صُلح حُدَيبيه
عُمرهٔ حُدَیبیه و انگیزهٔ آن
وقتی اوضاع و شرایط در جزیرهالعرب تا حدود زیادی به سود مسلمین دگرگون گردید، طلیعههای پیروزی بزرگ و موفقیت قطعی دعوت اسلام اندک اندک به ظهور میپیوست، و مقدمات لازم برای تثبیت حق مسلمانان در ارتباط با ادای مناسک و عبادت خداوند در مسجدالحرام که از شش سال پیش مشرکان راه آن را به روی مسلمانان بسته بودند، فراهم میآمد.
رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در مدینه، در عالم خواب دیدند که خود و اصحابشان وارد مسجدالحرام شدهاند، و ایشان کلید کعبه را به دست گرفتهاند، و همگی طواف کردند و عمره به جای آوردند، و بعضی سرها را تراشیدند و بعضی به جای سرتراشیدن تقصیر کردند. آن حضرت این رؤیای صادقه را برای اصحابشان بازگفتند؛ همه شادمان شدند، و چنان پنداشتند که در همان سال وارد مکه خواهند شد. پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- نیز به اصحاب فرمودند که قصد عُمره دارند، و اصحاب نیز آماده سفر شدند.
همچنین، پیامبر بزرگ اسلام، قوم عرب و بادیهنشینان همگی را فراخواندند تا با ایشان برای عُمره عزیمت کنند. بسیاری از اعراب تن به این سفر دردادند. پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- شخصاً جامههایشان را شستند، و ناقهٔ قَصواء را سوار شدند، و ابنامّمکتوم یا نُمَیلهٔ لیثی را در مدینه جانشین خود ساختند، و در روز دوشنبه یکم ذیقعدهٔ سال ششم هجرت از مدینه خارج شدند.
امّسلمه همسر آن حضرت نیز با یکهزار و چهارصد تن دیگر از مسلمانان- و به قولی: یکهزار و پانصد تن- همراه آن حضرت بودند. در این سفر هیچکس مسلح نبود، مگر به اندازهای که در آن زمان برای مسافر معمول بود، یعنی یک شمشیر و آنهم در غلاف.
حرکت مسلمانان به سوی مکّه
پیامبر اسلام به سوی مکه عزیمت کردند، وقتی به ذیالحلیفه رسیدند، حیوانات قربانی را قلاده زدند و نشانهگذاری کردند، و احرام عمره بستند؛ تا مردمان همگی ایمن شوند از اینکه ایشان قصد جنگ ندارند. پیشاپیش؛ جاسوسی از خزاعه را مأمور کردند که اخبار مربوط به قریش را به ایشان برساند.
وقتی به نزدیکی عُسفان رسیدند، آن جاسوس برایشان خبر آورد که طایفهٔ کعب بنلؤی احابیش[1] را بر علیه شما بسیج کردهاند، و جمعیتی انبوه را برای رویارویی با شما تدارک دیدهاند و میخواهند با شما کارزار کنند، و مانع رفتن شما به خانهٔ خدا شوند. پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- با اصحابشان مشورت کردند و فرمودند: موافقید که بر سر زنان و کودکان این جماعت که به یاری آنان رفتهاند بریزیم و آنان را به اسارت خود درآوریم؛ تا اگر بر سر جای خودشان نشستند، شکست خورده و اندوهگین باشند؛ و اگر فرار کردند، گردنی خواهند بود که خدا آن را قطع کرده است!؟ یا آنکه میخواهید آهنگ این خانهٔ خدا کنیم، و هرکس سر راه را بر ما گرفت با او کارزار کنیم؟!
ابوبکر گفت: خدا و رسول او دانایند؛ اما، ما به قصد عمره آمدهایم، و برای جنگ با هیچکس نیامدهایم؛ در عین حال، هر کس میان ما و خانهٔ خدا حائل گردد، با او کارزار خواهیم کرد!؟ نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: پس راه بیفتید! همه به راه افتادند.
