زمین را از عدالت خویش پر کردی!»
او از سخنان ابن عباس متعجب گردید و از بالین سر بلند نمود و نشست و خطاب به عبدالله بن عباس که در کنار علیبن ابیطالب رضی الله عنه نشسته بود، گفت : ای ابن عباس! آنچه را که گفتی نزد خداوندم برای من شهادت خواهی داد!؟
حضرت علی بن ابیطالب نیز فرمود : من نیز نزد خداوند آنها را برایت شهادت میدهم!!
مردم همچنان نزد او میآمدند و او را تعریف و تمجید میکردند، و هر چه را که میگفتند : درست بود و بدون کم و زیاد.
میگفتند : یا امیرالمؤمنین خداوند تو را پاداش نیک دهد که چنین و چنان بودی و پس از آن منصرف میشدند و دستهای دیگر میآمدند و زبان به محاسن نیک او میگشودند!
عمر فاروق در پاسخ به آنان میگفت : به خاطر امارت و خلافت از من تعریف و تمجید نکنید! من همنشین رسول خدا بودم و او از من راضی بود، و یار و دوست ابوبکر بودم و دستوراتش را اطاعت میکردم و تا زمانی که او وفات یافت و همچنان فرامین او را فرمانبرداری میکردم!
تنها چیزی که در مورد آن برای خود نگران بودم همین امارت بر شما بود، سوگند به خداوند دوست دارم که بدون آنکه کمترین پاداشی را بخواهم از مسئولیت های آنان در قیامت رهایی پیدا نمایم! سوگند به خداوند دوست دارم همانگونه که آن را آغاز کردم از آن خارج شوم که نه اجری را میخواهم و نه مسئولیتی را داشته باشم!
وقتی به عبیدالله بن عمر خبر دادند که پدرش به وسیله ابولؤلؤ ضربت خورده پریشان و هاج و واج گردید، همچون دیوانهای درآمد!
وقتی سرآسیمه به سوی خانه میآمد به عبدالرحمن بن ابیبکر رسید و عبدالرحمن او را از نشست مخفیانه آن سه توطئهگر یعنی – ابولؤلؤ و هرمزان و جفینه – باخبر کرد. که چگونه با دیدن او دست و پای خود را گم کردند و از جای برخاستند و خنجر ابولؤلؤ از دستش بر زمین افتاد؟! درست همان خنجری که ابولؤلؤ برای کشتن حضرت عمر فاروق از آن استفاده کرد.
عبیدالله بن عمر یقین پیدا کرد که اقدام به ترور پدرش توطئه مجوس بوده اما آن سه نفر در آن مشارکت داشتهاند! هر چند ابولؤلؤ خودکشی کرده، اما باید آن دو نفر دیگر را به خاطر مشارکت در آن توطئه که به کشته شدن حضرت عمر فاروق انجامیده قصاص شوند!
عبیدالله بن عمر شمشیرش را از نیام کشید و به سوی هرمزان رفت و با یک ضربه ششمیر او را از پای درآورد!
عبیدالله میگوید : وقتی هرمزان سوزش شمشیر را چشید، شهادتین را بر زبان آورد!
پس از آن به سوی جفینه رفت و او را با ضربههای متعدد شمشیر به قتل رسانید.
عبیدالله بن عمر میگوید : وقتی جفینه را با شمشیر از پای درآوردم، او صلیبی را بر روی صورت خود نهاد، (یعنی بر آیین مسیحیت جان داد).
او به خانه ابولؤلؤ رفت و دختر او را از دم تیغ گذرانید!
او میخواست همة بردگان رومی و ایرانی را که در مدینه مییافت به قتل برساند، و در مدینه به دنبال آنها میگشت. وقتی مسلمانان باخبر شدند، با شتاب به سوی او رفتند و در حالی که شمشیرش را در دست گرفته و از آن خون میچکید، محاصره کردند!
عمروبن عاص به احتیاط درحالی که با او به نرمی سخن میگفت جلو رفت و شمشیر را از دست او گرفت.
سپس او را بازداشت کرده و به زندان انداختند!
پس از آنکه او مدتی را در زندان گذراند، مسلمانان در مورد او که بدون محاکمه دو مرد و یک دختر را به قتل رسانیده بود، اختلاف نظر پیدا کردند، حتی اگر مشارکت هرمزان و جفینه در طرح توطئه ترور پدر او به اثبات میرسید، او اجازه نداشت خودسرانه اقدام به چنین كارى نماید، و احکام و مقررات را زیر پا بگذارد و به حق اجرای احکام توسط خلیفه نیز تعرض کند!
تعدادی از اصحاب رأیشان بر این بود که او به خاطر کشتن ناروای آن سه نفر باید محاکمه و قصاص شود!
عدهای هم خواستار عدم قصاص او شدند و عفو او را درخواست کردند و گفتند : او شر هرمزان و جفینه را از سر مسلمانان برداشته است! میخواهید با قصاصش او را در کنار پدرش به خاک بسپارید! مگر میشود پذیرفت که عمر دیروز ترور شود و امروز پسرش نیز کشته شود؟!
