يعقوب عليه السلام
یعقوب نزد پدرش اسحاق که پیرمردی مسن و سالخورده و پشت خمیده بود، رفت و گفت: پدر جان! من از عیصو، برادرم به تو شکایت میکنم و از تهدیدها و تشرهای او به تو روی آوردهام و کمک میخواهم، زیرا که از زمانی که تو به چشم توجه و اهمیت، من را مورد نظر قرار دادهای و برای من دعای خیر و برکت نمودهای و نسلی پاکیزه و ملکی موروثی و زندگی مرفه و آسودهای برای من پیشبینی نمودهای، این دعاها و آرزوهای تو برای من، باعث حسودی وی به من و کینه او از من گشته است و علایم و نشانههایی راکه تو در من یافته و بدان اظهار امیدواری نمودهای، نمیپذیرد و با سخنان تندش آزارم میدهد و با کنایههایش مرا تحقیر میکند و با تهدید و توبیخش من را میترساند تا جایی که چیزی به نام محبت بین ما باقی نمانده و رابطهی برادریمان از هم گسسته است.
علاوه بر اینها او به واسطهی دو زنی که ازکنعان به عقد خود درآورده است، بر من فخر میفروشد و از فرزندانی که از آن دو زن انتظار میکشد، خود را بزرگتر و مهمتر از من میپندارد، زبرا او انتظار دارد که فرزندانش رزق و روزی را بر من تنگ نمایند و با زور بازوی خود در زندگی مزاحم من گردند و جا را بر من تنگ کنند و اکنون من شکایت به نزد تو آوردهام تا با خردی حکیمانه و حلمی قوی که خداوند به تو عطا نموده است، بین من و او داوری کنی.
اسحاق که قطع رابطه بین دو برادر و نفرت آنها از یکدیگر باعث نگرنیش گشته بود، گفت: ای فرزند عزیزم! همانطور که از گیسوان سفید، پیشانی چروک خورده و پشت خمیدهام بر تو پیداست، من پیرمردی شکسته و ضعیف و قدرت از دست دادهام و روزگارم رو به پایان است و نزدیک است که مرگ من فرا برسد و بین من و زندگی این دنیا فاصله اندازد، از این رو میترسم که بعد از مرگم برادرت، در زمانی که زور بازو و توان جسمی بیشتری دارد و در حمایت اقوام سببی و خویشان خودش است، آشکارا به دشمنی با تو برخیزد و کید و ستمش نسبت به تو را از پرده درآورد و آشکار کند و من چارهای نمیبینم جز اینکه به شهر ««فدان آرام» در سرزمین عراق کوچ کنی، جایی که داییت ««لابان بن بتویل» در آن جاست و یکی از دخترانش را به همسری انتخاب کنی؛ چرا که در این صورت به عزت و مجد و شرف و شوکت و نیرو میرسی و آنگاه، به این سرزمین برگرد و من برایت زندگیای آسودهتر از زندگی برادرت و نسل پاکی بهتر از نسل و فرزندان او آرزو میکنم و خداوند با نظارت خود از تو مواظبت و به رعایت خود از تو محافظت خواهد کرد.
این سخنان بر قلب یعقوب جوان، گواراتر از شربتی خنک بر دلی افروخته بود و باعث شد که یعقوب نفس راحتی بکشد و دلش آرام گیرد و هوای سرزمین آبا و اجدادیش در درونش ریشه دواند و با اشکهایی گرم از پدر و مادرش خدا حافظی کرد و آنان نیز دعای خیر خود را بدرقهی راهش نمودند .
او از آن سرزمین خارج شد و راه صحرا را در پیش گرفت، شب و روز در راه بود، از بلندی بالا میرفت و از سرازبریها پایین میآمد و راه را پشت سر میگذاشت در حالی که دیدار با دایی همواره جلو چشمش مجسم و سخنان پدر در گوشش طنینانداز بود و خداوند او را تحت نظر و رعابت خود داشت و هر زمان که سختی سفر و دوری راه او را خسته و درمانده میکرد، آرزوهایی راکه به آنها امید بسته و خیری را که در انتظارش بود، به یاد میآورد و ناهمواریها بر او هموار و سفر برایش آسان میگشت.