ممانعت قریش از رفتن مسلمانان به زیارت خانهٔ خدا
قریشیان، وقتی شنیدند که پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- از مدینه خارج شدهاند، یک انجمن مشورتی تشکیل دادند، و در آن انجمن تصویب کردند که با هر ترتیب ممکن مسلمانان از رفتن به زیارت خانهٔ خدا باز داشته شوند! چنانکه پس از اعراض رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- از حمله به احابیش، مردی از بنیکعب برای ایشان خبر آورد که قریشیان در ذی طُوی فرود آمدهاند، و دویست سوار به فرماندهی خالدبن ولید در کُراع الغمیم بر سر راه اصلی که به مکه منتهی میشود، به حالت آمادهباشاند.
عملاً نیز، خالد درصدد بازداشتن مسلمانان از ادامهٔ مسیر برآمد و با سوارکارانش در برابر مسلمانان در جایی که طرفین همدیگر را بنگرند، ایستاد. خالد وقتی دید مسلمانان نماز ظهر میگزارند و رکوع و سجود میکنند، گفت: اینان غافل و بیخبرند؛ ای کاش بر آنان حمله میبردیم کارشان را یکسره میکردیم! آنگاه تصمیم گرفت که به هنگام نماز عصر ناگهان بر مسلمین حمله بَرَد؛ اما خداوند حکم نماز خوف را نازل فرمود، و این فرصت از دست خالد گرفته شد.
پرهیز پیامبر از نبرد خونین
رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- راهی پرپیچ و خم را در میان کوهها و درهها در پیش گرفتند، و همراهانشان را به سمت راست از میان وادی حًمض در مسیری بردند که ایشان را به ثنیهالمُرار در نزدیکی حدیبیه در سمت پایین مکه میرسانید، و راه اصلی مکه را که از تنعیم میگذشت و مستقیماً به حرم امن الهی منتهی میشد، در سمت چپ خویش وانهادند. وقتی خالد مشاهده کرد که گرد و غبار لشکر اسلام از مسیری که به طرف او میآمد منحرف گردید، شتابان به سوی قریش تاخت تا به آنان هشدار دهد.
از آن سوی، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به مسیر خود ادامه دادند. وقتی به ثنیهالمرار رسیدند، شتر آن حضرت خود را بر زمین افکند. مردم گفتند: حَلْ حَلْ! امّا اشتر آن حضرت از جای برنخاست. گفتند: خلأت القصواء! قصواء از پای درآمد! پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:
«ما خلأت القصواء؛ و ما ذاک لها بخلق؛ ولکن حبسها حابس الفیل»
«قصواء از راه نماند! و چنین عادتی هم ندارد؛ بلکه همانکس که فیل ابرهه را از رفتن بازداشت، این شتر را نیز بازداشته است!»
آنگاه فرمودند:
«والذی نفسی بیده، لا یسألونی خطة یعظمون فیها حرمات الله إلا أعطیتهم إیاها».
«سوگند به آنکه جانم در دست اوست؛ هر شیوهای را که به من پیشنهاد کنند و در آن حرمت حریم الهی را رعایت کرده باشند، از آنان خواهم پذیرفت!»
آنگاه شتر خویش را از جای حرکت دادند و راه خود را تغییر دادند و رفتند تا به انتهای حدیبیه رسیدند و در کنار چشمهٔ کمآبی فرود آمدند که مردم به زحمت از آن آب برمیداشتند، و دیری نپایید که آن هم خشک شد. از تشنگی به رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- شکایت بردند؛ آن حضرت تیری از تیردان خویش درآوردند و به آنان دستور فرمودند که آن تیر را در چشمه قرار دهند؛ به خدا، پیوسته از آن چشمه آب میجوشید تا همه سیراب شدند و از آب بینیاز گردیدند.
میانجیگری بُدیل میان پیامبر و قریش
وقتی رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- استقرار یافتند، بُدیل بن ورقاء خزاعی با چند تن از مردان خزاعه نزد آن حضرت آمد. مردمان خزاعه همواره محرم اسرار رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- در میان اهل تهامه بودند. بدیل گفت: من از نزد طایفهٔ کعب بنلؤی میآیم. در نزدیکی آبهای حدیبیه فرود آمدهاند و حتی اشتران تازه به دنیا آمدهٔ خودشان را نیز با خود آوردهاند، و قصد دارند با شما کارزار کنند، و نگذارند که به خانه خدا بروید. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:
«إنا لم نجی لقتال أحد، ولکنا جئنا معتمرین، وإن قریشا قد نهکتهم الحرب وأضرت بهم؛ فان شاؤوا ماددتهم و یخلوا بینی وبین الناس، وإن شاؤوا أن یدخلوا فیما دخل فیه الناس فعلوا، وإلا فقد جموا؛ وإن هم أبوا إلا القتال، فوالذی نفسی بیده لأقاتلنهم على أمری هذا حتى تنفرد سالفتی، أو لینفذن الله أمره».
