امیر المسلمین، سلطان یوسف بن تاشفین ناجی اندلس و قهرمان نبرد زلاقه
پس از دوران صحابه مشهورترین قهرمانان و سپاه سالارانی که مسلمانان با آنها آشنایی دارند، چند نفر انگشتشمار هستند، سپاه سالارانی مانند: "صلاح الدین ایوبی"، "سیف الدین قطز" و "ظاهر بیبرس". اما این سلسله همین جا پایان میپذیرد و مسلمانان، قهرمانان و فاتحان دیگری نمیشناسند، حال آنکه اگر ما با دقت به تاریخ اسلام و فراز و نشیب آن بنگریم متوجه خواهیم شد که کم نبوهاند قهرمانان و فاتحانی که شگفتیها خلق کرده و در راستای صیانت از کیان و کرامت امت اسلامی نقش مهمی را ایفا کردهاند.
از جمله این سپاه سالاران و فاتحان "سلطان یوسف بن تاشفین" است؛ شخصیتی که به دست او کشورهای شمال آفریقا و اندلس اسلامی در زمانی حساس و سرنوشت ساز از سقوط و اضمحلال نجات پیدا کرده و با هم متحد شدند.
اما آنچه که مایهٔ تعجب است، اینکه مسلمانان اکثرا از شخصیت و فتوحات یوسف مشرق، یا همان صلاح الدین ایوبی که بیت المقدس به وسیلهٔ او از چنگال صلیبیان آزاد شده، اطلاع و آگاهی دارند، اما یوسف مغرب (یوسف بن تاشفین) با وجود نقش مهمش در نجات حکومت اسلامی اندلس و به تاخیر انداختن سقوط آن به چهار قرن بعد، باز هم در بوتهٔ فراموشی به سر میبرد و کسی از رشادتها، دلاوریها و کارهای بزرگی که به دست توانای او انجام گرفت، آگاهی ندارند!
اوضاع نابسامان مسلمانان شمال آفریقا در قرن پنجم هجری
پس از آنکه طلیعهٔ فتوحات اسلامی به کشورهای شمال آفریقا رسید، آنها یکی پس از دیگری در مقابل مجاهدین اسلام- صحابه و تابعین- سر فرود آورده و قبیلههای "بربر" گروه گروه به دین اسلام گرویدند.
آنها با تابیدن نور اسلام در قلوبشان، تمام عادات و رسوم جاهلانه و قومی خود را ترک گفته و در نتیجه اخلاق و عاداتشان اسلامی شده و دلهایشان به نور اسلام صفا گرفت. تمامی کشورهای شمال آفریقا، از لیبی گرفته تا دریای آتلانتیک، همگی تابع حکومت اموی و عباسی بودند. اما در نیمهٔ دوم خلافت عباسی با تجزیه شدن خلافت اسلامی، دولتهای کوچک و جداگانهای مانند: "دولت اغالبه"، "دولت ادارسه"، دولت خوارج و دولت نامیمون فاطمی با سوء استفاده از ضعف خلافت اسلامی در دوران متوکل پا گرفتند.
در این میان قبایل بربر بزرگترین قربانیان این چند دستگی دستگاه حکومتی بودند، زیرا پیش از این بربرها زیر چتر خلافت عباسی با آرامش مشغول فراگیری تعالیم اسلام بودند، اما پس از تجزیه شدن خلافت، حکومتهای کوچکی در منطقه بوجود آمد و همین امر سبب شد تا چرخهٔ تعلیم اسلامی متوقف شود و بربرهای تازه مسلمان نتوانند اصول اسلامی را به طور کامل فرا گیرند، در نتیجه بسیاری از آنها به عادات و رسوم پیشین و جاهلانه خود باز گشته و باری دیگر سایهٔ شوم جهل و گمراهی بر منطقه گسترانیده شود.
