ابوذر غفاری ( رضی الله عنه)
کسی که دوست دارد به تواضع عیسی بنگرد میتواند به ابوذر نگاه کند
محمد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم)
رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) میفرماید: بهترین شما در جاهلیت، بهترین شما در اسلام است اگر دانا باشد.
اکنون صفحات پاک و روشن زندگی این صحابه بزرگوار را ورق میزنیم که دنیا را مملو از زهد و ورع خود کرد و دنیا نتوانست جایی از قلب او را مشغول کند. او کسی نیست جز ابوذر غفاری. یکی از سابقین اولین اصحاب بزرگوار پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) است. در قولی آمده است او پنجمین فردی است که اسلام آورد. آنگاه او به دستور پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به میان قومش بازگشت. وقتی پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به مدینه هجرت کرد، ابوذر نیز به آنجا رفت و همراه مسلمانان جهاد کرد.
ابوذر در زمان خلافت ابوبکر و عمر و عثمان فتوا میداد. او سرآمد زهد وصدق و علم و عمل بود، همیشه حق را میگفت و از سرزنش دیگران باک نداشت، او همراه عمر بن خطاب در فتح بیت المقدس شرکت داشت.
داستان مسلمان شدن ابوذر
ابوذر در قبیلهای به نام غفار زندگی میکرد، که به قطّاع الطریق بودن بر سر راه کاروانها شهرت داشت. اگر کاروانها خواسته آنها را عملی نمیکردند و هر چه را میخواستند به آنها نمیدادند، آنها را غارت میکردند.
ابوذر قبل از بعثت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) به عبادت مشغول بود و بیشتر اوقات به تنهایی تفکر میکرد. او دنیایی را دوست داشت که در آن محبت و برادری و امنیت وجود داشته باشد. به دنبال طلوع فجری بود که جهان را روشن کند و تاریکیهای جاهلیت را به جهانی نمونه تبدیل کند که مردم زندگی عادلانه را ادامه دهند، و این آرزو قابل تحقق نیست جز در سایه دین اسلام.
مدت زیادی نگذشت که ابوذر بعثت پیامبر آخر الزمان را شنید. او میخواست درباره این خبر مطمئن شود، رویایی که قلبش را مملو از شادی کرده بود و سعادتی که اگر بر کل جهان توزیع میشد به همه میرسید و حتی از این سعادت به سایر ستارهها نیز میبخشیدند!
در اینجا مجال را به این صحابی جلیل میدهیم تا قصه مسلمان شدنش را برای ما تعریف کند و چه قصه زیبایی است.
ابوذر میگوید: به من خبر رسید که مردی در مکه ادعای نبوت میکند. برادرم را فرستادم تا با او سخن بگوید: گفتم نزد این مرد برو و با او صحبت کن. او رفت با او سخن گفت و برگشت، گفتم: چه خبر؟ گفت او مردی است که مردم را به خیر دعوت میکند و از شرّ دور مینماید. گفتم: مرا مطمئن نکردی. مقداری غذا و عصایم را برداشتم و به طرف مکه رفتم او را نمیشناختم و دوست نداشتم احوال او را از دیگران بپرسم. همچنان از آب زمزم مینوشیدم و در مسجد الحرام اقامت داشتم تا علی بن ابی طالب عبور کرد، گفت: این مرد غریب است؟ گفتم: بلی.گفت: به منزل برویم. با او به راه افتادم، نه من سؤال کردم و نه او چیزی از من پرسید. فردا دوباره به مسجد آمدم، درباره رسول الله سؤال نکردم و کسی نیز به من چیزی نگفت. علی دوباره بر من عبور کرد. گفت: وقت بازگشتت فرا نرسیده؟ گفتم: نه. گفت کارت چیست و چرا آمدهای؟ گفتم: اگر به کسی چیزی نگویی به تو میگویم چرا به اینجا آمدهام. گفت: همین کار را میکنم. گفتم: به من خبر رسیده که پیامبری مبعوث شده. گفت: به راه درستی آمدهای. من به منزل او میروم. تو پشت سر من بیا. من به هر خانهای داخل شدم تو نیز بعد از من داخل شو. اما اگر کسی را دیدم که میترسیدم برایت مشکلی ایجاد کند، در کنار دیوار میایستم مثل اینکه کفشم را درست میکنم و تو از کنارم عبور کن.