«ما برای نبرد با هیچکس نیامدهایم؛ بلکه آمدهایم تا عمره بجا بیاوریم. قریش نیز از جنگ زیان بسیار دیدهاند و از کارزار به ستوه آمدهاند؛ اگر بخواهند، من با آنان سازش خواهم کرد؛ آنان نیز مرا با مردم واگذارند؛ و اگر نیز بخواهند به راهی که مردم رفتهاند بروند، چنین کنند؛ اگر نه این و نه آن، معلوم میشود که تجدید قوا کردهاند، و اگر حتماً اصرار به جنگ دارند، سوگند به آنکه جانم در دست اوست، در راه این دعوت خویش، آن چنان با ایشان کارزار خواهم کرد که جان از تنم به درآید؛ یا خداوند کار خویش را پیش ببرد!»
بُدیل گفت: من سخن شما را برای آنان بازخواهم گفت. به راه افتاد و رفت تا به نزد قریش رسید. گفت: من از نزد این مرد به نزد شما میآیم؛ شنیدم که او سخنانی میگوید؛ اگر میخواهید سخنانش را برای شما بگویم!؟
نابخردانشان گفتند: نیازی نداریم که تو چیزی برای ما بگویی! اما خردمندانشان گفتند: آنچه را که شنیدهای بازگو کن! بُدیل گفت: شنیدم که وی چنین و چنان میگوید. قریشیان مِکرَز بن حفص را فرستادند. وقتی رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- او را دیدند، فرمودند: این مردی نیرنگباز است! اما وقتی نزد آنحضرت آمد و با ایشان سخن گفت، آن حضرت همان سخنانی را که بدیل و همراهانش گفته بودند، با وی نیز گفتند. او هم نزد قریش بازگشت، و برای آنان بازگفت.
فرستادگان قریش نزد پیامبر
مردی از کنانه، به نام حُلَیس بن علقمه، گفت: بگذارید من نزد او بروم!؟ گفتند: نزد او برو! وقتی به جایی رسید که پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- و اصحاب آن حضرت را میدید، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند؛ این فلان کس است، و او از آن جماعتی است که قربانی را گرامی میدارند؛ حیوانات قربانی را به سوی او گسیل دارید!
مسلمانان حیوانات قربانی را پیشاپیش وی گسیل داشتند، و خود نیز لبیکگویان از او استقبال کردند. وقتی چنین دید، گفت: سبحانالله! سزاوار نیست که این جماعت از رفتن به خانهٔ خدا بازداشته شوند!؟ نزد یارانش بازگشت و گفت: حیوانات قربانی را دیدم که قلاده بستهاند و نشانهگذاری کردهاند؛ من موافق نیستم که اینان بازداشته شوند! و میان او با قریشیان سخنانی رد و بدل شد که راوی میگوید آن سخنان را از بردارم!
عروه بن مسعود ثقفی گفت: این مرد به شما راه و روش عاقلانهای را پیشنهاد کرده است؛ از او بپذیرید و بگذارید من نزد او بروم! عروه نیز نزد رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- آمد و با آن حضرت گفتگو کرد. نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- نظیر همان سخنانی را که با بُدیل گفته بودند، با او نیز گفتند.
