زندگی اجتماعی عمر
بسم الله الرحمن الرحیم
زندگی اجتماعی عمر رضی الله عنه بازتاب عملی کتاب خدا و سنت پیامبر بود. و از خلال موضعگیریهای متعدد ایشان میتوان اسلام را به صورت زنده در رفتار ایشان مشاهده نمود. و اکنون به گوشهای از رفتارهای اجتماعی وی اشاره میکنیم:
1ـ عمر رضی الله عنه و رعایت حال زنان جامعه
عمر رضی الله عنه با اهتمام ویژهای رعایت حال زنان مسلمان را میکرد و حقوق آنها را پرداخت مینمود و از ظلم بر آنان جلوگیری میکرد. و به امور زنانی که شوهرانشان را برای جهاد اعزام نموده بود، رسیدگی میکرد و زنان بیوه را سرپرستی مینمود تا جایی که فرمود: به خدا سوگند! اگر زنده بمانم کاری میکنم که زنان بیوه اهل عراق بعد از من، به کسی نیاز نداشته باشند. (صحیح التوثیق فی سیره و حیاه الفاروق عمربن الخطاب. ص 373) و اینک به بخشی از خدمات وی در این زمینه اشاره میکنیم که در صفحات تاریخ میدرخشد:
ـ مادرت به عزایت بنشیند، آیا عمر رضی الله عنه را تعقیب میکنی؟
باری عمر رضی الله عنه در تاریکی شب از خانه بیرون شد. طلحه بن عبیدالله از سر کنجکاوی او را تعقیب نمود و دید که وارد خانهایی شد. سپس از آنجا بیرون شد و وارد خانه دیگری شد. صبح روز بعد طلحه به یکی از آن خانهها رفت، دید که پیرزنی نابینا در آنجا نشسته است. از او پرسید: این مرد چرا به خانهی تو میآید؟ پیرزن گفت: او مدتها است نزد من میآید و نیازهایم را برطرف نموده و خانهایم را تمیز میکند. طلحه در حالي برگشت که خود را سرزنش مینمود و میگفت: مادرت به عزایت بنشیند آیا عمر رضی الله عنه را تعقیب میکنی؟( اخبار عمرص 344، محض الصواب (1/356) روایتی معضل است.)
آری کمک به مستمندان جامعه یکی از عوامل نصرت خدا و از اعمالی است که انسان را به خدا نزدیک میکند. بنابراین میطلبد که رهبران حرکتهای اسلامی و حکام مسلمان و ائمهی مساجد و جوانان مسلمان به این قضیه اهمیت بدهند و آنرا در جوامع خود احیا نمایند.
ـ زنی که از فراز هفت آسمان، خدا به شکایت او پاسخ داد
عمر رضی الله عنه به اتفاق جارود عبدی از مسجد بیرون شد. در مسیر راه با زنی برخورد نمود. آن زن به عمر رضی الله عنه سلام کرد و گفت: ای عمر! من آن روز را به خاطر دارم که تو را «عمیر» (تصغیر عمر) صدا میکردند و در بازار عکاظ بچهها را میزدی. سپس به یاد دارم که تو را عمر صدا میکردند و اکنون نیز شاهد هستم که تو را امیرالمؤمنین صدا میکنند. پس از خدا در مورد رعیت خود بترس و بدان که هر کس از عذابهای الهی بترسد، دور را نزدیک میبیند و هر کس از مرگ بترسد فرصتها را غنیمت خواهد شمرد. جارود گفت: اي زن! بس کن، سخنانت در حضور امیرالمؤمنین به درازا کشید. عمر رضی الله عنه گفت: بگذار تا بگوید. مگر او را نمیشناسی؟ او خوله بنت ثعلبه است که خدا از فراز هفت آسمان، به شکایت او پاسخ داد. پس عمر رضی الله عنه چرا به سخنان او گوش فرا ندهد.
و در روایتی آمده است که گفت: به خدا سوگند اگر او تا فرا رسیدن شب سخن میگفت، من به سخنانش گوش فرا میدادم و فقط برای نماز میرفتم و دوباره نزد او بر میگشتم.
و در روایتی آمده است که گفت: او خوله است کسی که خدا در مورد او این آیه را نازل کرد:
« قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجَادِلُكَ فِي زَوْجِهَا وَتَشْتَكِي إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ يَسْمَعُ تَحَاوُرَكُمَا إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ»المجادلة: ١
« خداوند گفتار آن زني را ميپذيرد كه درباره شوهرش با تو بحث و مجادله ميكند و به خدا شكايت ميبرد. خدا قطعاً گفتگوي شما دو نفر را ميشنود، چرا كه خدا شنوا و بينا است».