ظهور حرکت مرابطین
اوضاع شمال آفریقا با بوجود آمدن این حکومتهای کوچک و جنگهایی که بین آنها در می گرفت، بسیار آشفته بود، مردم به جاهلیت گذشته برگشته و در شرک، خرافات و بدعات غوطه میزدند تا اینکه در سال 434هـ .ق موافق با 1042م. حرکت مرابطین به دست عالمی متقی و پرهیزگار به نام "عبدالله بن یاسین" شروع شد. این شیخ بزرگوار کار خود را با دعوت مردم به اسلام صحیح و ترک اعمال شرک آمیز و منافی با اسلام آغاز کرد. اما به جز تعداد اندکی، کسی دعوت او را نپذیرفت. سرانجام شیخ عبدالله در جزیرهٔ "نیجر" کاروانسرایی را جهت عبادت و فراگیری اصول اسلامی اختصاص داد و به همراه تعدادی از شاگردانش خود را وقف عبادت و تحصیل اصول اسلامی نمودند.
با گذشت زمان، افراد جدیدی به سلک شاگردان ایشان پیوسته و روز به روز تعدادشان بیشتر و بیشتر میشد. تا اینکه تعدادشان به هزاران نفر رسید. در این هنگام شیخ عبدالله تصمیم گرفت تا با همکاری "امیر یحیی بن عمر لمتونی"، رئیس قبیلهٔ "لمتونه"، (که یکی از تیرههای قبیله "صنهاجه" است) علیه قبایل منحرف قیام کند و این چنین، حرکت مرابطین که پیش از این صرفا یک حرکت دعوت محور بود، به یک حرکت جهادی در راستای نشر اسلام و یکپارچگی دولتهای شمال آفریقا و مبارزه با شرک و بدعات تبدیل گشت.
در این محیط جهادی و در این فضای ایمانی در کنار رودخانهٔ "نیجر" و در کاروانسرای کوچک، زیر نظر شیخی پارسا به نام شیخ عبدالله، قهرمان مقالهٔ ما یعنی "سلطان یوسف بن تاشفین" پرورش یافت و بزرگ شد.
در سال 447هـ. ق هنگامی که سلطان یوسف به سن 47 سالگی رسید و دیگر کاملا پخته شده بود، امیر یحیی بن عمر (رئیس قبیلهٔ لمتونه) وفات کرد و برادرش "ابوبکر بن عمر" فرماندهی را به عهده گرفت و فرماندهی لشکرش را نیز به عهدهٔ پسر عمویش یوسف بن تاشفین گذاشت.
سلطان یوسف بن تاشفین بنیانگذار دولت بزرگ مرابطین
شیخ عبدالله بن یاسین، رئیس و مرشد مرابطین، در سال 451هـ.ق (موافق با 1059م) به شهادت رسید. پس از شهادت شیخ عبدالله ریاست مرابطین به عهدهٔ امیر ابوبکر بن عمر سپرده شد.
امیر ابوبکر بر اساس روش شیخ عبدالله به جهاد با مشرکین و منحرفین پرداخت و شهرهای شمال آفریقا را یکی پس از دیگری فتح میکرد. اما حادثهای رخ داد که فتوحات او را متوقف کرد و او را وادار به بازگشت نمود؛ در میان دو قبیلهٔ "لمتونه" و "مسوفة" که ستون اصلی حرکت مرابطین بودند، نزاعی در گرفته بود. به همین خاطر امیر ابوبکر به ناچار به منطقهٔ "قلب الصحراء" برگشت تا درمیان دو قبیله میانجیگری کند. وی، پسر عمو و فرماندهٔ قشون لشکرش سلطان یوسف بن تاشفین را به عنوان جانشینی خود انتخاب کرد. شیوخ و بزرگان مرابطین نیز بنا بر دیانت، شجاعت، عدالت، تدبیر و پیشینهٔ خوب سلطان یوسف، او را از هر کسی دیگری برای جانشینی لایقتر و شایستهتر میدانستند و با این انتخاب کاملا موافق بودند.