در آن وقت، عروه گفت: ای محمد، فرض کن که قوم و قبیلهات را ریشهکن ساختی؛ آیا تاکنون شنیدهای که احدی از قوم عرب پیش از تو با خویشاوندانش چنین جفا روا داشته باشد؟! و اگر کار تو صورت دیگر داشته باشد، من چهرههایی مصمم در اطراف تو نمیبینم؛ من عدهای اوباش را میبینم که اطراف تو را گرفتهاند، و از آنان برمیآید که بگریزند و تو را وانهند! ابوبکر به او گفت: اُمصُصْ بظر اللات! ما از کنار او میگریزیم؟! گفت: این کیست؟ گفتند: ابوبکر! گفت: هان، سوگند به آنکه جانم در دست اوست؛ اگر نبود احسانی که پیش از این بر من روا داشتهای و من هنوز از عهدهٔ مقابله آن برنیامدهام، پاسخ تو را میدادم!؟ و همچنان گفتگویش را با نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- ادامه میداد، و هرازگاهی در میان گفتگویش دست به سوی ریش رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- میبرد.
مغیرة بن شعبه بالای سر پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- ایستاده بود و شمشیر در دست و کلاه خود بر سر داشت، و هر بار که عروه به ریش پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- نزدیک میشد، با ته غلاف شمشیر روی دستش میزد و میگفت: دستت را از ریش رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- دور نگاهدار! عروه سربلند کرد و گفت: این کیست؟ گفتند: مغیرة بن شعبه! گفت: ای بیوفا!؟ مگر من نبودم که برای رفع و رجوع آن نیرنگبازی تو آن همه کوشش کردم؟! مغیره در عهد جاهلیت با جماعتی همراه شده بود، و سپس تمامی آنان را کشته و اموالشان را ربوده بود، آنگاه آمده و اسلام آورد. نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: اسلام تو را میپذیرم، اما آن اموال به من ربطی ندارد! (مُغیره برادرزادهٔ عُروه بود).
آنگاه عُروه مدّتی اصحاب رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- را زیر نظر گرفت، و مراتب تعظیم و تکریم مسلمانان را از آن حضرت مشاهده کرد.
آنگاه، به نزد اصحابش بازگشت و گفت: ای قوم من، بخدا، من بر پادشاهان وارد شدهام، بر قیصر و خسرو و نجاشی؛ به خدا، پادشاهی را ندیدهام که اطرافیانش آن چنان که اصحاب محمد، محمد را تعظیم و تکریم میکنند، بزرگ و گرامی بدارند! به خدا، اگر آب دهان بیاندازد، همه دستها را پیش میآورند تا نصیب یکی از آن دستها بشود و آن را به صورت و اندامش بمالد! و هرگاه به آنان فرمانی بدهد، بیدرنگ فرمانش را اطاعت میکنند! و هرگاه وضو بسازد، برای گرفتن قطرات آب وضوی او سر و دست میشکنند! و هرگاه سخن بگوید، همگی صداهایشان را نزد وی پایین میآورند، و از فرط بزرگداشت وی به او خیره نمینگرند!؟ هم اینک، وی راه و روش عاقلانهای به شما پیشنهاد کرده است؛ از او بپذیرید!
ناکامی جنگ افروزان
جوانان ماجراجوی قریش، که آرزومند جنگ بودند، وقتی تمایل پیشوایانشان را به صلح مشاهده کردند، نقشهای کشیدند که عملاً نگذارند روند صلح پیش برود!؟ بنا را بر آن نهادند که شبانه بیرون شوند، و به اردوگاه مسلمانان بخزند، و کارهایی بکنند تا آتش جنگ شعلهور گردد. عملاً نیز، در پی اجرای این تصمیم برآمدند. هفتاد یا هشتاد تن از آنان شبانه بیرون شدند و از کوه تنعیم به زیر آمدند، و کوشیدند تا به نحوی به اردوگاه مسلمانان بخزند؛ اما، محمدبن مسلمه فرمانده پاسداران همگی آنان را دستگیر کرد.
پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- از روی صلحجویی همگی آنان را آزاد کردند و آنان را عفو فرمودند؛ و در این ارتباط خداوند این آیه را نازل فرمود:
{وَهُوَ الَّذِی كَفَّ أَیْدِیَهُمْ عَنكُمْ وَأَیْدِیَكُمْ عَنْهُم بِبَطْنِ مَكَّةَ مِن بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَیْهِمْ وَكَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیراً}[2].
«و اوست آنکه در اندرون مکه دستان آنان را از شما و دستان شما را از آنان بازداشت، پس از آنکه شما را بر آنان چیره گردانید!»