او رفت و من به دنبالش رفتم تا بر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) داخل شدیم. گفتم: ای رسول خدا از اسلام برایم بگو. ایشان دین اسلام را برایم تشریح کرد و من در همان جا مسلمان شدم. به من گفت: ای ابوذر این موضوع را پوشیده نگاه دار و نزد قومت بازگرد. وقتی خبر ظهور ما به تو رسید، نزد ما برگرد.
گفتم: قسم به کسی که تو را مبعوث کرده است با صدای بلند در میان آنها اسلامم را اعلام میکنم.
ابوذر به مسجد الحرام آمد و قریش در آن بودند. گفت: ای جماعت قریش، أشهد أن لا إله إلاَّ الله وأنَّ محمداً عبده ورسوله. گفتند: این منحرف را بزنید. آنان تا حد مرگ مرا زدند. عباس به داد من رسید و خودش را روی من انداخت و گفت: وای بر شما مردی از طایفه غفار را میکشید که کاروان تجاری شما از آنجا میگذرد. آنان مرا رها کردند. فردای آن روز دوباره به آنجا رفتم و سخنان دیروز را تکرار کردم. دوباره مرا زدند و باز عباس مرا نجات داد[1].
ابوذر میگوید: من چهارمین نفر بودم که اسلام آوردم. سه نفر قبل از من مسلمان شده بودند که نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) رفتم و گفتم: سلام علیکم ای پیامبر خدا، و اسلام آوردم. شادی را در صورت ایشان مشاهده کردم. فرمود: شما چه کسی هستی. گفتم: جندب مردی از طایفه غفار.
گفت: چهره پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) تغییر کرد، به این دلیل که بعضی در طایفه غفار اموال حجاج را میدزدیدند[2].
در روایتی آمده است که ابوذر به برادرش انیس گفت: تو همین جا باش تا خودم موضوع را بررسی کنم. به مکه رفتم. مردی را دیدم که ضعیف به نظر میرسید. به او گفتم: مردی که از دین برگشته کجاست؟ به من اشاره کرد و گفت: اين از دین برگشته است.
اهل آنجا با تمام وسایلشان بر سرم ریختند وقتی مرا ترک کردند مانند ستونی قرمز بودم. به کنار آب زمزم آمدم. خون را از صورتم شستم و از آب نوشیدم، حدود سی شب یا سی روز من بدون غذا آنجا بودم و تنها آب زمزم مینوشیدم. تا جایی که شکمم از خوردن آب زیاد بزرگ شد....
تا جایی که (ابوذر) میگوید: تا اینکه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد بر حجر الاسود دست کشید و او و همراهش طواف کردند و نماز خواندند.
ابوذر میگوید: من اولین کسی بودم که بر آن حضرت سلام کردم. گفتم: السلام علیک یا رسول الله. فرمود: «وعلیک السلام ورحمة الله» آنگاه فرمود: اهل کجا هستی گفتم: از غفار، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) دستش را بلند کرد و با انگشتانش به پیشانیش زد. با خودم گفتم. اهل غفار بودنم را نپسندید. خواستم دستش را بگیرم دوستش مرا در جای خود نشاند او نسبت به ایشان از من آگاهتر بود آنگاه سرش را بلند کرد و گفت: از چه وقت اینجا هستی. گفتم: سی شب یا سی روز است که اینجا هستم. فرمود: چه کسی به شما غذا داده است؟ گفتم: من غذایی جز آب زمزم نداشتهام. از بس آب زمزم خوردهام چاق شدهام و احساس گرسنگی نمیکنم. فرمود: آب زمزم مبارک است و به منزله طعام است. ابوبکر گفت: ای رسول خدا به من اجازه بدهید امشب به او غذا بدهم. ابوبکر، رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و من با هم رفتیم. ابوبکر دری را باز کرد و به داخل رفتیم. ابوبکر از کشمشهای طائف برایمان آورد. این اولین غذایی بود که میخوردم. سپس نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) آمدم، فرمود: سرزمینی برایم اختیار شده است تصور میکنم غیر از مدینه جای دیگری نباشد. آیا به جای من قومت را به اسلام دعوت میکنی؟ شاید خداوند بوسیله تو به آنها سود برساند.