سلطان یوسف در سال 453هـ.ق زمام امور مرابطین را به دست گرفت و از همان روز نخست با جدیت و تدبیر به سامان دادن اوضاع مشغول شد، بر اثر تلاشهای او حرکت مرابطین که پیش از این فقط در قالب یک حرکت جهادی منحصر میشد، به یک دولت قدرتمند و استوار تبدیل شد که تمامی فاکتورهای یک دولت اسلامی و قدرتمند را دارا بود. اساس این دولت بر جهاد جهت نشر دین صحیح و مبارزه با مرتدین و منحرفین و یکپارچگی مناطق شمال آفریقا زیر پرچم یک دولت و حکمرانی بر اساس کتاب و سنت ریخته شده بود.
سلطان یوسف با تدبیر و سیاستی ماهرانه دولت نوپایش را اداره میکرد. سپاه چهل هزار نفریش را به چند دسته تقسیم کرد و برای ساماندهی اوضاع و برقراری نظم و امنیت به مناطق مختلف شمال آفریقا فرستاد. همچنین سلطان، "مراکش" را به عنوان پایتخت دولت مرابطین انتخاب نمود و در سال 454هـ. از کار ساخت و توسعهٔ آن فارغ شد.
سلطان یوسف طی 20 سال جهاد خالصانه، یعنی از سال 454هـ تا 474هـ، در راستای تحقق آرمان دیرینهاش یعنی همان یکپارچگی دولتهای شمال آفریقا از هیچ کوششی فرو گذار نکرد؛ راحتی و آرامش را کنار گذاشت، زندگی مرفهانه و شاهانه و پر ناز و نعمت را رها کرد و در طول زندگیاش به جز لباس پشمین، لباس دیگری به تن نکرد، غذایش نان جو و گوشت شتر و شیر آن بود، حکمرانیاش عدالت محور و مطابق شریعت بود، همواره به نقاط مختلف مملکت پهناورش سر میزد و از احوال مسلمین مطلع شده و به آنها رسیدگی میکرد. خلاصه اینکه بر اثر مجاهدتهای این رادمرد تاریخ، دولت بزرگ مرابطین که از شرق به تونس و از غرب به دریای آتلانتیک و از شمال به دریای مدیترانه و از جنوب به مالی و نیجریه و سنگال منتهی میشد، تشکیل شد و سیطرهٔ حکمرانی امرای ظالم و هوسباز و منحرف قبایل منطقه برچیده شد و حکومت اسلامی تشکیل گردید.
پس از آنکه سلطان یوسف طرح بزرگ یکپارچگی دولتهای شمال آفریقا را به تحقق رساند، مسلمانان به او لقب: "امیر المسلمین" و "ناصرالدین" را داده و برخی نیز به او پیشنهاد دادند که از تابعیت خلافت عباسی خارج شده و حکومت مستقلی تشکیل دهد، چون او اکنون قدرتمندترین امیر در پهناورترین سرزمین اسلامی است، اما این سلطان متواضع و پارسا این پیشنهاد را رد کرد، چون او با این جهادش در پی جاه و منصب دنیوی و القاب زیبا نبود و کماکان ترجیح داد تابع خلیفهٔ عباسی (المستظهر بالله) باشد.
از کارزارهای شمال آفریقا به سوی اندلس اسلامی
در همان دورانی که سلطان یوسف مشغول ساماندهی اوضاع در شمال آفریقا بود و برای بازگرداندن قبایل بربر به اسلام تلاش میکرد، دولت اسلامی اندلس در مرحلهای خطرناک و سرنوشت ساز به سر میبرد. همان مصیبتی که پیش از این سلطان یوسف در شمال آفریقا با آن دست و پنجه نرم میکرد، یعنی تفرقه و دو دستگی حکومت اسلامی، اکنون گریبانگیر حکومت اسلامی اندلس شده است؛ اما به صورتی بزرگتر و خطرناکتر.