در یکی از روزهای سفر، بادهای سوزانی وزیدن گرفت و گرد و غبار زیادی را در هوا پراکنده نمود و خورشید تیرهای سوزانش را به سمت زمین پرتاب میکرد و ادامهی سفر بر یعقوب سنگین و مقصد بر او طولانیتر شد و او در جلو چشم خود چیزی نمیدید جز صحرایی طولانی و پر از شن که هیچ علامت و نشانهای در آن پیدا نبود؛ یعقوب به شدت خسته و درمانده شده بود و لحظهای بین رفتن و بازگشتن متردد ماند؛ آیا به سفرش ادامه دهد و بر سختی آن غلبه کند و در نتیجه، بدانچه که شاید او را تقویت و پشتیبانی کند ظفر یابد و یا راه آسایش و عافیت برگزیند وآن را بر این سفر سخت و طولانی ترجیح دهد و غنیمت را رها نموده به بازگشت به خانه راضی شود؟
یعقوب در این افکار فرو رفته بود و تدبیر میکرد که ناگهان چشمش به صخرهای افتاد که سایهای بر زمین انداخته بود؛ آرام - آرام به سمت آن به راه افتاد تا دمی در زیر سایهی آن بیاساید و از خستگی قدمهایش بکاهد، اما هنوز بر آن صخره تکیه نزده بود که یک احساس خوابآلودگی او را دربرگرفت و به خواب رفت و در خواب خود، رویایی شیرین و خوب دید که اعماق درونش را روشن نمود و بلبلهای باغ آرزویش را به نغمهسرایی واداشت؛ او در خواب دید که خداوند به زودی زندگیای گوارا و ملکی وسیع به او عطا خواهد کرد و نسلی پاک و مبارک به او ارزانی خواهد داشت که آنان را وارث زمین مینماپد و کتاب آسمانی به آنها خواهد آموخت.
یعقوب با دلی گشاده، ذهنی روشن و جسمی رها شده از بند خستگی سفر، از خواب بیدار شد و حال آن که امید و آرزو در درونش جا خوش کرده بود و او بوی خوشبختی را استشمام میکرد؛ زیرا آنچه در خواب دیده بود چیزی نبود جز تایید پیشگوییهای پدرش و مژدهی تحقق آرزوهای او؛ از اینرو با عزمی دوباره مانند تیری که از کمان رها شده باشد، راه سفر را در پیش گرفت.
یعقوب زمین را در مینوردید و روزها یکی پس از دیگری میگذشتند تا اینکه روزی سیاههای از دور نمایان گشت و یعقوب بر آن مشرف بود و آن را میدید؛ یعقوب بدان دل و امید بست و امیدوار شد که آن طلیعهی شهر و وطن لابان پیر باشد و به سرعت به سوی آن شتافت و دربافت که گمان بیهوده نبرده و امیدش، نا امید نشده است.
خستگی از پاها و بدن او و سستی و درماندگی از دل و درونش رخت بر بسته بود و کاملا احساس راحتی و آرامش میکرد. در اطرافش گلههای گوسفندان در حرکت و دستههای پرندگان در پرواز بودند و منظرهی درختان و باغهای شهر کمکم نمایان میگشت، حالا او دیگر حتی صدای آواز چوپانها و خنده و سر و صدای بچهها را میشنید.
پس، اکنون، او دیگر صحرا را پشت سر نهاده و در سرزمین ابراهیم بود، دیاری که رسالت ابراهیم در آن جوانه زده و شریعتش از آن سر برآورده بود و او اکنون در سرزمین دایی خود بود، مقصدی که به امید آن بود و در آرزوی رسیدن به آن صحراهای خشک و سوزان و سرزمینهای زیادی را پشت سرگذاشته بود، پس باید به شکرانهی نعمت خداوند و اعتراف به هدایت و ترفیق او پیشانی سجده بر زمین بگذارد.
یعقوب غریب وارد شهر شد و با آرامی از رهگذران پرسید: آیا در میان شما کسی هست که لابان بن بتویل را بشناسد؟! به او گفتند: مگر کسی از ما هست که لابان برادر زن اسحاق پیامبر را نشناسد، او بزرگ خانواده و راهنما و معتمد قوم است و صاحب این گلههایی است که دشت را پر کردهاند؛ یعقوب گفت: آیا در میان شما کسی هست که من را به خانهاش راهنمایی کند و یا به مکانی که او آنجاست، ببرد؟ به او گفتند: این دخترش راحیل است که همراه با گوسفندان به سمت ما میآید؛ یعقوب به آن سمت نگاه کرد و ناگهان چشمش به دوشیزهای زببارو و خوش قد و قامت افتاد که طراوتی شگفتانگیز و جمالی خیرهکننده داشت؛ با دیدن او دل یعقوب به شدت به تپش افتاد و احساس کرد که زبانش از سخن گفتن بازمانده است، اما خود را کنترل نمود و هوش و عقل از سر پریدهاش را دوباره بهکار گرفت و به سمت آن دختر رفت و به او گفت: بین من و تو نزدیکی و خویشاوندی استواری وجود دارد و من از همان درخت کهنسال و بزرگی هستم که بر تو سایه افکنده است و از همان سرچشمهام که تو نیز از آن جاری گشتهای؛ من یعقوب پسر اسحاق پیامبر و «رفقه» دختر پدربزرگ تو بتویل میباشم که از سرزمین کنعان دور گشته و این صحرایی را که پوست انسان را میگدازد و پاها را خونآلود میکند، پشت سرگذاشتهام و سختیهای راه را به جان خریدهام تا برای امر مهمی با پدرت لابان دیدار کنم.