من نزد انیس آمدم گفت: چکار کردی؟ گفتم: من اسلام آوردم و او را تصدیق کردم گفت من نیز اسلام آوردم و او را تصدیق کردم. ما دو نفر با هم نزد قوم غفار آمدیم و نصف آنها اسلام آوردند و ایماء پسر رخصه غفاری (بزرگ آنان) امام آنان بود. نصف باقی گفتند وقتی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به مدینه بیاید مسلمان میشویم.
پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) وارد مدینه شد ونصف دیگر نیز مسلمان شدند.
قبیله اسلم آمدند و گفتند: ای رسول خدا همانگونه که برادران ما مسلمان شدند ما نیز اسلام میآوریم. پس پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: «خدا قبیله غفار را عفو کند و خدا قبیله اسلم را نگه دارد»[3].
این چنین ابوذر امانت دین اسلام را حمل کرد در همان لحظه اول که ایمان به اعماق قلب او وارد شد و نور آن را احساس کرد دوست داشت که همه این جهان در آن نور زندگی کند.
ابوذر در میان قبیله خود زاهدانه خدا را پرستش کرد تا اینکه جنگ بدر، اُحد و خندق گذشت سپس به مدینه آمد ملازم رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) گشت و از ایشان خواست که در خدمتش باشد. آن حضرت قبول کردند.
خدا ابوذر را رحمت کند که تنها میمیرد و تنها زنده میشود
در مسیر غزوه تبوک رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) رو به جلو حرکت کرد مردی از ایشان عقب مانده بود، گفتند ای رسول خدا! فلانی عقب مانده است. فرمود: او را رها کنید اگر در وی خیری باشد خداوند او را به شما ملحق میکند. اگر غیر از این باشد خدا شما را از او راحت کرده است. سپس گفتند: یا رسول الله، ابوذر است که جا مانده است و شترش باعث عقب ماندن او شده است. فرمود: رهایش کنید اگر در او خیری باشد خداوند او را به شما ملحق خواهد کرد، در غیر این صورت از او راحت شدهاید. ابوذر پس از اینکه مشاهده کرد شترش کُند است و از لشکر عقب مانده است، متاعش را برداشت آن را بر دوش گرفت و پیاده به دنبال رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) راه افتاد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در جایی برای استراحت فرود آمد. دیده بان مسلمانان گفت ای رسول خدا! یک نفر پیاده و تنها در راه میآید. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: ابوذر است. دیگران وقتی در او تأمل کردند گفتند: بلی به خدا سوگند او ابوذر است. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: رحمت خدا بر ابوذر باد، تنها راه میرود، تنها میمیرد و تنها زنده میگردد[4].
محبت و توصیههای ارزشمند پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به ابوذر
پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) ابوذر را زیاد دوست داشت حتی یک بار درباره ایشان گفت: «آسمان بر کسی سایه نیفکنده و زمین بر پشت خود حمل نکرده کسی را که راستگوتر و باوفاتر از ابوذر باشد که شبیه عیسی بن مریم ؛ است[5].
رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: هر کس دوست دارد به تواضع عیسی بن مریم نگاه کند، به ابوذر بنگرد[6].
رسول گرامی این توصیهها را به ابوذر کرد:
ابوذر میگوید: دوست عزیزم رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به من هفت توصیه کرد: «مرا امر کرد که مساکین را دوست داشته باشم و به آنان نزدیک شوم، و به پایینتر از خودم بنگرم و از کسی چیزی را طلب نکنم و صله رحم را برقرار کنم هر چند که او دور شود. و همیشه حق را بگویم گرچه تلخ باشد، و در راه خدا از سرزنش هیچ کس ترس نداشته باشم و زیاد این ذکر را تکرار کنم: «لا حول ولا قوة إلاَّ بالله» چون این کلمات از گنجهای عرش است[7].
