عمر رضی الله عنه فتح مکه و غزوهی حنین و تبوک
بسم الله الرحمن الرحیم
هنگامی که قریشیان، پیمان صلح حدیبیه را نقض کردند و از ناحیهی مسلمانان احساس خطر نمودند، ابوسفیان را جهت تجدید پیمان به مدینه، نزد رسول خداص فرستادند. ابوسفیان در مدینه نخست به خانهی دخترش، ام حبیبه، همسر رسول خداص رفت؛ اما فایدهای دربر نداشت، و به سوی رسول خدا بیرون آمد و پیامبرص هیچگونه پاسخی به وی نداد، سپس با یاران سرآمد رسول خداص مانند ابوبکر و عمرب سخن گفت تا رسول خداص را به تجدید پیمان متقاعد سازند؛ اما هیچ یک از این دو بزرگوار، خواستهی ابوسفیان را نپذیرفت. عمر رضی الله عنه گفت: من برای شما نزد رسول خداص سفارش کنم؟! به خدا سوگند اگر چیزی جز مورچه برای جنگ با شما نیابم، با کمک آن با شما خواهم جنگید.( سیره ابن هشام (2/256)؛ اخبار عمر، ص37)
هنگامی که رسول خداص برای حرکت به سوی مکه آماده شده بود، حاطب بن ابی بلتعه، نامهای به اهل مکه نوشت و آنان را در جریان تصمیم رسول خداص برای فتح مکه گذاشت. اما هنوز نامه در راه بود که خداوند متعال، پیامبرش را از ماجرا باخبر ساخت. رسول خداص، علی و مقدادب را فرستاد تا نامه را از زنی که حامل آن بود، پس بگیرند. آنها، در دوازده مایلی مدینه در مکانی به نام (روضه خاخ) به آن زن رسیدند و نامه را از او پس گرفتند؛ البته آن زن از جریان نامه، اظهار بی اطلاعی میکرد تا این که علی و مقدادب، او را تهدید کردند که لباسهایش را از تنش بیرون خواهند آورد و هر طور که شده، نامه را از او خواهند گرفت. سرانجام آن زن، نامه را به آنان تحویل داد.
رسول خداص حاطب را احضار کرد و از او در این مورد توضیح خواست. حاطب رضی الله عنه گفت: ای رسول خدا! در مورد من شتاب مکن. من مانند سایر مهاجران، خویشاوندی و نسبتی با قریش ندارم که آنها، به خاطر آن از خانواده و از اموالم نگهداری نمایند، بلکه من فقط هم پیمان آنها بودهام و هیچ نسبتی با آنها ندارم. و بنابراین من به سبب ارتداد از دین، این کار را نکردم؛ بلکه بدین خاطر این کار را کردم که قریشیان در قبال این کار، رعایت حال خانوادهام را بنمایند. رسول خداص فرمود: «حاطب، راست میگوید». عمر رضی الله عنه گفت: ای رسول خدا! اجازه بده سرِ این منافق را از تنش جدا کنم؟ رسول خداص فرمود: او، از اهل بدر است و خداوند، در مورد اهل بدر فرموده است:
«اعملوا ما شئتم فقد غفرت لکم».
«هر چه میخواهید بکنید؛ من گناهان شما را آمرزیدهام». بخاری، 4274
از گفتگویی که در این مورد میان عمر بن خطاب رضی الله عنه و رسول خداص صورت گرفت، نکات زیر به دست میآید:
1- جاسوس باید کشته شود. زیرا هنگامی که عمربن خطاب رضی الله عنه اجازهی قتل حاطب را خواست، رسول خداص به او چیزی نگفت و فقط فرمود: «او، از اهل بدر است». یعنی بدین خاطر که جزو بدریان است، مشمول این کیفر نمیگردد.
2- جدیت و سرسختی عمر رضی الله عنه در مسایل مربوط به دین، نمایان میگردد. چنان که بلافاصله از رسول خداص اجازه خواست تا گردن حاطب را بزند.
3- گناه کبیره، باعث از بین رفتن ایمان نمیشود؛ زیرا کاری که حاطب کرد، گناه کبیره بود، ولی با این حال او مؤمن به شمار میرفت.
4- عمر در عصر پیامبرص صفت نفاق را به معنی لغوی نه به معنی اصطلاحی برای حاطب به کار برد، زیرا نفاق این است که کسی تظاهر به اسلام نماید در حالی که کفر نهان وی را در بر گرفته است، و آنچه که مورد نظر عمر ود، اینکه (حاطب) خلاف ظاهر خود عمل نموده، با توجه به اینکه نامهای را برای مشرکین مکه فرستاده که با ایمان او سازگار نیست، ایمانی که به خاطر آن و در راه آن به جهاد پرداخت و جان خود را در خطر قرار داد.( السيرة النبوية: أبي فارس ص 404.)