عثمان بن عفّان سفیر پیامبر
وقتی که به اینجا رسید، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- اراده فرمودند که سفیری نزد قریشیان بفرستند تا موضع آن حضرت و هدف ایشان را از این سفر برای آنان روشن گرداند. عمربن خطاب را فراخواندند تا وی را نزد آنان بفرستند. پوزش خواست و گفت: ای رسول خدا، اگر مرا آزار دهند، من از بنیعدّی بنکعب در مکه کسی را ندارم که از من حمایت کند؛ عثمان بن عفان را بفرستید؛ که تیره و طایفهٔ او در مکه هستند، و او منظور شما راحاصل میگرداند! او را فرا خواندند، و نزد قریشیان فرستادند، و گفتند: به آنان بازگوی که ما برای پیکار نیامدهایم؛ ما آمدهایم عُمره بگزاریم! و آنان را به اسلام دعوت کن! همچنین، او را امر فرمودند که نزد بعضی مردان و زنان مسلمان در مکه برود، و به آنان مژدهٔ فتح و پیروزی بدهد، و به آنان بازگوید که خداوند عزوجل دین خود را در مکه غلبه خواهد بخشید، تا دیگر کسی به خاطر ایمان و اسلام نخواهد متواری باشد!
عثمان به راه افتاد، و در بلدح با قریشیان برخورد کرد. گفتند: کجا میخواهی بروی؟! گفت: رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- مرا فرستادهاند تا چنین و چنان به شما بازگویم. گفتند: سخنانت را شنیدیم؛ حال، به دنبال کارهای دیگرت برو! ابانبن سعیدبنعاص پیشباز او آمد و به او خوشآمد گفت و اسبش را زین کرد، و عثمان را بر اسب سوار کرد، و او را امان داد و پشت سر خود سوار کرد تا به مکه رسید. در مکه پیام نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- را به زعمای قریش رسانید، و چون از کارهایش فراغت یافت به او پیشنهاد کردند که طواف خانهٔ خدا کند؛ این پیشنهاد را رد کرد و حاضر نشد پیش از آنکه رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- طواف کنند، طواف کند.
بیعت رضوان و انگیزهٔ آن
قریشیان عثمان را نزد خودشان نگاه داشتند. شاید میخواستند وضع موجود را میان خودشان به مشورت بگذارند، و تصمیمشان را قطعی کنند، آنگاه عثمان را با جواب پیامی که آورده بود بازگردانند. به هر حال، درنگ عثمان نزد آنان به طول انجامید، و در میان مسلمانان شایع گردید که عثمان کشته شده است.
وقتی این شایعه به گوش رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- رسید، گفتند: از اینجا حرکت نمیکنیم تا تکلیفمان را با این جماعت یکسره کنیم! آنگاه اصحابشان را برای بیعت فراخواندند. فوج فوج نزد آن حضرت میآمدند و با ایشان بیعت میکردند مبنی بر اینکه فرار نکنند. جماعتی از آنان با آن حضرت بر مرگ بیعت کردند. نخستین کسی که این چنین با آن حضرت بیعت کرد، ابوسفیان اسدی بود، سلمه بناکوع سه بار با آن حضرت بر مرگ بیعت کرد؛ با نخستین کسان، و با اواسط بیعت کنندگان، و با آخرین بیعت کنندگان، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- دست خود را به دست دیگر دادند و گفتند: «هذه عَن عُثمان» این هم بیعت از جانب عثمان! همینکه بیعت تمامیت پذیرفت، عثمان نیز سررسید و باآن حضرت بیعت کرد. از این بیعت هیچکس تخلف نورزید، به جز مردی از منافقان که او را جدّبن قیس میگفتند.
رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- این بیعت را زیر یک درخت از مسلمانان گرفتند. عمر دست آن حضرت را گرفته بود، و معقل بن یسار شاخهٔ درخت را گرفته بود و از بالای سر رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- آن را دور میساخت. این همان بیعت رضوان است که خداوند دربارهٔ آن این آیه را نازل فرموده است:
{لَقَدْ رَضِیَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبَایِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ}[3].
«خداوند از مسلمانان بسیار خشنود گردید آنگاه که با تو زیر آن درخت بیعت میکردند.»
