|
تاریخ چاپ : |
2024 Nov 23 |
www.islamage.com |
لینک : |
عـنوان : |
ارسال هدایای نفیس نمايندهٔ قریش نزد رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) |
پس از اسلام آوردن این دو قهرمان بزرگ، حمزه بن عبدالمطلب و عمربن الخطاب -رضی الله عنه- ابرهای تیره و تار از فضای اسلام به کناری رفتند، و مشرکان از آن سرمستی که در شکنجه و آزار مسلمانان داشتند، به خود آمدند. و در برخورد خویش با پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- و پیروان آن حضرت تجدیدنظر کردند، و به شیوههای دادوستد و تقدیم هدایای نفیس و فرستادن پیشکشهای ارزنده روی آوردند. این بیچارهها نمیدانستند که تمامی آنچه آفتاب بر آن میتابد، در برابر دین خدا دعوت بسوی خدا، به بال پشّهای نمیارزد! از این رو، در این راستا نیز، همه تیرهایشان به سنگ آمد، و شکست خوردند، و به جایی نرسیدند. ابن اسحاق گوید: یزیدبن زیاد از محمدبن کعب قُرَظی برای من نقل کرد که او گفت: برای من چنین بازگو کردهاند که روزی عُتبهبن ربیعه- که رئیس طایفهٔ خویش و از سران قریش بود- در انجمن قریشیان، در حالیکه رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- در مسجدالحرام تنها نشسته بودند، ندا درداد: ای جماعت قریش، موافقید که من برخیزم و بسوی محمد بروم و با او گفتگو کنم، و مسائلی را با او در میان بگذارم، شاید بعضی از آنها را بپذیرد، و هر یک از آن پیشنهادهای ما را که پذیرفت، برای او انجام بدهیم، و او نیز دست از سر ما بردارد؟ این قضیه زمانی روی داد که حمزه -رضی الله عنه- اسلام آورده بود، و مشرکان میدیدند که یاران رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به طور روزافزون بیشتر و بیشتر میشوند. همگی گفتند: چرا، ای اباالولید؛ برخیز و بسوی او برو و با او گفتگو کن! عتبه آهنگ آن حضرت کرد. نزد ایشان رفت و در برابر ایشان نشست و گفت: این برادرزاده من، همانطور که خود شما میدانید، شما در خاندان قریش، از منزلت والایی برخوردارید، و از نظر اصل و نسب مکانت بلندی دارید؛ امّا، شما مسئلهٔ عجیبی را مطرح کردهاید، و در میان جمع قریشیان تفرقه افکندهاید، و افکار و عقایدشان را سفیهانه قلمداد کردهاید، و خدایان دین و آئینشان را ناسزا گفتهاید، و پدران و نیاکان پیشین آنان را کافر دانستهاید! حال، به من گوش فرا دهید، مسائلی را با شما در میان بگذارم؛ شما در این پشنهادها تأملّی بکنید؛ شاید بعضی از پیشنهادهای ما برای شما قابل قبول بوده باشد. گوید: رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: «قل یا أباالولید، أسمع» «بگو ای اباالولید، میشنوم!» عتبه گفت: ای برادرزاده من، اگر شما با این کاروباری که پیشه کردهاید به دنبال ثروت و دارایی هستید، ما جملگی از داراییهای خودمان آنقدر به شما میدهیم و بر ثروت شما میافزاییم که شما ثروتمندترین ما بشوید؛ اگر به دنبال کسب جاه و مقام و پایگاه اجتماعی هستید، ما همگی شما را سید و سالار خویش میگردانیم، به گونهای که هیچکاری را جز به رأی و فرمان شما انجام ندهیم؛ اگر جویای فرمانروایی هستید، ما شما را پادشاه خودمان قرار میدهیم؛ اگر آنچه به سراغ شما میآید، از نوع خوابهای آشفتهای است که نمیتوانید آنها را از خودتان دور کنید، برای شما بهترین طبیب را میآوریم، و از دارایی خودمان هرقدر که لازم باشد برای درمان شما هزینه میکنیم تا شما از این بیماری بهبود یابید؛ بسیار میشود که شخص جنزده میشود، و