در نهایت در این مورد اتفاق نظر پیدا کردندن که تا زمان انتخاب خلیفه او در زندان باقی بماند.
وقتی عثمان بن عفان رضی الله عنه به عنوان خلیفه برگزیده شد، عمرو بن عاص به او گفت : پیش از آنکه تو زمام خلافت را در دست بگیری، عبیدالله بن عمر سه نفر را کشته است و این اقدام او در زمان خلافت تو نبوده و مسئولیتی بر عهدة تو نیست و من بر این باورم که او را مورد عفو قرار دهی!
حضرت عثمان این پیشنهاد را پذیرفت و دیه هرمزان و جفینه و دختر ابولؤلؤ را از دارایی شخصی خود پرداخت و عبیدالله را آزاد کرد.
حضرت عمر رضی الله عنه در لحظات پایان عمر خویش فرزند خود عبدالله را فراخواند و گفت : بدهکاریهایم را حساب کن ببین چه مقداری است؟
عبدالله آنها را حساب کرد و دید که حدود هشتاد هزار درهم است!
عمر گفت : یا عبدالله! پس از مرگ من این بدهکاریها را از دارایی خانوادة عمر پرداخت کن! اگر کافی نبود از دارایی خانواده عدّی و اگر آن هم کافی نبود، آن را از دارایی خانوادة قریش پرداخت کن!
عبدالرحمن بن عوف گفت : یا امیرالمؤمنین! چرا برای پرداخت آن از بیتالمال قرض نگیریم!
حضرت عمر فاروق فرمود : پناه بر خدا اگر چنین کنم! زیرا ممکن است تو و دیگر اصحاب پس از من بگویید، هر کدام از حق خود به خاطر عمر صرفنظر میکنیم و در مورد پرداخت طلب بیتالمال اقدام نکیم و در نتیجه بار مسئولیت آن در حضور خداوند بر دوش من بیفتد.
عبدالله بن عمر گفت : پدر من پرداخت بدهکاریهای تو را ضمانت میکنم!
پس از آنکه عمر فاروق رضی الله عنه به خاک سپرده شد، عبدالله بن عمر در حضور شورای مهاجرین و انصار برخاست و مسئولیت پرداختن بدهکاریهای پدرش را بر عهده گرفت.
هنور یک هفته از انتخاب شدن عثمان بن عفان به عنوان خلیفه مسلمانان سپری نشده بود که عبدالله بن عمر همة بدهکاریهای پدر خود را تهیه و آنها را به طلبکاران پرداختم نمود و حضرت عثمان پرداخت آنها را شهادت داد!
پس از آنکه عمر فاروق به پسرش عبدالله گفت: پسرم نزد عایشه برو! به او بگو : عمر تو را سلام میرساند! و نگو : امیرالمؤمنین عمر! من از امروز دیگر امیرالمؤمنین نیستم!
بعد به او بگو! عمر برای اینکه در کنار دو دوست و محبوب خود – یعنی رسول خدا و حضرت ابوبکر – دفن شود، از تو کسب اجازه مینماید!
عبدالله بن عمر نزد عایشه رفت و برای ورود به منزل اجازه خواست و او را در حالی دید که به خاطر ضربت خوردن حضرت عمر به شدّت میگریست.
به او گفت : عمر به تو سلام میرساند و اجازه خواسته که در خانه تو در کنار دو دوست و محبوب خویش به خاک سپرده شود!
عایشه گفت : من جای آن یک قبر باقیمانده در منزل را برای خودم میخواستم تا در کنار پدر و همسرم به خاک سپرده شوم! اما اکنون عمر را بر خود ترجیح میدهم و اجازه میدهم که در آنجا دفن شود!!
عبدالله بن عمر بازگشت، وقتی وارد منزل شد، حضرت عمر فرمود مرا از جای خود بلند کنید و بر چیزی تکیه دهيد! سپس از عبدالله پرسید : پسرم! چه شد؟ موافقت کرد؟
عبدالله گفت : آری پدر! همان شد که تو دوست میداشتی او موافقت نمود!
عمر فاروق گفت : الحمدلله رب العالمین! هیچ چیزی برایم از دفن شدن در کنار رسول خدا و ابوبکر اهمیتش بیشتر نبود.
سپس خطاب به پسرش عبدالله گفت : پسرم! نگاه کن! وقتی مُردم مرا حمل کنید و به طرف خانة عایشه ببرید! خود تو جلو خانه بایست و بگو : عمر بن خطاب کسب اجازه میکند!
وقتی که اجازه داد، آنگاه مرا وارد منزل کنید و در آنجا دفن نمایید! اما اگر موافقت ننمود، مرا برگردانید و در قبرستان عمومی مسلمانان دفن کنید! زیرا از این نگرانم که نکند به خاطر من که خلیفه و امیرالمؤمنین بودم، شرم داشته که به تو جواب رد بدهد!