ابوذر گرچه بدن قوی داشت و شجاع بود، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به او گفت: «ای ابوذر من تو را ضعیف میبینم، همان را که برای خودم دوست دارم برای تو نیز دوست دارم حتی امارت بر دو نفر را نیز قبول مکن و ولایت مال یتیم را مپذیر»[8].
امام ذهبی میگوید: این حدیث بر ضعف رأی و نظر ابوذر حمل میشود. چون اگر ابوذر متولی مال یتیم میشد همه آن را در راه خیر انفاق میکرد و یتیم را به فقر میانداخت چون گفته شده که ابوذر ذخیره کردن پول را جایز نمیدانست. کسی که امیر مردم میشود باید مدارا داشته و حلیم باشد، اما همانطور که گفتیم ابوذر سختگیر بود، و به همین منظور پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) او را نصیحت کرد[9].
بلکه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) ابوذر را خیلی به خودش نزدیک میکرد.
ابوذر میگوید: پشت رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) روی الاغی که بر روی آن رواندازی بود نشسته بودم[10].
این حدیث بر تواضع رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و شدت محبت او نسبت به ابوذر را میرساند.
جایگاه ابوذر در دل صحابه
از علی درباره ابوذر سؤال شد. گفت: علمی کسب کرده که دیگران از آن عاجزند، بر حفظ دینش حسابگر و حریص است، مشتاق یادگیری است، زیاد سؤال میکند و دیگران از درک همه علمی که نزد اوست عاجز هستند[11].
علی میگوید: «کسی نماند که در راه خدا به سرزنش دیگران اهمیت ندهد جز ابوذر». سپس به سینه خودش نیز زد و گفت: من نیز(این چنین) نیستم[12].
بعد از وفات رسول اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) مدینه برای ابوذر از نور رسول الله و صدای ایشان خالی شد و مجالست با آن حضرت به پایان رسید و ابوذر مدینه را ترک کرد و به روستا رفت و در مدت خلافت ابوبکر و عمر در آنجا ماند.
در خلافت عثمان به دمشق رفت و دریافت که مردم به دنیا رو آورده و مرفه شدهاند. ابوذر به نصیحت و تذکر دادن آنها پرداخت.
وقتی عثمان او را احضار کرد، ابوذر از او خواست به او اجازه بدهد به «ربذه» برود، عثمان به او اجازه داد.
ردّ بر کسانی که تصور میکنند عثمان ابوذر را به «ربذه» تبعید کرده است
متاسفانه دیدهام بسیاری از کسانی که در مورد زندگی صحابه نوشتهاند. در مکتوباتشان ذکر کردهاند که عثمان بن عفان ابوذر را علی رغم میل باطنی به «ربذه» تبعید کرد.
این کار ناپسند و ظلم بزرگی است. عثمان عادلتر و فاضلتر از آن است که با اصحاب گرامی رفتاری انجام بدهد که مستحق آن نیستند یا عمل ناپسندی در ارتباط با آنان انجام بدهد، بلکه عثمان ابوذر را مخیر کرده است به دلیل اینکه زید بن وهب میگوید از ربذه عبور کردم به ابوذر گفتم چرا به اینجا آمدهای. گفت: من در شام بودم، من و معاویه این آیه را بیاد آوردیم.
{ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ إِنَّ كَثِيرًا مِّنَ الأَحْبَارِ وَالرُّهْبَانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوَالَ النَّاسِ بِالْبَاطِلِ وَيَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللّهِ وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلاَ يُنفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِيمٍ } (التوبه: ٣4).