تحتتأثیر آن جنّی مزاحم میماند، تا وقتی که مداوا شود، و از دست او رها گردد! یا اینکه عبارات دیگری را خطاب به ایشان در اینجا گفت. وقتی که عتبه سخنانش پایان پذیرفت، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- که تا آن هنگام به دقت گوش فرا داده بودند، گفتند: «أقد فرغت یا أبا الولید؟» «آیا سخنانت پایان پذیرفت، ای اباالولید؟» گفت: آری. فرمودند: «فاسمع منّی» «تو نیز گوش فراده تا من بگویم!» گفت: چنین میکنم! پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- گفتند: {حم (1) تَنزِیلٌ مِّنَ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ (2) كِتَابٌ فُصِّلَتْ آیَاتُهُ قُرْآناً عَرَبِیّاً لِّقَوْمٍ یَعْلَمُونَ (3) بَشِیراً وَنَذِیراً فَأَعْرَضَ أَكْثَرُهُمْ فَهُمْ لَا یَسْمَعُونَ (4) وَقَالُوا قُلُوبُنَا فِی أَكِنَّةٍ مِّمَّا تَدْعُونَا إِلَیْهِ وَفِی آذَانِنَا وَقْرٌ وَمِن بَیْنِنَا وَبَیْنِكَ حِجَابٌ فَاعْمَلْ إِنَّنَا عَامِلُون}[1]. حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- به تلاوت آیات سورهٔ فصّلت ادامه دادند تا به موضع سجده در آن سوره[2] رسیدند. عتبه در اثنای تلاوت آن حضرت، کاملاً گوش فرا داده بود، و دستهایش را پشت سر روی زمین گذاشته، تکیهگاه خویش قرار داده بود، و به قرآن خواندن پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- گوش فرا میداد. وقتی آن حضرت به آیهٔ سجده رسیدند، سجده کردند، آنگاه گفتند: «قد سمعت یا أبا الولید ما سمعت، فانت و ذاك» «ای اباالولید، شنیدی آنچه را که شنیدی، تمام مطلب همین بود؛ خود دانی!» عتبه نزد یارانش بازگشت. با یکدیگر گفتند: به خداوند سوگند یاد میکنیم که سیمای ابوالولید با آن سیمایی که وی وقت رفتن داشت متفاوت شده است! وقتی نزد آنان نشست، گفتند: چه خبر؟ اباالولید؟! گفت: خبر این است که من سخنی را شنیدم که تاکنون همانند آن را نشنیده بودم! بخدا، نه شعر است و نه سحر و نه کهانت! ای جماعت قریش، با من همراه شوید و مزاحم این مرد نشوید، و بگذارید به کارش ادامه بدهد، و فقط از او کناره گیرید! زیرا به خدا سوگند، این کلامی که من از وی شنیدم، داستان بزرگی را سامان خواهد داد؛ اگر قوم عرب کار او را یکسره کردند، شما بدون آنکه درگیر شوید، از شرّ او آسوده شدهاید؛ و اگر وی بر قوم عرب پیروز گردد، پادشاهی او پادشاهی شماست و عزّت و شکوه او شکوه و عزّت شما است؛ و شما در پرتو فرمانروایی او از همهٔ مردم خوشبختتر خواهید بود. گفتند: بخدا، جادویت کرده است با زبانش، اباالولید! گفت: این رأی من بود درباره وی؛ خود دانید؛ هر کاری که میخواهید بکنید! [3] در روایات دیگر چنین آمده است که عتبه همچنان گوش فرا داده و استماع میکرد، تا اینکه رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به این آیهٔ شریفه رسیدند: {فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنذَرْتُكُمْ صَاعِقَةً مِّثْلَ صَاعِقَةِ عَادٍ وَثَمُودَ}[4]. «با این همه، اگر نپذیرفتید و اعراض کردند، تو نیز بگو: شما را هشدار میدهم نسبت به صاعقهای آسمانی همانند صاعقه عاد و ثمود!» عتبه گفت: بس کن! بس کن! و دستش را جلوی دهان رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- گذاشت، و ایشان را به حق خویشاوندی سوگند داد که دیگر ادامه ندهند؛ زیرا ترسیده بود که آن هشدار تحقق پیدا کند! آنگاه برخاست و نزد قریشیان بازگشت و گفت آنچه را که گفت [5].