ـ آفرین به خویشاوند نزدیک
زید بن اسلم از پدرش نقل میکند که روزی با عمربن خطاب در بازار قدم میزد که ناگهان زنی جوان خود را به عمر رسانید و گفت: ای امیرالمؤمنین! شوهرم وفات نموده و فرزندان کوچکی بعد از خود گذاشته است که چیزی در بساط ندارم به آنها بدهم و میترسم از گرسنگی تلف شوند. و افزود که من دختر خفاف بن ایما غفاری پیش امام و خطیب بنی غفار هستم. پدرم از کسانی است که در رکاب رسول خدا در حدیبیه بوده است. عمر رضی الله عنه گفت: آفرین به خویشاوند نزدیک. آنگاه برگشت و یک شتر فربه با دو کیسه بزرگ مواد غذایی و مقداری پوشاک برداشت و آمد و افسار شتر را به دست آن زن داد و گفت: اینها را بردار و برو تا وقتی که خدا برای شما دروازهی خیری بگشاید، کفاف خواهند کرد. مردی گفت: ای امیرالمؤمنین! به او زیاد دادی. عمر رضی الله عنه گفت: مادرت به عزایت بنشیند به خدا سوگند پدر و برادر او را دیدم که در محاصرهی قلعهای از قلعههای دشمن با ما مشارکت داشتند و سرانجام آنرا فتح کردیم و مال غنیمت را از آنجا به دست آوردیم.( بخاری ش4161)
این روایت بیانگر وفای فاروق نسبت به کسانی است که سابقهی خدمت در دین اسلام دارند. و جا دارد که ما نیز درس وفاداری را از این بزرگواران بیاموزیم به ویژه در زمانی که ذرهای از وفاداری در میان بیشتر مردم نمانده است.
ـ خواستگاری از ام کلثوم دختر ابوبکر
عمربن خطاب رضی الله عنه کسی را نزد عائشه فرستاد و از خواهر کوچکترش که ام کلثوم نام داشت خواستگاری نمود. عائشه با ام کلثوم در این باره سخن گفت اما وی نپذیرفت. عائشه گفت: آیا پیام امیرالمؤمنین را رد مینمایی؟ خواهرش گفت: او زندگی سختی میگذراند و بر زنان سخت گیر است. عائشه کسی را نزد عمرو بن عاص فرستاد و او را در جریان مسأله گذاشت. عمرو گفت: من در این باره با عمر سخن میگویم. عمرو نزد عمر رضی الله عنه رفت و گفت: به من خبری رسیده است که خدا نکند راست باشد. عمر رضی الله عنه گفت: چه خبری؟ عمرو گفت: شنیدهام که شما از ام کلثوم دختر ابوبکر خواستگاری کردهاید؟ عمر گفت: مگر چه شده است؟ آیا کسی دیگر را بر من ترجیح میدهد یا من کسی دیگر را بر او ترجیح دهم؟ عمرو گفت: هیچ یک از این دو مسأله اتفاق نیفتاده است، اما به نظر من دختر جوانی که در دامان عائشه با ناز و نعمت بزرگ شده است، برای شما مناسب نیست. و شما هم دارای اخلاق خشنی هستید. اگر در موردی از شما حرف شنوی نکند و او را تنبیه کنید، آنگاه دختر ابوبکر را به ناحق تنبیه کردهای. عمر رضی الله عنه گفت: من نزد عائشه پیام فرستادهام. عمرو گفت: جواب عائشه با من است. و در روایتی آمده است که عمر رضی الله عنه از رفتار عمرو، اصل ماجرا را فهمید. بنابراین به او گفت: آیا عائشه به تو چنین گفته است؟ عمرو گفت: بلی. آنگاه عمر رضی الله عنه از او صرف نظر کرد و سرانجام طلحه بن عبیدالله با ام کلثوم بنت ابی بکر ازدواج نمود.( شهید المحراب. ص 204)
با این که معمولا دختران جوان دوست دارند که با مردان بزرگ ازدواج نمایند، اما در اینجا ام کلثوم با آزادی کامل و بدون ترس و وحشت از ازدواج با خلیفه وقت مسلمانان ابا میورزد و خلیفه نیز بدون این که عصبانی شود یا او را تهدید نماید، پیشنهاد خود را پس میگیرد، چرا که او میداند در اسلام زن آزاد است و نباید در امر ازدواج مجبور گردد با کسی ازدواج نماید که خودش تمایل ندارد.