راحیل با چشمانی فرو انداخته و سخنانی کریمانه به او خوشامد گفت و همراه با یعفوب به سمت منزل به راه افتاد؛ یعقوب در راه، احساس کرد که دلش مضطرب و پریشان است و یا اینکه پرندهای از دروازهی قلبش پر گشوده است و نمیدانست که علت آن دیدن این دختری است که شاید همان مایهی امید و آرزوی او و مصداق پیشگویی پدر و تعبیر خوابی است که در صحرا دیده است و یا علت آن همان حالتی است که در اقدام به کاری بزرگ و مهم در غربت به غریب دست میدهد؟! هریک از این عوامل میتوانست علت آن پریشانی باشد، اما او به هر حال خود را کنترل نمود و بر اعصابش مسلط شد و با گامهایی مطمئن به راه افتاد تا به دایی خود لابان رسید و لابان با دیدن یعقوب مدتی طولانی او را در آغوش کشید در حالی که چشمانش پر از اشک شوق گشته بود و سپس، برای او در اعماق دل خود و در نزد خانوادهاش منزلتی بزرگ و جایگاهی ویژه قایل شد.
یعقوب منظور پدرش از فرستادن او به نزد داییش را با او در میان گذاشت و آرزوی دامادی او را برایش بیان نمود و اینکه او راحیل را دیده و چنان در دل جا داده که امیدوار است که او همسر آیندهاش شود و سبب علاقه و ارتباط جدید بین او و داییش گردد؛ لابان به یعقوب گفت: با دل و دیده میپذیرم، به درخواستت جواب مثبت میدهم و در رسیدن به آرزوهایت به تو کمک میکنم، اما تو باید هفت سال نزد من بمانی و به عنوان مهریهی همسرت به چوپانی بپردازی و در طول این مدت تو را در زبر بال و پر خود خواهم گرفت و در سایهی محبت و عطوفتم خواهی بود.
بعقوب این شرط را پذیرفت و به چوپانی گوسفندان پرداخت؛ گذشت ایام آرزوهای شیرین و بارقههای امید را در دل او زنده و تازه میکرد.
راحیل دختر کوچکتر از میان دو دختر لابان بود و «لیّا» از نظر سن از او بزرگتر بود، اما از لحاظ زیبایی و خوش قامتی و تناسب اندام از راحیل کمتر بود. در آیین و شریعت قوم لابان معمول نبود که دخترکوچک قبل از دختربزرک به شوهر داده شود و لابان نیز چنین تصمیمی نداشت، اما از طرف دیگر دلش راضی نمیشد که یعقوب را که به شدت علاقهمند راحیل شده بود، از رسیدن به راحیل محروم کند و مانع وصال آنها شود و راه چاره و علاج این سرگردانی را در آن دید که هر دو دختر خود را به عقد یعقوب جوان درآورد، زبرا او را مردی شایسته و مناسب آنها میدانست و علاوه بر این در آیین آنها جمع بین دو خواهر و شوهر دادن آنها به یک مرد مانع و اشکالی نداشت.
و چون یعقوب آن مدت را به پایان رساند و زمان رسیدن به عروس و تثثبکیل خانوادهاش فرا رسید، از لابان خواست که به وعدهاش عمل نماید و شرطش را به جای آورد؛ لابان به او گفت: ای فرزندم! تصمیم درونی پدر این دختران و شریعت و آیین این سرزمین مانع آن است که دخترکوچک را پیش از دختر بزرگ به عقد نکاح تو درآورم و این دختر بزرگم «لیّا» است که اگر چه از لحاظ زیبایی به پای راحیل نمیرسد، اما از نظر عقل و کیاست و دوراندیشی از او جلوتر است، پس به عوض کابین و مهری که پرداختهای او را به عنوان زنی نیکو به همسری برگزین و اگر راحیل را نیز میخواهی، هفت سال دیگر نیز پیش من بمان و گوسفندانم را بچران تا به عنوان کابین و مهری دیگر به حساب آید و در این صورت باکرامت و عزت، راحیل را نیز به تو خواهم داد.
و برای یعقوب که پیامبری گرامی بود، شایسته نبود که خواستهی دایی خود را رد نماید و مانع او از میل و رغبش شود، در حالیکه لابان با خوشرویی او را پذیرفته و غرق نیکی و احسان خود نموده و گرامیش داشته و به دامادی خود پذیرفته بود؛ بنابراین یعقوب شرط را پذیرفت و با لیّا عروسی کرد و پس از گذشت هفت سال دیگر با راحیل نیز ازدواج نمود. لابان به هر یک از دخترانش کنیزی بخشید تا در خدمت آنها باشند و به انجام امور آنها بپردازند؛ اما آن دو به علت محبتی که به یعقوب داشتند و نیز برای نزدیکتر شدن به او کنیزان خود را به یعقوب بخشیدند و یعقوب از راحیل و لیّا و آن دو کنیز، دارای دوازده پسر گردید که همان «اسباط» مشهور هستند
منبع: قصههای قرآن، محمد احمد جاد المولی، ترجمه صلاح الدين توحيدی، ويراستار عثمان نقشبندی، چاپ اول 1387، انتشارات كردستان
عصر اسلام
IslamAge.com |