5- اثر پذیری عمر رضی الله عنه از سخنان پیامبرص: چنانچه با وجود آن همه خشمی که بر حاطب داشت و قصد کشتنش را نموده بود، بلافاصله با شنیدن فرمودهی رسول خداص خشم خود را فرو برد و به گریه افتاد و گفت: خداوند و رسولش، بهتر میدانند. این، بدان سبب بود که خشم وی، به خاطر خدا و پیامبر بود و چون دریافت که رضایت خدا و رسولش در برخورد شایسته با حاطب در مقابل پیشینهی جهادی وی و صرف نظر از مجازاتش میباشد، موضع خود را تغییر داد.( التاریخ الاسلامی (7/176، 177))
هنگامی که لشکر اسلام به «مرا الظهران» رسید و ابوسفیان به پیشنهاد عباس رضی الله عنه برای گرفتن امان نامه نزد رسول خداص آمد، عمر رضی الله عنه مخالفت نمود. چنان که عباس رضی الله عنه گفت: وای بر تو ای ابوسفیان! این رسول خدا با لشکرش میباشد. به خدا سوگند! قریش صبح بدی در پیش دارد. ابوسفیان گفت: پدر و مادرم فدایت باد، چاره چیست؟
عباس گفت: به خدا سوگند! اگر به تو دست یابد، گردنت را خواهد زد. پس پشت سر من سوار شو تا تو را نزد رسول خداص ببرم و برایت امان بگیرم. ابوسفیان پیشنهاد عباس رضی الله عنه را پذیرفت و سوار شد و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء که با ابوسفیان به بیرون مکه آمده بودند، برگشتند. عباس میگوید: او را با خود آوردم. هرگاه از کنار آتشی میگذشتیم، میگفتند: این کیست. آنگاه شتر رسول خداص را میشناختند و میگفتند: عموی رسول خدا سوار بر شتر آن حضرت است تا این که از کنار عمربن خطاب رضی الله عنه گذشتیم؛ او مرا شناخت. وقتی چشمش به ابوسفیان افتاد، گفت: این ابوسفیان دشمن خدا است؟ خدا را شکر که تو را بدون وجود هیچ عهد و پیمانی، به دست ما سپرد. و با شتاب نزد رسول خدا رفت و گفت: ای رسول خدا! این ابوسفیان است، که بدون هیچگونه عهد و پیمانی در دست ما قرار گرفته است، پس اجازه بده گردنش را بزنم. عباس رضی الله عنه گفت: من او را پناه دادهام. وقتی عباس رضی الله عنه اصرار عمر رضی الله عنه را دید، گفت: چون او از بنی عبد مناف است این همه اصرار داری؛ اگر از بنی عدی بود، برای کشتنش این همه پافشاری نمیکردی. عمر گفت: ای عباس! چنین مگو. به خدا سوگند که از مسلمان شدن تو به قدری خوشحال شدم که اگر پدرم مسلمان میشد آن قدر خوشحال نمیشدم؛ چون میدانستم که مسلمان شدن تو برای رسول خداص از مسلمان شدن پدرم خوشحال کنندهتر بود. آنگاه رسول خداص به عباس گفت:
(إذهب به ياعباس إلى رحلك فإذا أصبحت فأتني به).
«او را امشب نزد خود نگه دار و فردا نزد من بیاور». السيرة النبوية ص 518، 519، 520.