گفتگوی سران قریش با رسول خدا گویا با آن نحوه پاسخگویی نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- به عتبه، و آن شیوهای که آنحضرت با پیشنهادات عتبه برخورد کردند، امید قریشیان بکلی قطع نشد. پاسخ آن حضرت نه در جهت پذیرش آن پیشنهادها صراحت داشت و نه در جهت ردّ آنها. ایشان در پاسخ سخنان عتبه، فقط آیاتی را از قرآن کریم تلاوت فرموده بودند که عتبه چیزی از محتوای آنها درنیافته بود، و دست از پا درازتر بازگشت. سران قریش مسئله را در میان خودشان به شور گذاشتند، و راجع به همهٔ اطراف و جوانب قضیه نیک اندیشیدند، و انواع موضعگیریهای ممکن را با دقّت و تأمّل کافی بررسی کردند و سنجیدند. آنگاه، روزی، بعد از غروب آفتاب، پشت خانهٔ کعبه گرد آمدند، و به دنبال پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- فرستادند، و ایشان را به جمع خویش فراخواندند. آنحضرت نیز شتابان آمدند و امید خیر داشتند. وقتی نزد قریشیان نشستند، همان مطالبی را که عتبه به آنحضرت داده بود، مجددا تکرار کردند. گویی فکر میکردند که ایشان پیشنهادات مذکور را به خاطر آنکه عتبه به تنهایی مطرح کرده است جدّی نگرفتهاند؛ حال، اگر همه با هم یک سخن با ایشان مطرح کنند، اعتماد میکنند و میپذیرند، اما، حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- خطاب به آنان فرمود: «ما بی ما تقولون؛ ما جئتکم بما جئتکم به أطلب أموالکم ولا الشرف فیکم، ولا الملك علیکم؛ ولکن الله بعثنی إلیکم رسولا، وأنزل علی کتابا، وأمرنی أن أکون لکم بشیرا و نذیرا، فبلغتکم رسالات ربی ونصحت لکم؛ فان تقبلوا منی ما جئتکم به، فهو حظکم فی الدنیا والآخرة، وإن تردوا علی، أصبر لأمرالله حتى یحکم الله بینی وبینکم). «هیچیک از چیزهایی که میگویید با من نیست! آنچه را که برای شما آوردهام، نیاوردهام تا اموال شما را از دستتان بازستانم، یا در میان شما جاه و مقام وموقعیتی کسب کنم، یا پادشاه و فرمانروای شما بشوم! خدای یکتا مرا به عنوان رسول خود بسوی شما مبعوث گردانیده، و بر من کتابی فرو فرستاده، و مرا فرمان داده است تا شما را بشارت و هشدار دهم. اینک، پیامهای خدای خویش را به شما رسانیدم و با شما از در نصیحت و خیرخواهی درآمدم؛ اگر آنچه را که برای شما آوردهام از من بپذیرید، در دنیا و آخرت برخوردار خواهید بود، و اگر از من نپذیرید، شکیبایی میورزم تا فرمان خداوند در رسد، و خداوند میان من و شما حکم کند!» یا مطالب دیگری که به آن جماعت گفتند. در یک مرحلهٔ بعدی، از آن حضرت درخواست کردند که از خدای خودش بخواهد تا کوههای اطراف مکه را به دوردستها ببرد، و سرزمین آنها را گسترده سازد، و در شهر مکه و اطراف آن چشمهها برشکافد و جویهای آب پدید آورد، و مردگانشان- بخصوص، قُصَی بن کلاب- را زنده گرداند؛ اگر قصی و دیگر نیاکانشان او را تصدیق کردند، آنان نیز به او ایمان بیاورند. پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- همان جواب مرحلهٔ قبلی را به آنان دادند. در مرحلهٔ سوم، از آن حضرت درخواست کردند که از خدای خودش بخواهد تا فرشتهای را برانگیزاند و همراه وی بنزد آنان بفرستد تا پیامبری ایشان را تأیید کند، و مردم بتوانند از آن فرشته، راستگویی پیامبر را جویا شوند؛ و برای ایشان باغها و گنجها و کاخهای ساخته شده از طلا و نقره تدارک کند؛ حضرت رسول -صلى الله علیه وسلم- باز هم همان جواب پیشین را به آنان دادند. در مرحله چهارم، از آن حضرت درخواست عذاب کردند؛ از ایشان خواستند که بنا به گفتهها و وعده و وعیدهایش قطعاتی از آسمان را بر سر آنان بکوبد. پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: «ذلك إلی الله؛ إن شاء فعل» این کار با خداست؛ اگر بخواهد انجام میدهد! آنان نیز در جواب آن حضرت گفتند: مگر خدای شما نمیدانست که ما با شما مینشینیم، و از شما میپرسیم و درخواست میکنیم؟ تا به شما تعلیم بدهد که چگونه به ما پاسخ بدهید، و به شما بگوید تا برای ما باز گویید که اگر ما نپذیریم با ما چه خواهد کرد؟! بالاخره، با شدت هرچه تمامتر آنحضرت را تهدید کردند، و گفتند: با تو بگوییم! بخدا، ما دست از سر تو برنمیداریم و کارهایی را که بر سر ما آوردهای نادیده نخواهیم انگاشت، تا آنکه ما تو را از سرِ راه خودمان برداریم، یا تو ما را از سر راه خودت برداری! رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- از نزد آنان برخاستند و نزد خانوادهٔ خویش بازگشتند. بسیار اندوهگین و متأسف شده بودند از اینکه نتایج خیری که بدان دل بسته بودند، از دست رفته بود[6].