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد! بسيارى از دانشمندان (اهل كتاب) و راهبان، اموال مردم را بباطل مىخورند، و (آنان را) از راه خدا بازمىدارند! و كسانى كه طلا و نقره را گنجينه (و ذخيره و پنهان) مىسازند، و در راه خدا انفاق نمىكنند، به مجازات دردناكى بشارت ده!».
معاويه گفت این آیه راجع به اهل کتاب نازل شده است. من گفتم: این آیه درباره ما و آنها نازل شده، معاویه این موضوع را به عثمان نوشت و عثمان نیز به من نامه نوشت که: نزد من بیا. من نزد عثمان رفتم و مردم به دور من جمع شدند مثل اینکه مرا نمیشناسند. از این موضوع به عثمان شکایت کردم. او مرا مخیر کرد و گفت: به هر کجا دوست داری برو[13].
عبدالله بن صامت میگوید: همراه ابوذر و عدهای از طایفه غفار از دری که دیگران بر عثمان وارد نمیشدند، بر ایشان وارد شدیم. به همین دلیل عثمان از ما ترسید. ابوذر نزد ایشان رفت سلام کرد، ابوذر بدون مقدمه گفت: گمان میکنی من جزو آنها هستم ای امیرالمؤمنین؟ به خدا سوگند من از آنان(خوارج) نیستم و آنها را نیز ندیدهام و اگر به من دستور بدهی دو رگ بدنم را قطع کنم، اطاعت خواهم کرد تا مرگ مرا در بر گیرد.
عثمان گفت: راست میگویی من برای کار خیری به دنبال تو فرستادهام تا به نزد ما در مدینه بیایی. ابوذر گفت: نیازی به آن ندارم آنگاه از عثمان اجازه خواست به ربذه برود. عثمان گفت: مجاز هستی به آنجا بروی. به مأموران دستور میدهیم، شیر شتر و گوسفندهای صدقه که صبح و غروب ازآنجا عبور میکنند را به شما بدهند.
ابوذر گفت: نیازی به آن ندارم. برای ابوذر چند شتر از آنها کافی است. سپس از آنجا خارج شد و گفت: ای جماعت قریش دنیا را بگیرید، ما نیازی به آن نداریم و ما و دینمان را رها کنید[14].
غالب القطان میگوید به حسن بصری گفتم: آیا عثمان ابوذر را تبعید کرد؟ گفت: نه پناه بر خدا[15].
هرگاه گفته میشد عثمان ابوذر را به آنجا فرستاد، بر محمد بن سیرین بسیار سنگین بود و میگفت: ابوذر خودش به آنجا رفت و عثمان او را نفرستاد[16].
صفحاتی نورانی از زهد و عبادت ابوذر
ابوذر در (الربذه) زندگی زاهدانه و ساده خود را ادامه داد و با همان حالتی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) او را ترک کرد حیاتش را ادامه داد.
ابوبکر بن المنکدر میگوید: حبیب بن مسلمه امیر شام سی صد دینار برای ابوذر فرستاد و گفت: با آن نیازهایت را برآورده کن. ابوذر گفت: آن را به او باز گردان آیا کسی را از ما نیازمندتر نیافته است. ما سایهای داریم که در زیر آن پناه گرفتهایم و چند گوسفند و خدمتکاری که در خدمت ماست، من میترسم بیشتر از این بردارم. جعفر بن سلیمان میگوید: مردی بر ابوذر وارد شد به چهار طرف منزلش نگاه کرد و گفت وسایلت کجاست؟ گفت: ما خانهای داریم که کالاهای نیک را به آنجا میفرستیم. گفت: مادام که در اینجا هستی باید اسباب و وسایلی داشته باشی گفت: صاحب منزل نمیگذارد در اینجا بمانیم.