همچنین به توان فوق العادهی تبلیغاتی و سیاسی عمرو بن عاص پی میبریم که بدون این که هیچ یک از طرفین متوجه موضعگیری طرف مقابل باشد و احساس نگرانی کند، مسأله را خنثی نمود. اما فراست و فرزانگی عمربن خطاب به قدری بود که متوجه اصل قضیه گردید و از عمرو پرسید: آیا عائشه به تو چنین دستور داده است؟ عمر رضی الله عنه نه تنها اعتراض نکرد، بلکه او همواره مدافع حقوق دختران و زنان جوان بود و به اولیای آنها میگفت: دخترانتان را مجبور به ازدواج با افرادی نکنید که خودشان تمایل ندارند. زیرا آنها نیز مانند شما میدانند که دوست داشتن یعنی چه؟
ـ مردی در وسط بازار با زنی گفتگو میکند
روزی عمربن خطاب رضی الله عنه متوجه مردی شد که در وسط بازار با زنی گفتگو میکرد. عمر رضی الله عنه ضربهای با شلاقش به آن مرد زد. مرد که متوجه قصد عمر شده بود گفت: ای امیرالمؤمنین! او همسر من است. عمر رضی الله عنه گفت: چرا با همسرت در وسط راه سرگوشی صحبت میکنی و مسلمانان را به بدگمانی وادار میسازی؟ مرد گفت: ما تازه وارد شهر شدهایم و با هم مشورت میکنیم که کجا برویم. آنگاه عمر رضی الله عنه شلاق را به دست او داد و گفت: از من انتقام بگیر. مرد گفت: من تو را بخشیدم. عمر رضی الله عنه تا سه بار از او خواست که انتقام بگیرد. اما او نپذیرفت و هر سه بار گفت: تو را به خاطر خدا بخشیدم. عمر گفت: خدا پاداش تو را دهد.( اخبار عمرص 190 به نقل از ریاض النضره)
ـ زنی نزد عمر رضی الله عنه از شوهرش شکایت میکند
زنی نزد عمر رضی الله عنه آمد و گفت: ای امیرالمومنین! کار شوهرم به جایی رسیده که شرش از خیرش بیشتر شده است. عمر رضی الله عنه گفت: شوهرت کیست؟ زن گفت: ابوسلمه. عمر شوهر او را شناخت چرا که از اصحاب پیامبر بود. عمر رضی الله عنه گفت: ما از او جز نیکی چیزی ندیدهایم. سپس خطاب به اطرافیان خود گفت: نظر شما چیست؟ آنها گفتند: ما نیز غیر از این را از او سراغ نداریم. آنگاه عمر رضی الله عنه به آن زن گفت: پشت سر من بنشین و کسی را دنبال ابوسلمه فرستاد. وقتی ابوسلمه َآمد، عمر رضی الله عنه گفت: این زن را میشناسی؟ مرد گفت: او کیست؟ عمر رضی الله عنه گفت: همسر تو است. مرد گفت: چرا آمده است؟ عمر رضی الله عنه گفت: او میگوید شرت زیاد و خیرت کم شده است. مرد گفت: چه سخن بدی را گفته است. به خدا سوگند! او بیشتر از زنان دیگر لباس و آسایش دارد، اما شوهرش پیر شده و توانایی همبستری را ندارد. عمر رضی الله عنه رو به زن کرد و گفت: راست میگوید؟ زن سخنان شوهرش را تأیید کرد.
عمر رضی الله عنه تازیآنهاش را برداشت و شروع به زدن آن زن کرد و میگفت: ای کسی که با خود دشمنی میکنی! در حالی که جوانی او را تباه ساختهای و مال او را صرف نمودهای، باز میخواهی راجع به او چیزهایی را نسبت دهی که واقعیت ندارند. زن سر و صدا راه انداخت و گفت: این بار مرا ببخش دوباره از دست او شکایت نمیکنم. عمر رضی الله عنه دستور داد سه قواره لباس بیاورند و آنها رابه آن زن داد و گفت: از خدا بترس و احترام این پیرمرد را به جای آور و او را خدمت کن. و به پیرمرد گفت: او را به خاطر این که اینجا آمده و از تو شکایت کرده است، سرزنش مکن. راوی میگوید: گویا دارم آن صحنه را اکنون میبینم که آن زن لباسها را زیر بغل گرفته و به سوی منزل خود میرود.