در این مرحلهٔ تاریخی که به عصر "ملوک الطوائف" در تاریخ مشهور است، حکومت اسلامی اندلس به دولتهای کوچک و ضعیف تبدیل شده بود که در رأس هر یک از آنها خانوادهای حکمرانی میکرد که فرزندان آن حکومت و ریاست را از پدران به ارث میبردند. از بارزترین ویژگیهای عصر ملوک الطوائف میتوان به ضعف و سستی در عمل کردن به احکام دین، فرو رفتن در شهوات و لذتهای دنیوی و کثرت اختلافات بین سران طوائف و حکمرانان منطقه که بسا اوقات منجر به درگیری و لشکرکشی در حدود و مرزها میشد، اشاره کرد. خطرناکترین پیامد این اختلافات، به طمع انداختن مسیحیان صلیبی و کینهتوزی بود که همواره مترصد فرصتی بودند تا تسلط خود را بر مسلمانان افزوده و سرزمینهای جدیدی را تحت تصرف خود در آورند.
اوضاع به همین منوال در حال سپری شدن بود، مسیحیان روز به روز جرأتشان بیشتر میشد، در حالی که حکمرانان مسلمان یا همان سران طوائف چنان ضعیف و ناتوان شده بودند که به پادشاه صلیبیان "آلفونسوی ششم" جزیه پرداخت میکردند.
این پادشاه صلیبی و کینهتوز طرح بزرگی را برای بیرون راندن مسلمانان از اندلس (اسپانیا) ریخته بود و در سلسله جنگهایی که در تاریخ به "حرب الاسترداد" معروف است، به دنبال این هدف خود بود.
"آلفونسو" پادشاه صلیبیان در سال 479هـ بر شهر "طلیطله"، پایتخت اندلس قدیم، تسلط پیدا کرد و با این کار گام بزرگی در راه تحقق آرزوی دیرینهاش که همان بیرون راندن مسلمانان از اندلس بود، برداشت. در این دوران بحرانی و حساس مسلمانان اندلس همه، چشمشان را به سپاه مغرب و سلطان یوسف دوخته بود و از آنها انتظار کمک و یاری داشتند.
سلطان یوسف که اخبار رسیده از اندلس و اوضاع وخیم حکومت اسلامی آن و افزایش تسلط مسیحیان صلیبی به شدت او را شگفت زده و ناراحت کرده بود، همهٔ فقها و بزرگان مرابطین را فراخواند و با آنها به مشورت نشست؛ بزرگان و مشایخ اتفاق نظر داشتند که یاری و نصرت مسلمانان اندلس واجب است.
بنابراین سلطان فراخوان جهاد داد و نمایندگانی را به میان مردم فرستاد و مردم را برای یاری و کمک برادران مسلمانشان فرا خواند.
در اوائل سال 479هـ سلطان به همراه سپاهش از راه دریا به سوی اندلس حرکت کرد. هنگامی که کشتیها وارد دریا شدند، طوفانی سهمگین آغاز شد، با خروشان شدن دریا و بالا گرفتن سرعت باد، کشتیهای مجاهدین در امواج متلاطم دریا مضطرب و سرگردان شدند. سلطان نیز با دیدن امواج خروشان دریا به میان سپاهیانش در وسط کشتی آمد و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و چنین دعا نمود: «بار الها! اگر این سفر ما برای منفعت رساندن و کمک رساندن و کمک و یاری مسلمین است، پس عبور ما را از دریا آسان گردان! و اگر غیر از این است عبور ما را سخت و دشوار گردان!» هنوز سلطان یوسف از دعا فارغ نشده بود که امواج خروشان دریا آرام گرفته و طوفان تمام شد و کشتیها براحتی از دریا گذشتند.
و این چنین سلطان مومن و مجاهد و کارکشته دست نیاز به بارگاه پروردگارش دراز کرد و خداوند نیز دعایش را احابت نمود.
قهرمان جنگ "زلاقه"
سلطان یوسف به همراه سپاه مومن و مجاهدش برای جهاد و یاری برادران مسلمانش به اندلس آمد، با آمدن سپاه سلطان، مسیحیان اندلس به شدت تکان خورده و "آلفونسو"، فرمانده صلیبیان، فراخوانی برای جنگ با مسلمانان به مسیحیان اسپانیا و اروپا فرستاد و هزاران داوطلب از گوشه و کنار اسپانیا، فرانسه، ایتالیا و ... بنابر اعلام پاپ روم آمدند.