عبدالله بن عمر میگوید : به منزل خواهرم حفصه رفتم. او گفت : شنیدهام که پدر نمیخواهد کسی را کاندید جانشینی خود کند!
به او گفتم : فکر نمیکنم او چنین کند!
گفت : چرا؟ لازم است او این کار را انجام بدهد.
عبدالله گفت : با خود عهد کردم که در این مورد با او سخن بگویم نزد او رفتم و خواستم با او سخن بگویم و گفتن آن برایم بسیار سخت بود، او از وضع مردم از من پرسید، من نیز او را در جریان اوضاع مردم قرار دادم!
سپس به او گفتم : شنیدهام که مردم راجع به چیزی سخن میگویند، خواستم آن را با تو در میان بگذارم!
آنان گمان میبرند، تو کسی را برای جانشینی پیشنهاد نمیکنی! پدر! اگر کسی را که بر قطعهای زمین خود موظف کردهای نزد خود بخوانی، دوست نداری که او قبل از آنکه بیاید کسی را جانشین خود نماید، تا وقتی او بر سر کار خود باز میگردد؟
عمر فاروق گفت : آری این بهتر است!
گفتم : پدر! اگر از چوپان گوسفندانت بخواهی نزد تو بیاید، بهتر نیست تا وقتی که دوباره سرکار خود میرود کسی را برای نگهداری از گوسفندان در جای خود بگمارد؟
عمر فاروق گفت : آری این بهتر است!
گفتم : پدر! وقتی به ملاقات خداوند رفتی، در حالی که کسی را برای جانشینی خود پیشنهاد نکردهای، چه پاسخی خواهی داشت؟
او به سختی اندوهگین گردید و مدت زیادی طولانی سر خویش را پایین انداخت و سپس سرش را بلند کرد و گفت : خدای متعال خود حافظ این دین است، از میان هر دو اقدام پیشنهاد و عدم پیشنهاد هر یک را که انجام بدهم، برای من حجّت و سنّتی وجود دارد.
اگر کسی را برای جانشینی پیشنهاد ننمایم، به رسول خدا صلی الله علیه وسلم اقتداء کردهام!
اما چنانچه کسی را برای جانشینی در نظر بگیرم به حضرت ابوبکر تأسی نمودهام!
عبدالله بن عمر میگوید : دریافتم که او عملکرد و سنت هیچکس را با عملکرد و سنت رسول خدا در کنار هم قرار نمیدهد و به هیچوجه کسی را برای جانشینی خویش در نظر نمیگیرد!
روزی دیگر سعید بن زید رضی الله عنه (نفری بود که مژده بهشت به او داده شده بود) نزد او آمد و گفت : یا امیرالمؤمنین! اگر کسی را برای جانشینی پیشنهاد میکردی و در امور او نظر میدادی بهتر بود، زیرا مردم به تو اعتماد دارند!
حضرت عمر فاروق فرمود : من در مورد این موضوع اصراری نسنجیده را احساس میکنم! ولی من کار انتخاب خلیفه را به آن شش نفری میسپارم که رسول خدا صلی الله علیه وسلم با خوشنودی از ایشان از دنیا رفت.
اگر یکی از آن دو مَرد – یعنی سال بردة مولی حذیفه، یا ابوعبیدة جراح – در حال حیات میبودند، یکی از آنها را برای این مسئولیت پیشنهاد میکردم و به او اعتماد مینمودم!
اگر خداوند در مورد ابوعبیده از من سؤال میفرمود و در پاسخ میگفتم : من از پیامبرت شنیده بودم که او مورد اعتماد این امت است!
همچنین اگر در مورد سالم از من سؤال میفرمود، میگفتم : از پیامبرت شنیدم که میفرمود : سالم خداوند را به شدت دوست دارد!
در همان ایام روزی جمعی از اصحاب به عیادت عمر فاروق آمدند مغیره بن شعبه رضی الله عنه یکی از ایشان بود!
مغیره گفت : یا امیرالمؤمنین! پسرت عبدالله را به عنوان جانشین خود مطرح کن!
عمر فاروق فرمود : خدا مرگت دهد! سوگند به خداوند قصد تو از این سخن خوشنودی خداوند نیست!
در این مورد نیازی به مشورت شما نمیبینم، سوگند به خداوند به هیچوجه خلافت خویش را تبلیغ و تعریف و تمجید نمیکرد. و آن را برای هیچ یک از افراد خانوادهام نمیپسندم!
اگر خلافت خوب است سهم خود را از آن بردهایم و اگر بد است، باز خواست یکی از افراد خانواده عمر در مورد امت محمد کافی است!
من خود را سخت به زحمت انداختم، و خانوادهام را دچار محرومیت نمودم، در نهایت اگر از بازخواست قیامت نجات پیدا کنم که نه مجازات شوم و نه پاداشی بگیرم، براستی خود را خوشبخت میدانم!
وصلی الله وسلم علی نبینا محمد وعلی آله وصحبه أجمعین.
وآخر دعوانا أن الحمدلله رب العالیمن.
سایت عصر اســـلام
IslamAgae.Com
|