سپس عمربن خطاب گفت: از رسول خدا شنیدم که فرمود:
(خیر امتی القرن الذی انا فیه، ثم الذین یلونه، ثم الذین یلونه، ثم یجیئ قوم تسبق شهادتهم ایمانهم، یشهدون قبل ان یستشهد، لهم فی اسواقهم لغط).
«بهترین مردم، مردم قرنی هستند که من در آن بسر میبرم سپس مردم دو قرن بعدی و بعد از آنها قومی میآید که قبل از این که از آنها گواهی و سوگند خواسته شود، گواهی میدهند و سوگند میخورند و در بازارها سر و صدا راه میاندازند».
همچنین باری مردی میخواست زنش را طلاق بدهد. عمر رضی الله عنه به آن مرد گفت: چرا او را طلاق میدهی؟ مرد گفت: دوستش ندارم. عمر رضی الله عنه گفت: مگر همهی خانوادهها فقط بر اساس محبت پایدار ماندهاند؟ پس مدارا و چشم پوشی کجا شد؟( البیان و التبیین: 2/101) ؛ فرائد الکلام ص 113)
ـ حقوق فرزندان خنساء
پس از این که چهار فرزند خنساء در جنگ قادسیه شهید شدند، عمر رضی الله عنه دستور داد برای خنساء در مقابل چهار فرزند شهیدش حقوقی تعیین کنند چنان که تا زنده بود به او در مقابل هر فرزندش 200 درهم پرداخت میشد.
ـ هند دختر عتبه از بیت المال قرض میگیرد و تجارت میکند
او قبل از ابوسفیان با حفص بن مغیره (عموی خالد بن ولید) ازدواج کرده بود. هند یکی از زنان زیبا و نامدار قریش به حساب میرفت. ابوسفیان در اواخر زندگی او را طلاق داد. بنابراین هند از بیت المال چهار هزار درهم قرض گرفت و به دیار کلب رفت و به تجارت روی آورد و بعد از آن نزد فرزندش (معاویه) که امیر شام بود، رفت و گفت: فرزندم! عمر رضی الله عنه مرد خوبی است و برای خدا کار میکند.( تاریخ الاسلام: عهد الراشدین. ص 298، 299)
زنان در دوران خلافت راشده از جایگاه رفیعی بهرهمند بودند که اسلام به آنان بخشیده بود. و در میادین مخلتف فکری، ادبی و تجاری مشارکت میکردند. مثلا زنانی مانند عائشه، ام سلمه، حبیبه، اروی بنت کریز و اسماء بنت سلمه در فقه، حدیث، ادب و فتوا آوازهی بلندی داشتند و خنساء و هند بنت عتبه جزو شاعران برجسته بودند و امیرالمومنین عمر رضی الله عنه ، به جایگاه زنان ارج مینهاد و میدانست که آنها نیز مانند مردان، اهل احساس و شعور و اندیشه میباشند. از این جهت با آنها مشورت میکرد و گاهی به مشورت آنها عمل مینمود و رأی شفاء بنت عبدالله عدویه را ترجیح میداد. آیا این جایگاه کوچکی است برای زن که امیر مسلمانان و خلیفهی وقت، از او در امور مملکت نظر خواهی کند و گاهی به مشورت او عمل نماید؟
آری! خلیفه خود را پدر همه میدانست و نزد آن دسته از زنان میرفت که شوهرانشان در راه خدا رفته بودند و به آنها میگفت: آیا نیاز به چیزی دارید؟ و اگر میخواهید چیزی از بازار خرید کنید، کسی را بفرستید تا من برای شما خرید بکنم، چون میترسم فریبتان دهند. و اگر نامهای از پشت جبههها برای خانواده کسی میَآمد، خود شخصا آن نامه را نزد آنان میبرد و اگر خواندن بلد نبودند، برای آنها میخواند و از قول آنان جواب نامه را مینوشت و به جبهه میفرستاد و همواره به آنها میگفت: نگران نباشید، شوهرانتان در راه خدا هستند و شما نیز در شهر رسول خدا به سر میبرید.
2ـ رعایت حال کسانی که سابقهی نیک داشتند
عمر رضی الله عنه حال کسانی را که سابقهی نیک داشتند رعایت میکرد و مردم را بر اساس موازین دقیقی ارزیابی مینمود. همواره میگفت: فریب شهرت کسی را نخورید، مرد کسی است که امانتدار باشد و از ریختن آبروی مردم، پرهیز نماید.
همچنین میگفت: به نماز مرد و روزهاش نگاه نکنید، بلکه به عقل و راستی او نگاه کنید. همچنین میگفت: من از مؤمنی که ایمانش و کافری که کفرش، آشکار است بیم ندارم، بلکه از منافقی هراس دارم که در پناه ایمان برای دیگران کار میکند.