عبدالله بن سیدان روایت میکند که ابوذر گفت: در مال انسان سه نفر شریکند: قدر الهی، بدون اینکه از تو اجازه بگیرد مالت را (چه خیر و چه شر) با از بین بردن آن یا مرگ تو، از تو میگیرد. دوم: وارث. منتظر است که سرت را بر بستر مرگ بگذاری آن گاه مالت را برباید در حالی که ناتوان هستی. سوم: شما. پس اگر میتوانی از دوتای دیگر ضعیفتر مباش. خداوند میفرماید: { لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنفِقُواْ مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللّهَ بِهِ عَلِيمٌ } (آل عمران: ٩٢). «هرگز به (حقيقت) نيكوكارى نمىرسيد مگر اينكه از آنچه دوست مىداريد، (در راه خدا) انفاق كنيد; و آنچه انفاق مىكنيد، خداوند از آن آگاه است».
این شتر که بیشتر از دیگر اموالم آن را دوست دارم برای خود نگه داشتهام[17].
اما ابوذر آن شتر را نیز صدقه داد.
ثابت البنانی میگوید: ابودرداء خانهای درست کرد. ابوذر از کنار آن عبور کرد. گفت: این چیست؟ خانهای درست میکنی که در نهایت خراب خواهد شد. اینکه تو را در خرابهای ببینم برایم بهتر است از اینکه تو را در این حالت ببینم[18] .
ابواسماء میگوید: نزد ابوذر در «الربذه» رفتم. همسر سیاه پوست و ژولیدهاش در کنار او بود و بوی خوشی از او استشمام نمیشد. گفت: آیا میبینید به من چه توصیهای میکند؟
به من میگوید که به عراق بیایم، که وقتی به آنجا آمدم، مردم با دنیا و اموالشان به طرف من بیایند. در حالی که دوست عزیزم(رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم) به من گفت: در مقابل پل جهنم راهی لغزنده وجود دارد و ما وقتی از آن میگذریم اگر بار سبکی داشته باشیم بهتر نجات مییابیم تا اینکه بار سنگینی داشته باشیم[19].
از وصیتها و نصیحتهای گرانمایه ابوذر
سفیان ثوری میگوید: ابوذر نزد کعبه ایستاد و گفت: ای مردم من جندب غفاری هستم به سوی این برادر ناصح مهربان بشتابید. مردم دور او جمع شدند، گفت: آیا یکی از شما قصد سفر داشته باشد توشه و کالاهای لازم را بر نمیدارد؟ گفتند: بلی. گفت: پس سفر قیامت دورترین سفر است، با خود ببرید آنچه برایتان لازم است. گفتند: چه چیز برایمان لازم است؟ گفت: برای امور بزرگ آخرت حج کنید. در روز گرم روزه بگیرید چون دنیای پس از مرگ طولانی است. دو رکعت نماز شب به خاطر تاریکی قبر بخوانید. کلمه خیر را بگویید و در کلمه شرّ سکوت کنید به خاطر وقوف در آن روز بزرگ. مالت را صدقه بده تا از سختیآن نجات یابی. دنیا را به دو قسمت تقسیم کن قسمتی از آن در طلب روزی حلال، و قسمت دیگر در طلب آخرت. سوم اینکه آنچه برای تو زیان دارد و سودی به تو نمیدهد آن را ترک کن.
مال را دو درهم قرار بده: درهمی که در راه درست برای خانوادهات خرج میکنی، و درهمی که برای آخرتت پس انداز میکنی. سوم آنچه به تو ضرر میرساند و برایت سودی ندارد، آن را رها کن. آنگاه با صدای بلند گفت: ای مردم طمع و حرصی که هرگز به آن نمیرسید شما را از بین برده است.
نافع طاحی میگوید: به ابوذر رسیدم به من گفت: اهل کجا هستی؟ گفتم: عراقی هستم. گفت: عبدالله بن عامر را میشناسی؟ گفتم: بلی. گفت: او ملازم و همراه من بود، بعد خواستار امارت شد. وقتی به بصره رفتی او را میبینی. میگوید: نیازت چیست. به او بگو مرا رها کن. من فرستاده ابوذر نزد شما هستم. او به شما سلام رساند و گفت: ما خرما میخوریم و آب مینوشیم و همانند شما زندگی میکنیم.