هنگامی که نیروهای کمکی حاضر شدند، آلفونسو نامهای تهدیدآمیز که در آن توان بالای نیروهایش و کثرت آنها را بیان کرده بود، به سوی سلطان یوسف فرستاد تا او را بترساند؛ اما این سلطان شجاع و دلیر که انواع تلخیها را پشت سر گذاشته و تجربهٔ کافی در این زمینه داشت، در جواب، نامهای متشکل از سه کلمه برای او فرستاد که همچون صاعقه بر سر فرمانده مسیحی فرود آمد. محتوای نامه این بود: «الذی یکون ستراه» (یعنی: به زودی میبینی که چه میشود) "آلفونسو" با دیدن نامهٔ سلطان یوسف دریافت که با مردی کارآزموده و بلندهمت روبرو است.
روز جمعه، دوازدهم رجب سال 479هـ اندلس شاهد یکی از بزرگترین و سرنوشتسازترین جنگهای اسلام و مسیحیت بود، از یک طرف نیروهای صلیبی که از اسپانیا، فرانسه، ایتالیا و دیگر کشورهای اروپایی بنابر فراخوان پاپ بسیج شدهاند، و از طرفی دیگر سپاه مسلمانان اندلسی و مغربی که با قیادت فرماندهی مجرب و دوران دیده پا به میدان گذاشتهاند. سلطان یوسف با وجود اینکه هشتادمین سال عمرش را میگذراند اما همچنان بر اسب راهوارش نشسته و شمشیر به دست، سپاهیان اسلام را به جهاد و شهادت ترغیب میکرد.
هر دو لشکر وارد میدان نبرد شدند و جنگ با شدت هرچه تمامتر آغاز شد و ساعتها به طول انجامید، اما تاکتیکی که سلطان یوسف به کار برد سبب پیروزی سپاه اسلام شد؛ به این صورت که لشکر صلیبیان را با پیشقراوان سپاه اسلام سرگرم کرده و از پشت سر با دسته ای از سربازان شجاع و دلیر سپاه اسلام غافلگیرانه به آنان حمله کرده و تا قلب سپاه دشمن به پیش رفت و سپاه دشمن را تار و مار کرد، و این چنین این جنگ سرنوشتساز با فضل و نصرت الهی و با فرماندهی حکیمانه و تاکتیک نظامی ماهرانهٔ سلطان یوسف با پیروزی سپاه اسلام به پایان رسید.
خبری ناگوار که طعم خوش پیروزی را در کام سلطان تلخ کرد
پس از جنگ سرنوشت ساز "زلاقه" و پیروزی تاریخی که به وسیلهٔ سلطان یوسف بر صلیبیان محقق شد، مسلمانان انتظار داشتند تا این سلسله فتوحات تا فتح شهر "طلیطله" ادامه پیدا کند، اما در همان روز پیروزی در حالی که سپاهیان اسلام از این پیروزی بزرگ در نهایت شادمانی قرار داشتند، خبری ناگوار خوشحالی آنها را قطع کرده و طعم خوش پیروزی را در کام سلطان یوسف تلخ کرد، به سلطان خبر رسید که "امیر ابوبکر بن تاشفین"، برادر بزرگ و ولیعهد وی در شمال آفریقا، وفات کرده است.
پس از این خبر ناگوار سلطان مجبور شد که به شمال آفریفا برگردد تا اوضاع آنجا را سامان داده و از آشوبهای احتمالی که پس از وفات امیر ابوبکر رخ خواهد داد، جلوگیری کند؛ وی 3000 جنگجوی کارکشته از نیروهایش را جهت تأمین امنیت و جلوگیری از حملات احتمالی صلیبیان در اندلس در اختیار فرمانروای "اشبیلیه" قرار داد.
با بازگشت سلطان یوسف سیر فتوحات مرابطین در اندلس متوقف شد و صلیبیان که با لشکرکشی سلطان به اندلس داشتند به طور کلی از اندلس رانده میشدند، دوباره جان گرفتند.