مواد صلحنامه
قریشیان تنگنایی را که در آن قرار گرفته بودند به خوبی درک کردند، و بیدرنگ سهیلبن عمرو را برای عقد قرارداد صلح روانه کردند، و تأکید کردند بر اینکه در صلحنامه چیزی جز این قید نشود که وی امسال از برابر ما بازگردد، و قوم عرب هرگز نتواند بگویند که وی با توسّل به زور توانسته است به مکه وارد شود. سهیل بنعمرو نزد رسول اکرم -صلى الله علیه وسلم- آمد. وقتی آن حضرت وی را دیدند، گفتند:
«قد سهل لکم أمرکم؛ أراد القوم الصلح حین بعثوا هذا الرجل».
«کارتان آسان شد؛ این جماعت قصد صلح دارند که این مرد را روانه کردهاند!»
سهیل آمد و بسیار با آن حضرت سخن گفت، و بالاخره بر مواد صلحنامه اتفاقنظر حاصل کردند.
مفاد مواد صلحنامه از این قرار بود:
1. حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- امسال را بازگردند، و وارد مکه نشوند؛ سال آینده که فرا رسید، مسلمانان وارد مکه شوند و سه روز در مکه اقامت کنند؛ حق داشته باشند اسلحهٔ معمولی سوارکار، یعنی شمشیر غلاف کرده، با خود داشته باشند؛ و هیچکس به هیچ عنوان تعرضی به آنان نکند.
2. به مدت ده سال، جنگ میان طرفین درگیر نشود؛ و مردم در امان باشند، و دست از آزار یکدیگر بدارند.
3. هر کس دوست داشته باشد که در این قرارداد صلح به طرف حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- ملحق شود، الحاق او به رسمیت شناخته شود؛ و هرکس نیز دوست داشته باشد که در این قرارداد به طرف قریش ملحق شود، الحاق او به رسمیت شناخته شود؛ و هر قبیلهای که به هر یک از دو طرف ضمیمه گردید، جزئی از آن طرف قرارداد لحاظ شود؛ و هر تعدّی و تجاوزی که به آن قبیله بشود، تعدی و تجاوز به آن طرف قرارداد محسوب گردد.
4. اگر افرادی از قبیلهٔ قریش بدون اذن اولیائشان بگریزند و نزد حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- بروند، ایشان آنان را به نزد قریش بازگردانند؛ اما، اگر کسی از اطرافیان حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- بگریزد و به نزد قریشیان برود، او را باز نگردانند.
آنگاه حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- علی را فراخواندند تا نامهٔ صلح را بنویسد. بر او املا فرمودند: «بسم الله الرحمن الرحیم». سهیل گفت: رحمان را که ما نمیدانیم کیست؟ بنویس: باسمک اللهم! نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- نیز امر فرمودند همین عبارت نوشته شود. آنگاه املا فرمودند: «هذا ما صالح علیه محمد رسولالله...».
سهیل گفت: اگر ما میدانستیم که تو رسولخدایی، از رفتن به خانهٔ خدا تو را بازنمیداشتیم و با تو جنگ نمیکردیم! نه؛ بنویس: محمدبن عبدالله! آنحضرت فرمودند:
«إنی رسولالله وإن کذبتُمونی».
«من رسول خدا هستم هرچند شما مرا تکذیب کنید!»
در عین حال، علی را امر فرمودند بنویسد: محمد بن عبدالله، و کلمهٔ «رسولالله» را محو کند. علی از محو کردن این كلمه خودداری کرد؛ آن حضرت با دست خودشان آن را محو کردند. بالاخره، نوشتن صلحنامه به انجام رسید. وقتی این صلح میان طرفین برقرار شد، قبیلهٔ خزاعه به طرف حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- ملحق شد؛ چنانکه از عهد عبدالمطلب نیز همپیمان بنیهاشم بود؛ به شرحی که در اوائل کتاب گزارش آن را آوردیم، و این الحاق فعلی نیز تأکیدی بر آن همپیمانی قدیم بود. قبیله بنیبکر نیز به طرف قریش ملحق شدند.