این موضع عمر رضی الله عنه نشان میدهد که خونش با دیدن دشمنان خدا و پیامبر به جوش میآمد؛ تا جایی که تصمیم گرفت گردن ابوسفیان را که پشت سر عموی پیامبرص مخفی شده بود، بزند، ولی چون خداوند متعال در حق ابوسفیان، سرنوشت نیکی رقم زده بود، قلبش را برای پذیرش اسلام باز کرد و بدین ترتیب ابوسفیان به اسلام مشرف گردید و عمر رضی الله عنه نتوانست او را به قتل برساند.( الفاروق مع النبی، د. عاطف لماضه، ص42)
در غزوهی حنین، هنگامی که مسلمانان در محاصرهی دشمن قرار گرفتند و متفرق گشتند و تا آستانهی شکست پیش رفتند، هیچ کس در فکر دیگری نبود، رسول خداص به طرف راست رفت و بانگ برآورد: «ای مردم! به کجا میروید؟ به سوی من بیایید؛ من، رسول خدا هستم؛ من، محمد بن عبدالله هستم». مردم در حالی که هر کس، به فکر خود بود و روی یکدیگر میافتادند، پا به فرار گذاشتند و فقط عده اندکی از مهاجران و انصار مانند ابوبکر، عمر، علی، عباس، فضل بن عباس، ابوسفیان بن حارث و فرزندانش و نیز ربیعه بن حارث و چند تن دیگر استقامت ورزیدند.( سیره ابن هشام، (2/289)؛ اخبار عمر، ص41)
ابوقتاده رضی الله عنه در مورد عملکرد عمر رضی الله عنه در آن شرایط بحرانی میگوید: برای جنگ حنین به همراه رسول خدا بیرون آمدیم، پس وقتی که با دشمن به پیکار پرداختیم، مسلمانان با شکست روبرو شدند، مردی از مشرکین را دیدم که روی مردی از مسلمانان قرار گرفته بود و من نیز از پشت شمشیری را بر گردن او وارد نمودم، سپس به من رویی آورد و مرا در آغوش گرفت، دیدم که جان داده بود، پس مرا رها کرد، سپس من، عمربن خطاب رضی الله عنه را دیدم؛ گفتم: وضعیت چگونه است؟ گفت: خواست خدا بود که آنها فرار کنند، اما اینک دوباره برگشتهاند.( البخاری، (4322))
خداوند راجع به این غزوه میفرماید:
« لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئًا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ»التوبة: ٢٥
«خداوند شما را در مواقع زيادي ياري كرد و (به سبب نيروي ايمان بر دشمنان پيروز گرداند، و از جمله) در جنگ حُنَين (كه در روز شنبه، شانزدهم شوّال سال هشتم هجري، ميان شما كه 12000 نفر بوديد، و ميان قبائل ثقيف و هوازنِ مشرك كه 4000 نفر بودند درگرفت، و شما به كثرت خود و قلّت دشمنان مغرور شديد و خداوند شما را در اوائل امر به خود رها كرد و دشمنان بر شما چيره شدند) بدآنگاه كه فزوني خودتان شما را به اعجاب انداخت (و فريفته و مغرورِ انبوه لشكر شديد) ولي آن لشكريانِ فراوان اصلاً به كار شما نيامدند (و گره از كارتان نگشادند) و زمين با همه وسعتش بر شما تنگ شد، و از آن پسپشت كرديد و پاي به فرار نهاديد».
بعد از اینکه شکست کلی نزدیک شده بود، خداوند توبهی مؤمنین را پذیرفت و یاری خود را در حق آن به اجرا درآورد، آنگاه که به سوی پیامبرشان بازگشتند و پیرامون او گرد آمدند، پس خداوند آرامش درونی و یاری خود را بر سربازان اسلام نازل گرداند. اینک خداوند در خصوص این داستان چنین میفرماید:
« ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَأَنْزَلَ جُنُودًا لَمْ تَرَوْهَا وَعَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَذَلِكَ جَزَاءُ الْكَافِرِينَ» التوبة: ٢٦
«سپس (عنايت خدا دربرتان گرفت و) خداوند آرامش خود را نصيب پيغمبرش و مؤمنان گرداند و لشكرهائي را (از فرشتگان براي تقويت قلب مسلمانان) فرو فرستاد كه شما ايشان را نميديديد، و (پيروز شديد و دشمنان شكست خوردند، و بدين وسيله) كافران را مجازات كرد، و اين است كيفر كافران (در اين جهان، و عذاب آخرت هم به جاي خود باقي است)».
رسول خداص پس از پایان نبرد، هنگام بازگشت به مدینه در مکانی به نام «جعرانه» غنایم را تقسیم نمود و از جواهری که روی جامهی بلال رضی الله عنه انباشته بود، یک مشت به این و آن میداد. شخصی گفت: ای محمد! عدالت را رعایت کن. رسول خداص فرمود:
(ويلك ومن يعدل إذا لم أكن أعدل؟ لقد خبت وخسرت إن لم أكن أعدل).
«وای بر تو. اگر من عدالت را رعایت نکنم، چه کسی عدالت را رعایت خواهد کرد؟».
عمر رضی الله عنه گفت: ای رسول خدا! بگذار تا گردن این منافق را بزنم. آن حضرتص فرمود:
(معاذ الله أن يتحدث الناس أني أقتل أصحابي، إن هذا وأصحابه يقرءون القرآن لا يجاوز حناجرهم يمرقون منه كما يمرق السهم من الرمية)( مسلم رقم 1063، البخاري رقم 3138.)
«من از این که مردم بگویند: محمد همراهانش را میکشد، به خدا پناه میبرم». و افزود: «این مرد و پیروانش قرآن را تلاوت میکنند، در حالی که قرآن از حنجرههایشان پایینتر نمیرود. و آنها بهسان تیری که از کمان جدا میشود، از اسلام بیرون میشوند».