باری دیگر نالههای اندلس غیرت سلطان را به جوش میآورد
پس از آنکه سلطان یوسف به شمال آفریقا (مغرب) برگشت، چند ماهی نگذشته بود که نامههایی از شرق اندلس، از اهالی شهرهای "بلنسیه"، "مرسیه" و "لورقه" به دست او رسید که حاکی از حملات پی در پی صلیبیان و ظلم و تجاوز آنان به مسلمان بود.
اندلسیها به خوبی بر این امر واقف بودند که پس از خداوند به جز سلطان یوسف یار و مددگاری ندارند، بنابراین دردها و نالههای خود را در قالب نامههایی به سوی او فرستادند و این را هم به خوبی میدانستد که غیرت سلطان هرگز به او اجازه نخواهد داد که از یاریشان سر باز زند.
در ربیع الاول سال 481هـ سپاه اسلام با فرماندهی سلطان باری دیگر راهی اندلس شد. این بار هدف سلطان پاکسازی شرق اندلس از لوث صلیبیان و تهدیداتشان بود. بنابراین نمایندگانی به سران طوائف و حکمرانان مناطق مختلف اندلس فرستاد تا برای جهاد آمادگی کنند. اما سران طوائف مخفیانه با هم اختلاف داشتند و کار به جایی رسیده بود که مخفیانه بعضی از آنها با "آلفونسو"، فرمانده صلیبیان، جهت جلوگیری از پیشرفت سپاه اسلام همکاری میکردند، این دو رویی و نفاق سران طوائف که میبایست غیرت و حمیتشان از همه بیشتر بوده و مدافع اسلام و مسلمانان و مقدساتشان باشند، سلطان را بسیار خشمگین کرد و تصمیم گرفت که به مغرب، شمال آفریقا برگردد، اما سلطان نقشهای دیگر داشت.
بزرگترین عملکرد سلطان در کارنامه زرّین وی
پس از آنکه سلطان یوسف از اوضاع ناامید کنندهٔ اندلس و امرای آن آگاهی پیدا کرد، در سال 482هـ به شمال آفریقا برگشت و تصمیم گرفت تا برای اوضاع نابسمان آنجا کاری بزرگ و بس مهم انجام دهد.
آری، سلطان تصمیم گرفته بود تا به سیطرهٔ حکمرانی سران طوائف یا همان "ملوک الطوائف" خاتمه دهد و اندلس را مانند شمال آفریقا زیر یک پرچم با هم متحد کند.
دو عامل و انگیزهٔ مهم بود که سلطان را به انجام این کار وا میداشت.
1- عامل اول: حفاظت از حریم و کیان حکومت اسلامی اندلس و نجات آن از اضمحلال و نابودی. سلطان از همان ابتدا بر اوضاع وخیم اندلس و حکمرانان آنجا و ضعف اعتقادی و ایمانی آنان و غوطهور شدنشان در شهوات و فسق و فجور و به دنبال آن تحمیل مالیاتهای کمرشکن بر ملتهای مسلمان و ضعیف، واقف بود و به خوبی میدانست که تنها دلیل و علتی که باعث شده که قدرت و شوکت اسلام در اندلس لطمه بخورد و رادمردی، شجاعت و غیرت مسلمانان ضعیف شود همین غوطهور شدن در شهوات و زیادهروی و اسراف در مباحات است که سران طوائف و حکمرانان منطقه به آن دچار شده و به دنبال آن ملتهای مسلمان به پیروی از آنها به این زندگی فاسد و بی بند و بار روی آورده و دست از جهاد و رویاروی با دشمنان برداشته اند، و اگر اوضاع به همین منوال ادامه پیدا کند قطعا آینده اندلس اسلامی به خطر افتاده و باری دیگر صلیبیان بر آن تسلط پیدا کرده و کاملا مسیحی میشود.