بازگردانیدن ابوجندل
در همان اثنا که صلحنامه نوشته میشد، ابوجندل پسر سهیل کشانکشان خودش را با غُل و زنجیری که بر پاهایش داشت به پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- رسانید. وی با همین وضع از پایین مکه راه سپرده بود تا خودش را به میان جمعیت مسلمانان بیافکند. سهیل گفت: این نخستین فردی است که قانوناً از تو میخواهم او را بازگردانی! نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:
«إنا لم نقض الکتاب بعد».
«ما هنوز صلحنامه را ننوشتهایم!؟»
گفت: پس اگر چنین است تا ابد با تو هیچ عهد و پیمانی نخواهم داشت!؟»
پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: «فَاَجِزهُ لی» «بیا و او را به شخص من ببخش!» گفت:
من او را به شما نمیبخشم! فرمودند: «بلی فَافعَلْ» «چرا؛ چنین کن!؟» گفت: هرگز چنین نکنم! همزمان یک سیلی بر صورت پسرش ابوجندل نواخت و زنجیرهای او را به دست گرفت و او را کشانید تا او را به نزد مشرکان بازگرداند. ابوجندل نیز با صدای بلند فریاد میزد: ای جماعت مسلمانان، مرا به نزد مشرکان بازمیگردانند تا دین مرا از من بازستانند؟! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:
«یا أبا جندل، اصبر و احتسب؛ فإن الله جاعلٌ لک ولمن معک من المستضعفین فرجا ومخرجا؛ إنا قد عقدنا بیننا وبین القوم صلحاً، وأعطیناهم على ذلک وأعطونا عهد الله، فلا نغدر بهم».
«ای ابا جندل! شکیبایی کن و به حساب خدا بگذار؛ خداوند برای تو و اطرافیان تو که در میان مشرکان به استضعاف کشیده شدهاند گشایش و آسایش قرار خواهد داد! فعلا، ما با این قوم صلحنامهای تنظیم و امضاءکردهایم و ما با آنان و آنان با ما در پیشگاه خداوند عهد بستهایم؛ به آنان نیرنگ نمیزنیم!؟»
عمربن خطاب -رضی الله عنه- نیز از جای برجست و خود را به کنار ابوجندل رسانید و همپای او میرفت و به او میگفت: شکیبایی کن ای اباجندل! اینان مشرکاند، و خون یکی از آنان که ریخته شود مانند آن است که خون سگی ریخته شود! و همزمان با این گفتگو قبضهٔ شمشیر را به ابوجندل نزدیک میکرد. عمر گوید: امیدوار بودم که ابوجندل شمشیر را بگیرد و با آن گردن پدرش را بزند! اما آن مرد نخواست خون پدرش را بریزد، و حکم اجرا شد.
گشودن احرام عمره
وقتی پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- از نوشتن صلحنامه فراغت یافتند، گفتند: (قوُمُوا فَانحروا) «برخیزید و قربانیهایتان را ذبح کنید!» [راوی گوید:] به خدا هیچیک از آنان از جای برنخاست.
آن حضرت سه بار فرمانشان را تکرار کردند. وقتی هیچیک از آنان از جای برنخاست، بر اُمّسلمه وارد شدند، و رفتاری را که آن جماعت با آن حضرت کرده بودند، برای او بازگفتند. گفت: ای رسولخدا، دوست دارید که چنان کنند؟ بیرون شوید، آنگاه با هیچکس حتی یک کلمه حرف نزنید، و شتر خودتان را قربانی کنید، و سلمانی خودتان را صدا بزنید تا سرتان را بتراشد!
رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- برخاستند و بیرون شدند، و با احدی صحبت نکردند، و همان کارها را کردند. شترشان را نحر کردند، و سلمانی خودشان را صدا زدند و سرشان را تراشید. مردم که چنین دیدند، همگی برخاستند و قربانی کردند و سرهای یکدیگر را میتراشیدند، حتی از شدت اندوه[4] نزدیک بود همدیگر را بکشند! وضع قربانی کردن مسلمانان نیز در این سفر چنین بود که یک شتر را از جانب هفت نفر و یک گاو را از جانب هفت نفر قربانی میکردند. رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- نیز شتر نری را که از آن ابوجهل بود و در بینیاش یک حلقهٔ نقره داشت نحر کردند تا با این کار مشرکین را بر سر غیظ آورند.