باری در مورد وضعیت مردی که نزد او گواهی داده بود، از کسی پرسید. او گفت: من او را تأیید میکنم. عمر رضی الله عنه گفت: آیا با او همسایه بودهای و یا با او روزی زیستهای و یا با او همسفر بودهای؟ چرا که همسایگی، مسافرت و غربت باعث شناسایی و کشف مرد، میشود؟ مرد گفت: خیر. عمر رضی الله عنه گفت: شاید او را در مسجد دیدهای که نماز خوانده است؟ مرد گفت: بلی. عمر رضی الله عنه گفت: پس تو او را نمیشناسی.
چنان که عدهای به خاطر کارهای نیک و خدماتی که برای اسلام انجام داده بودند، مورد تجلیل عمر رضی الله عنه قرار گرفتند و اکنون به نمونههایی از آن اشاره خواهیم کرد:
ـ عدی بن حاتم
عدی بن حاتم میگوید: با مردانی از طایفهی خود نزد عمر رضی الله عنه رفتم. او به هر کدام از آنها چیزی داد و به من توجهی نکرد. من بارها جلوی او نشستم تا توجهاش را جلب کنم. اما او همچنان بی توجهی مینمود. ناچار به ایشان گفتم: مرا میشناسی؟ عمر رضی الله عنه خندید و گفت: آری تو را میشناسم. تو کسی هستی که ایمان آوردی هنگامی که دیگران کفر ورزیدند و به مسلمانان پیوستی، هنگامی که دیگران روی برتافتند و وفا نمودی هنگامی که دیگران عهدشکنی کردند و با صدقهی هنگفتی که از «طیئ» آوردی چهرهی رسول خدا و یارانش را شاد گردانیدی.( مسلم ش 2523 )
سپس عذرخواهی کرد و گفت: من به مردانی از سران عشایر، که گرسنگی آنها را در مضیقه قرار داده بود، چیزهایی دادم.( مسند احمد ش316)
در روایتی آمده که عدی گفت: حال آسوده خاطر شدم و مبالاتی نمیداهم.( الخلافة الراشده د. یحیی الیحیی ص 297، فتح الباری (7/706))
ـ بوسیدن پیشانی عبدالله بن حذافه
رومیها صحابی بزرگوار، عبدالله بن حذافه و یارانش را اسیر کردند و پادشاه آنها به عبدالله گفت: از دین خود برگرد و نصرانی شو تا من تو را در حکومت خود شریک گردانم و دخترم را به ازدواج تو در آورم. عبدالله گفت: اگر تو همهی حکومت خود را به من بدهی، از آيین محمد بر نمیگردم. پادشاه گفت: پس من تو را به قتل میرسانم. عبدالله گفت: اشکالی ندارد. آنگاه به تیراندازان، دستور داد به سوی او شلیک بکنند، ولی او را هدف قرار ندهند. و در همین حال او را به آيین مسیح دعوت میدادند. عبدالله نمیپذیرفت. سپس پادشاه دستور داد تا اسیری از مسلمانان را بیاورند و جلوی چشم حذافه داخل آب جوش بیندازند. آنها مردی از مسلمانان را آوردند و داخل آب جوش انداختند، دیری نگذشت که جز استخوآنهایش چیزی باقی نماند. آنگاه دوباره آيین نصاری را به او پیشنهاد کردند، اما عبدالله نپذیرفت. سپس پادشاه دستور داد تا عبدالله را به داخل آب جوش بیندازند. وقتی آنها او را از زمین بلند کردند، به گریه افتاد. پادشاه که فکر میکرد ترسیده است، دستور داد تا دوباره او را برگردانند و گفت: چرا گریه میکنی؟ عبدالله گفت: به خاطر این گریه میکنم که فقط یک جان دارم، ای کاش به اندازهی موهای بدنم جان میداشتم و همه را یکی بعد از دیگری در راه خدا از دست میدادم. و در بعضی روایت آمده است که او را تا چند روز زندان کردند و آب و آذوقه ندادند، سپس پادشاه دستور داد تا برای او گوشت خوک و شراب ببرند. عبدالله از خوردن آنها امتناع ورزید. پادشاه او را احضار نمود و پرسید: چرا غذا نخوردی؟ عبدالله گفت: در چنین حالتی خوردن آنها برایم اشکالی نداشت، ولی چون میدانستم که تو خوشحال میشوی از آن نخوردم. پادشاه گفت: آیا حاضری پیشانی مرا ببوسی تا تو را آزاد کنم؟ عبدالله گفت: همراهانم را نیز آزاد میکنی؟ پادشاه قول داد که همراهان او را نیز آزاد میکند. آنگاه عبدالله پذیرفت و پیشانی او را بوسه زد. پادشاه نیز به قولش وفا کرد و آنها را آزاد نمود. هنگامی که عبدالله به مدینه رسید و جریان را برای عمر رضی الله عنه تعریف کرد، عمر رضی الله عنه گفت: حق عبدالله بر همهی ما است که پیشانی او را بوسه زنیم و قبل از همه من آنرا بوسه خواهم زد و برخاست و پیشانی عبدالله را بوسه زد.( تفسیر ابن کثیر. (2/610))