وقتی به بصره رفتم و او را دیدم گفت: آیا نیازی داری؟ گفتم: مرا رها کن خدا تو را اصلاح کند. سپس گفتم: من فرستاده ابوذر نزد شما هستم - وقتی این جمله را گفتم ترسی قلبش را در بر گرفت- او سلام رساند و گفت ما خرما میخوریم و آب مینوشیم و همانند تو زندگی میکنیم. او سرش را در گریبان فرو برد و بسیار گریه کرد[20].
کوچ ابدی فرا رسید
بعد از زندگی مملو از زهد و بخشش و عبادت ابوذر در بستر مرگ خوابید تا روحش را به خالقش تسلیم کند و به حبیب خود رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و اصحابش در بهشت بر روی تختها مقابل هم ملحق شود.
امام ابن کثیر مرگ ابوذر را چنین توصیف میکند. ابوذر به «الربذه» رفت و در آنجا اقامت گزید تا اینکه در ماه ذی الحجه سال سی و دو هجری در حالی که تنها زن و فرزندانش در کنارش بودند جان به جان آفرین عطا کرد. آنان توان دفن جسد ابوذر را نداشتند تا عبدالله بن مسعود و جمعی از همراهانش از عراق به آنجا رفتند، در هنگام مرگ به نزدش رسیدند و به آنان توصیه کرد که چگونه او را دفن کنند. برخی میگویند بعد از مرگش به آنجا رسیدند و غسل و کفن و دفن وی را بر عهده گرفتند. و به خانوادهاش دستور داد گوسفندی برای آنان ذبح کنند و از آنان پذیرایی کنند. عثمان بن عفان خانواده ابوذر را به خانواده خود ملحق کرد[21].
این چنین خداوند مؤمن را در خانوادهاش حفظ میکند همانگونه که او خداوند را در آشکار و پنهان حفظ میکند و در شادی و تلخی اوامر او را اطاعت میکند.
خداوند از ابوذر و سایر اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) راضی و خشنود باد.
[1] - بخاری 6/400، 7/132، 134، المناقب، مسلم 2474، فضائل صحابه.
[2] - الطبرانی 1617،حاکم 3/342، حاکم و ذهبی آن را تصحیح کردهاند.
[3] - مسلم 2473، مسند احمد 5/174-175.
[4] - سیره ابن هشام، 4/149.
[5] - ترمذی و ابن حبان و حاکم از ابوذر روایت کردهاند. آلبانی میگوید حسن است. صحیح الجامع 5538.
[6] - روایت از ابویعلی، ابن حبان، حاکم از ابوهریره، آلبانی آن را تصحیح کرده است، صحیح جامع الصغیر 6292.
[7] - مسند احمد 5/159، ابن سعد 4/229، سند آن حسن است.
[8] - مسلم 1826، باب امارت، احمد 5/180، ابن سعد 4/231.
[9] - سیر اعلام النبلاء 2/75.
[10] - طبقات ابن سعد، 4/228؛ مسند احمد 5/164.
[11] - ابن سعد 4/232 به نقل از سیر اعلام النبلاء 2/60.
[12] - ابن سعد 4/231 به نقل از سیر اعلام النبلاء 2/64.
[13] - ابونعیم 139، باب تثبیت الامامه.
[14] - طبقات ابن سعد 4/232، تاریخ المدینه ابن شبه 3/1036-1041، الحلیه ابونعیم، 1/160.
[15] - تاریخ الاسلام ذهبی و ابن شبه 3/1037، اسناد آن حسن است.
[16] - ابن شبه 3/1037، اسناد حدیث حسن است.
[17] - صفة الصفوه 1/246-248 با تصرف.
[18] - سیر اعلام النبلاء، امام ذهبی 2/74.
[19] - ابن سعد 4/236، احمد 5/195 راویان آن موثق هستند.
[20] - صفة الصفوه، 1/246-267 با تصرف.
[21] - البدایه و النهایه، 7/172.
منبع: شاگردان مكتب نبوت، تأليف: محمود المصری، ترجمه: اسحاق دبیری (رحمه الله)، کتابخانهی عقیده.
سایت عصر اسلام Islamage.com |