این موضع گیری عمربن خطاب رضی الله عنه در مقابل گستاخی و جسارتی که نسبت به پیامبراکرمص شد، بیانگر غیرت ایمانی عمر میباشد، زیرا عمر نمیتواند بیحرمتی به محارم الهی را تحمل کند و کسی در حضور وی به مقام نبوت و رسالت تعدی و تجاوز نماید. چنان که بی صبرانه به رسول خداص گفت: بگذار تا گردن این منافق را بزنم. این است برخورد فاروق با کسانی که به مقدسات اسلام توهین مینمایند.( صحيح التوثيق في سيرة وحياة الفاروق ص 200.)
همچنین در جعرانه با صحابی مشهور؛ یعلی بن امیه که مشتاق دیدن رسول خداص در هنگام نزول وحی بود، همکاری کرد تا به این خواستهاش برسد. یعلی میگوید: من دوست داشتم رسول خداص را هنگام نزول وحی ببینم. در جعرانه یکی از بادیه نشینان در حالی که عبایی پوشیده بود، نزد ایشان آمد و گفت: حکم کسی که با وجود بستن احرام عمره، عبا پوشیده و عطر زده، چیست؟ عمر رضی الله عنه به من اشاره کرد که بیا. من رفتم و رسول خداص را دیدم که رنگ چهرهاش قرمز شده و همچون شخص خفته، خرناسه میکشد. سپس آن حالت از رسول خداص برطرف گردید و به پرسشگر فرمود:
(أين الذي بك فاغسله ثلاث مرات، وأما الجبّةُ فاترعها، ثم ضع في عمرتك كما تضع في حجك).
«مواد خوشبو را سه مرتبه بشوی و عبایت را در احرام عمره در بیاور همچنان که در حج در میآوری».( البخاري، رقم 4700، مسلم رقم 1180.)
عمربن خطاب رضی الله عنه در غزوهی تبوک نیز مشارکت داشت و نصف دارایی خود را صرف هزینههای این غزوه نمود و هنگامی که مردم دچار کمبود خوراک شدند، به رسول خداص پیشنهاد دعای برکت داد. چنان که ابوهریره رضی الله عنه میگوید: در غزوه ی تبوک، مردم دچار گرسنگی شدیدی شدند. بنابراین نزد رسول خداص آمدند و گفتند: اگر اجازه دهید، ما شتران بارکش خود را ذبح میکنیم؟ رسول خداص فرمود: اشکالی ندارد. آنگاه عمربن خطاب رضی الله عنه نزد رسول خداص آمد و گفت: ای رسول خدا! اگر آنها این کار را بکنند، مرکبها از بین میرود و لشکر پیاده میشود. به نظر من بهتر است شما از آنها بخواهید، باقیماندهی توشهشان را جمع کنند، آنگاه شما بر آن دعای برکت نمایید؛ امید است خداوند در آنها برکت عنایت نماید. چنان که رسول خداص این کار را کرد و زیر اندازی چرمی پهن نمود و از آنان خواست که باقیماندهی توشه خود را در آن بریزند. آنها چنین کردند؛ شخصی مقداری ذرت و یکی مقداری خرما و دیگری تکهای نان آورد و بر روی آن زیر انداز، اندکی از خوراکهای گوناگون جمع شد. آنگاه رسول خداص دعای برکت نمود. سپس به مردم گفت: ظرفهایتان را بیاورید. چنان که همهی لشکر ظرفهای خود را آوردند و پر کردند و خوردند و سیر شدند و هنوز هم مقداری باقی ماند. آنگاه رسول خداص فرمود:
(أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أني رسول الله لا يلقى الله بها عبد غير شاك، فيحجب عن الجنة)
«من گواهی میدهم که معبود برحقی جز خدای یکتا نیست و من فرستاده او هستم. و افزود: هر کسی که به این دو چیز معتقد باشد و شک و تردیدی نسبت به آنها در دل نداشته باشد، وارد بهشت خواهد شد». مسلم، ك الإيمان رقم 27.
اینها برخی از مواضع عمر رضی الله عنه در رکاب رسول خداص بود. بدون تردید عمر رضی الله عنه از همراهی با رسول خداص در غزوات مختلف، درسهای زیادی فرا گرفت که بعدا در پرتو آنها امت را رهبری و راهنمایی نمود.
و صلی الله و سلم علی محمد و علی آله و اصحابه الی یوم الدین
منبع: کتاب عمر فاروق، تالیف: محمد علی صلابی
سایت عصر اســـلام
IslamAgae.Com
|