ـ داستان اویس بن عامر
همواره عمربن خطاب به پیشواز گروههای یمنی میرفت و از آنها در مورد اویس بن عامر جویا میشد. تا این که سرانجام اویس بن عامر را دید. از او پرسید: آیا تو اویس بن عامر هستی؟ گفت: بلی. پرسید: از طايفهی مراد و قرن میباشی؟ اویس گفت: بلی. عمر رضی الله عنه پرسید: آیا تو قبلا مبتلا به بیماری پیس بودهای و از آن نجات یافتهای و فقط به اندازه یک درهم از آثار آن در وجودت باقی است؟ اویس این مطلب را نیز تأیید کرد. عمر رضی الله عنه پرسید: آیا تو مادر پیری داری؟ اویس گفت: بلی. آنگاه عمر رضی الله عنه گفت: من از رسول خدا شنیدم که فرمود: مردی به نام اویس و از طايفهی مراد و قرن از یمن میآید. او قبلا دچار بیماری پیسی بوده که اکنون شفا یافته به جز مقدار یک درهم در وجود او نمایان است و مادر پیری دارد و فرمانبردار او است. و اگر سوگندی بخورد خدا سوگندش را اجابت میکند. اگر به او دسترسی، پیدا کردی بگو تا برایت طلب آمرزش بکند و اکنون از تو میخواهم که برای من طلب آمرزش کنی، اویس پذیرفت و برای عمر طلب آمرزش کرد. سپس امیرالمؤمنین از او پرسید: قصد داری کجا بروی؟ گفت: میخواهم به کوفه بروم. عمر رضی الله عنه گفت: چطور است اگر به استاندار آن سامان نامهای بنویسم تا رعایت حال تو را بکند؟ اویس گفت: میخواهم در میان طبقهی مستضعف زندگی بکنم. راوی میگوید: یکسال بعد، مردی از آن ناحیه آمد. عمر رضی الله عنه احوال اویس را جویا شد. مرد گفت: او در بی سر و سامانی و مضیقه زندگی میکند. عمر رضی الله عنه حدیث فوق را برای آن مرد بازگو کرد. آن مرد وقتی به کوفه برگشت نزد اویس رفت و گفت: برایم طلب آمرزش کن. اویس گفت: آیا با عمر رضی الله عنه ملاقات کردهای؟ مرد گفت: بلی. آنگاه اویس برای او طلب آمرزش نمود و بدین صورت مورد توجه مردم قرار گرفت. سرانجام به طور مخفیانه کوفه را ترک کرد و کسی ندانست به کجا رفت.( مسلم، فضائل الصحابه ش2542)
ـ داستان مجاهدی که فرمانبردار مادرش بود
گروهی از مجاهدین و غازیان اسلام که از شام برگشته و عازم یمن بودند، نزد عمربن خطاب آمدند. ایشان غذایی تدارک دید و آنها را به صرف غذا دعوت کرد. یکی از آنها با دست چپ غذا میخورد. عمر رضی الله عنه گفت: با دست راستت غذا بخور. مرد گفت: دست راستم مشغول است. بعد از این که غذا خوردند، عمر رضی الله عنه پرسید: دست راست تو چطور مشغول بود؟ آن مرد آستین را بالا زد و دست خود را نشان داد. عمر رضی الله عنه دید که دست او قطع شده است. گفت: چرا این طور شده است؟ مرد پاسخ داد که دستم در جنگ یرموک قطع شده است. عمر رضی الله عنه پرسید: پس چطور وضو میگیری؟ گفت: به کمک خدا و با دست چپ. عمر رضی الله عنه گفت: اکنون کجا میروی؟ مرد گفت: به یمن میروم و در آنجا مادری دارم که چند سال است او را ندیدهام. عمر رضی الله عنه گفت: با این حال به فکر مادرت هم هستی؟ آنگاه در اختیار او خادمی قرار داد و پنج شتر را به او بخشید.( الشیخان (بلاذری) ص174)
ـ مردی که چهرهاش در راه خدا آسیب دیده بود
در حالی که مردم از عمربن خطاب عطایايی دریافت میکردند مردی آمد که در چهرهاش اثر شکاف دیده میشد. عمر رضی الله عنه گفت: این شکاف چطور پدید آمده است؟ مرد گفت: در یکی از غزوهها. عمر رضی الله عنه دستور داد تا به او هزار درهم بدهند، سپس دوباره دستور داد تا به او همین مبلغ را بدهند و دوبار دیگر نیز چنین دستور داد. آن مرد سرانجام شرمنده شد و از آنجا بیرون رفت. عمر رضی الله عنه در مورد او جویا شد. گفتند: به قدری به او بخشیدی که شرمنده شده و بیرون رفت. عمر رضی الله عنه گفت: به خدا سوگند! اگر نمیرفت تا آخرین درهمی که وجود داشت به او میبخشیدم و افزود که چهرهی مردی در راه خدا شکاف دیده است (چطور به او نبخشم).