2- انگیزۀ دیگری که سبب شد سلطان به سیطرهٔ ملوک الطوائف خاتمه دهد، نقشه ای بود که بر تجربهٔ بالا و عمق نظر و دوراندیشی سلطان دلالت دارد؛ سلطان به خوبی می دانست که با سقوط اندلس، صلیبیان جرأت پیدا کرده و در صدد براندازی حکومت "مرابطین" در شمال آفریقا بر خواهند آمد. بنابراین به خاطر حفظ کیان مرابطین هم که شده بود باید برای اندلس چارهای اندیشیده شود.
این تجربهای است بزرگ از تاریخ که بایسته است سران کشورهای اسلامی امروز از آن درس آموخته و نگذارند کشورهای اسلامی مانند عراق و افغانستان همچنان در اشغال نیروهای صلیبی ناتو باشند، چون این کشورها نیز از تهدیداتشان در امان نخواهند ماند و خطر این سهلانگاری در آینده مشخص خواهد شد.
فرجام سران طوائف
عملکرد خائنانهٔ سران طوائف نظریهٔ سلطان را مبنی بر براندازی ملوک الطوائف تقویت میکرد. آنها با قرار دادن قلعهها و شهرهای خود در اختیار فرمانروای صلیبیان (آلفونسو) صلاحیت خود برای ادارهٔ امور مسلمانان خدشهدار کردند. بنابراین سلطان یوسف از علمای زمانش مانند امام غزالی و علامه طرطوسی در این باره سوال نمود و همهٔ علما بر وجوب براندازی دولت ملوک الطوائف اتفاق نظر داشتند.
سلطان یوسف دوازده سال کامل یعنی از سال 483 تا 495هـ برای محقق ساختن این طرح بزرگ یعنی براندازی دولت ملوک الطوائف و ریشه کن کردن این غدهٔ سرطانی و یکپارچه ساختن اندلس تلاش کرد تا اینکه موفق شد و اندلس، دوران تازهای را از نظر قدرت، شوکت و وحدت آغاز کرد.
سلطان یوسف بن تاشفین، این مجاهد بزرگ و نستوه با وجود اینکه داشت به سن 100سالگی نزدیک میشد، اما نخواست زندگیاش بدون نبردی جدید پایان پذیرد، بنابراین در سال 491هـ با فرمانده صلیبیان (آلفونسو) برای باز پس گیری شهر "طلیطله" وارد جنگ شد و صلیبیان را شکست سختی داد و قوایشان را در هم کوبید، اما متاسفانه شهر (طلیطله) فتح نشد، پس از جنگ سلطان یوسف از صحنه سیاست کناره گرفت و پسرش "امیر علی" را به عنوان جانشین خود انتخاب نمود.
درگذشت سلطان
سرانجام سلطان مجاهد و دلیر، سلطان یوسف بن تاشفین، در اول محرم سال 500هـ در سن 100سالگی پس از یک قرن خدمت صادقانه به اسلام، و جهاد در راه خدا و یکپارچه ساختن صفوف مسلمین در شمال آفریقا واندلس، وفات کرد.
این در حالی بود که مسلمانان در شرق جهان اسلام دچار تفرقه و تزلزل شده و بیت المقدس به دست صلیبیان سقوط کرده بود، و اگر تقدیر الهی چنین اقتضا میکرد که سلطان یوسف در شرق باشد، به طور حتم سرنوشت جنگهای صلیبی تغییر میکرد.
رحمت خدا بر این سلطان قهرمان که خداوند توسط او بخش بزرگی از سرزمین و تاریخ اسلام را حفاظت نمود.
نویسنده: شریف عبدالعزیز / سایت قصة الإسلام ـ ترجمه: سایت سنیآنلاین
عصر اسلام IslamAge.com
مصادر و منابع:
1- نفح الطبیب.
2- الاستقصاء لاخبار دول المغرب الاقصی
3- تاریخ ابن خلدون
4- روض القرطاس
5- الحلل الموشیة
6- المعجب فی أخبار المغرب
7- دولة الاسلام فی الاندلس
8- البیان المغربی
9- الکامل فی التاریخ
10- الروض المعطار
11- أعمال الاعلام
12- سیر أعلام النبلاء
13- وفیات الاعیان
14- شذرات الذهب
15- أیام الاسلام |