آن حضرت برای مسلمانانی که سر تراشیدند، سهبار، و برای مسلمانانی که به جای سر تراشیدن تقصیر کردند، یک بار طلب مغفرت کردند. در همین سفر خداوند کفارهٔ کسی را به خاطر بیماری پیش از قربانی سرش را بتراشد، که عبارت است از روزه یا صدقه یا قربانی اضافی، در شأن کعب بنعجره نازل فرمود.
خودداری پیامبر از بازگردانیدن زنان مهاجر
مدتی گذشت، و عدهای از زنان اهل مکه مسلمان شدند و نزد رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- آمدند. سرپرستان آن زنان درخواست کردند که آنان را مطابق صلحنامهای که در حدیبیه امضا شده بود بازگردانند. آن حضرت درخواست آنان را رد کردند، به دلیل آنکه متن صلحنامه در ارتباط با این ماده چنین بود:
«وعلى أنه لا یأتیک منا رجل وإن کان على دینک إلا رددته علینا» [5].
بنابراین، اصلا زنان در عهدنامه مطرح نبودهاند. خداوند نیز در این ارتباط این آیه شریفه را نازل فرمود:
{یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا جَاءكُمُ الْمُؤْمِنَاتُ مُهَاجِرَاتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ} ... {وَلَا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوَافِرِ}[6].
«هان ای مؤمنان، هرگاه زنان مسلمان مهاجر به نزد شما بیایند، آنان را بیازمایید... و شما نیز همسران کافر را نگاه دارید!»
رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- نیز آن زنان را به فرمودهٔ خداوند متعال:
{یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذَا جَاءكَ الْمُؤْمِنَاتُ یُبَایِعْنَكَ عَلَى أَن لَّا یُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَیْئاً}[7].
«هان ای پیامبر، هرگاه زنان مسلمان مهاجر به نزد تو بیایند و بخواهند با تو بیعت کنند مبنی بر اینکه هیچ چیز و هیچکس را با خدای یکتا شریک نگردانند... تو نیز با آنان بیعت کن!»
با طرح شروط بیعت، میآزمودند، و اگر به آن شروط اقرار میکردند، به آن زنی که آن شروط را پذیرفته بود میگفتند: «قد بایعتُک» «با تو بیعت کردم!» و پس از آن، آنان را بازنمیگردانیدند.
از آن سوی دیگر، مسلمانان همسران کافرشان را به موجب همین حکم طلاق دادند. از جمله، عمر همزمان دو همسر مشرک را که از پیش داشت طلاق داد؛ یکی از آن دو را معاویه به همسری اختیار کرد، و با آن دیگری صفوان بن امیه ازدواج کرد.
منبع: خورشید نبوت؛ ترجمهٔ فارسی «الرحیق المختوم» تالیف: شیخ صفی الرحمن مبارکفوری، ترجمه: محمد علی لسانی فشارکی، نشر احسان 1388
عصر اسلام IslamAge.com
[1]- «احابیش» قومی عربنژاد بودهاند از تیرههای بنیکنانه و دیگر طوایف، و چنانکه از لفظ احابیش متبادر به ذهن میگردد، اهل حبشه نبودهاند، بلکه منسوب بودهاند به حُبشی، کوهی در پایین مکه در موضع نعمان اراک، که با مکه شش میل فاصله دارد. در دامنه این کوه بنیحارث بن عبد منات بنکنانه، و بنیالمصطلق، و حیابن سعدبن عمر، و بنیهون بن هزیمه گردهم آمدند و با قریش همپیمان شدند، و همگی به خداوند سوگند خوردند که: ما بر علیه اغیار، ید واحده خواهیم بود، تا لیل ونهاری تاریک و روشن میگردد، و تا زمانی که کوه حُبشی در جای خود استوار است! بنابراین، وجه تسمیه «احابیش قریش» منسوب بودن آنان به کوه حبشی بوده است (معجم البُلدان، ج 2، ص 214؛ المنمّق، ص 275).
[2]- سوره فتح، آیه 24.
[3]- سوره فتح، آیه 18.
[4]- این ترجمه به اقتضای متن روایت آمده است- م.
[5]- صحیح البخاری، ج 1، ص 380.
[6]- سوره ممتحنه، آیه 10.
[7]- سوره ممتحنه، آیه 12. |