ـ آرزوی عمربن خطاب
روزی عمربن خطاب به اطرافیانش گفت: شما چه آرزویی دارید؟ یکی گفت: من آرزو میکنم ای کاش به اندازهی این خانه طلا میداشتم و همه را در راه خدا انفاق میکردم و هر کدام آرزویی کرد. عمر رضی الله عنه گفت: آرزوی من این است که ای کاش این خانه از مردان مجاهدی مانند ابوعبیده جراح، و معاذ بن جبل، سالم (غلام حذیفه)و حذیفه بن یمان پر بود تا من آنها را در راه خدا میفرستادم.
اینها برادران دینی او بودند. چنان که در جایی دیگر در مورد این گونه افراد، میگوید: با برادران دوستی کن آنها در روزهای صلح و آرامش زینت تو و در جنگ سلاح و بازوی تو میباشند و با برادرت به بهترین وجه برخورد کن تا او نیز با تو چنین باشد و از دشمن و دوستان غیر امانتدار بپرهیز و امانتدار نمیشود مگر کسی که از خدا بترسد. و با دوست فاسق همراه مشو. که تو را به فسق وادار میسازد و اسرارت را با او در میان مگذار و در کارها از کسی مشورت بگیر که از خدا میترسد.
آری، عمر رضی الله عنه گاهی در دل شب به یاد برادران دینی خود میافتاد و مشتاق دیدار آنها میشد و از طولانی شدن شب شکایت میکرد و صبح هنگام، سراغ آنها میرفت و آنان را در آغوش میگرفت و همواره میگفت: اگر لطف بیرون شدن در راه خدا نبود و این که به خاطر خدا گاهی بر خاک میغلطم و با مردانی مینشینم که سخنان زیبا و نیکویی بر زبان میآورم، دوست داشتم بمیرم و به ملاقات خدا بروم.
ـ معیار برتری مردم عملکرد خود آنان است
عمرفاروق رضی الله عنه عملکرد افراد را معیار شناخت و امتیاز آنها میدانست. چنان که باری جمعی از سران قریش از جمله ابوسفیان بن حرب و سهیل بن عمرو و همچنین برخی از بردگان و فقرای مسلمین مانند بلال و صهیب اجازهی ورود خواستند. صهیب و بلال را قبل از آنها به حضور پذیرفت. ابوسفیان عصبانی شد و گفت: من هیچ گاه با چنین برخوردی روبرو نشدهام که به بردگان اجازه داده شود و به سرداران اجازه داده نشود! سهیل گفت: ای قوم! به خدا سوگند! من نگرانی شما را درک میکنم، ولی به نظرم اگر قرار است خشم بگیرید بر خویشتن، خشم بگیرید، چرا که وقتی به اسلام فرا خوانده شدید، آنها پذیرفتند و فورا به آغوش اسلام در آمدند در حالی که شما درنگ نمودید. پس بعید نیست که روز قیامت نیز آنها را قبل از شما فرا خوانند.
ـ عمر برای جنازهای گواهی میدهد
ابو الاسود میگوید: من به مدینه آمدم و از قضا آن روزها مردم در اثر بیماریای که شایع شده بود میمردند. روزی با عمر رضی الله عنه نشسته بودیم که جنازهای آوردند. حاضرین لب به تعریف و تمجید میت گشودند. عمر رضی الله عنه گفت: بر او واجب گردید. سپس جنازهی دیگری آوردند و مردم از او به نیکی یاد کردند، عمر رضی الله عنه گفت: واجب گردید. سپس جنازهی دیگری آوردند و حاضرین از او به بدی یاد کردند، عمر رضی الله عنه گفت: واجب گردید. ابوالاسود میگوید: پرسیدم: ای امیرالمؤمنین! چه چیزی واجب گردید؟ گفت: من همان چیزی را گفتم که رسول خدا فرمودند. آنگاه حدیث پیامبرخدا را نقل کرد که میفرماید:
(ایما مسلم شهد له اربعة بخیر؛ ادخله الله الجنة).
«هر مسلمانی که چهار نفر از او به نیکی یاد کند، وارد بهشت میشود».
گفتیم: سه نفر چی؟ فرمود: سه نفر نیز. گفتیم: دو نفر چی؟ فرمود: دو نفر نیز. اما در مورد یک نفر از او سوال نکردیم.( بخاری ش2643)
ـ داستان حکیم بن حزام
عروه بن زبیر از حکیم بن حزام نقل میکند که میگوید: از رسول خدا چیزی خواستم، به من بخشید. سپس دوباره و سه باره از او خواستم به من بخشید. آنگاه فرمود:
(یا حکیم! ان هذا المال خضر حلو، فمن اخذه بسخاوة نفس؛ بورک له فیه، و من اخذه باشراف نفس؛ لم یبارک له فیه، و کان کالذی یأکل، و لا یشبع، و الید العلیا خیر من الید السفلی).
«ای حکیم! این مال، شیرین و شاداب است، هر کس آنرا با مناعت خاطر بگیرد، مبارکش باد. اما هر کس آنرا با آزمندی و بخل بگیرد، نامبارکش باد. و مثال او مانند کسی است که غذا میخورد و هیچگاه سیر نمیشود و افزود که دست دهنده از دست گیرنده بهتر است».
حکیم میگوید: گفتم: پس سوگند به خدایی که تو را به حق فرستاده است! که بعد از تو از کسی چیزی طلب ننمایم. چنان که وقتی ابوبکر میخواست به او چیزی بدهد نمیپذیرفت؛ همچنین عمربن خطاب او را فراخواند تا به او چیزی بدهد، اما حکیم نپذیرفت. آنگاه عمر رضی الله عنه گفت: ای مسلمانان! شما گواه باشید که میخواهم حق حکیم را از این مال بدهم اما او نمیپذیرد. بدین ترتیب حکیم به وعدهی خود، وفا نمود و بعد از رسول خدا هیچ گاه چیزی را از کسی قبول نکرد.( بخاری ش 2974 و مسلم 1035)
ـ عمر رضی الله عنه پیشانی علی را میبوسد
روزی مردی از دست علی رضی الله عنه به عمر رضی الله عنه شکایت کرد. وقتی آنها در مجلس خلیفه حاضر شدند، عمر رضی الله عنه خطاب به علی گفت: ابوالحسن با او مساوی بنشین. آثار نگرانی در چهرهی علی آشکار شد. بعد از این که قضاوت انجام گرفت، عمر رضی الله عنه به علی گفت: آیا از این که تو را در کنار طرف مقابل نشاندم ناراحت شدی؟ علی رضی الله عنه گفت: خیر. بلکه به خاطر این که مرا با کنیهام صدا کردی و گفتی: ابوالحسن! و او را با نامش صدا نمودی؟ عمر رضی الله عنه با شنیدن این سخن، پیشانی علی را بوسید و گفت: زنده نمانم اگر ابوالحسن زنده نماند.
ـ بردهای آزاد شده و پیشنهاد ازدواج با دختر قریشی
عمر رضی الله عنه مردم را تشویق به وصلت با قبايل مختلف میکرد. چنان که مردی از بردگان آزاد شده که هم اهل صلاح و هم اهل مال بود، از مردی قریشی خواست که خواهرش را به ازدواج او در آورد. آن مرد قریشی نپذیرفت و درخواست او را رد کرد. وقتی این خبر به گوش عمر رسید، به قریشی گفت: چرا درخواست او را رد کردی در حالی که او خیر دنیا و آخرت را همراه دارد؟ و افزود که اگر خواهرت رضایت دارد، او را به دامادی قبول کن. چنان که آن مرد پذیرفت و آن بردهی آزاد شده را داماد کرد.( المرتضی: ندوی ص 106)
و صلی الله و سلم علی محمد و علی آله و اصحابه الی یوم الدین.
منبع: کتاب عمر فاروق، محمد علی صلابی
سایت عصر اســـلام
IslamAgae.Com
|