تصمیم قطعی ابوجهل بر قتل پیامبر همینکه پیامبر گرامی اسلام از نزد آنان برخاستند و رفتند، ابوجهل با یک دنیا کبر و نخوت یارانش را مخاطب قرار داد و گفت: ای جماعت قریش، محمد نپذیرفت، و همچنان بنای آن را دارد که دین و آئین ما را نکوهش کند؛ و پدران و نیاکان ما را دشنام دهد؛ و افکار و عقاید ما را سفیهانه و نابخردانه قلمداد کند؛ و به خدایان ما ناسزا بگوید! اینک، من با خداوند عهد و پیمان میبندم که با تختهسنگی که حتّی خودم تاب و توان جابهجا کردن آن را نداشته باشم، در کمین او بنشینم، و همینکه به نماز ایستد و به سجده برود، آن تخته سنگ را دفعتاً بر سر او بکوبم! آن وقت، اگر خواستید مرا تسلیم خونخواهان وی کنید، و اگر هم خواستید از من حمایت و دفاع کنید. بعد از آنکه من محمد را کشته باشم، بنی عبدمناف هر کار که میخواهند بکنند!! سران قریش همگی گفتند: بخدا، ما تو را در برابر هیچچیز به هیچکس تحویل نمیدهیم؛ برو و مقصودت را عملی کن! فردا صبح، ابوجهل تخته سنگی را با همان اوصاف که گفته بود آماده کرد، و در کمین پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- نشست و انتظار میکشید. آنحضرت بامداد آن روز نیز مانند روزهای دیگر آمدند، و به نماز ایستادند؛ قریشیان نیز در قالب انجمنها و جمعیتهای متعدّد در گوشه و کنار نشسته بودند، و منتظر بودند ببینند ابوجهل چه میکند. همینکه رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- سر به سجده نهادند، ابوجهل آن تخته سنگ سهمگین را روی دستانش بلند کرد، نزد آن حضرت آمد. وقتی به نزدیکی ایشان رسید، عقب عقب بازگشت، در حالی که رنگ از رخسارش پریده و سخت وحشتزده بود، و هر دو دستش روی آن تختهسنگ خشک شده بود؛ و به همین حال بود تا وقتی که آن تختهسنگ را از دستانش رها کرد. سران قریش نزد او آمدند و گفتند: چرا پریشانی، اباالحکم؟! گفت: آهنگ وی کردم تا همان کاری را که دیشب گفته بودم بر سر او بیاورم؛ وقتی به او کاملاً نزدیک شدم، یک اشتر نر میان من و او حایل گردید؛ بخدا، تا آن لحظه اشتری را با آن جمجمه و آن پیه و دنبه و آن دندانهای نیش ندیده بودم! بسوی من حمله آورد تا مرا بخورد! ابن اسحاق گوید: رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- برای من توضیح دادند: «ذلک جبریل، لو دنا لأخذه» جبرئیل بود، اگر اندکی نزدیکتر میآمد، وی را میگرفت![7]
منبع: خورشید نبوت؛ ترجمهٔ فارسی «الرحیق المختوم» تالیف: شیخ صفی الرحمن مبارکفوری، ترجمه: محمد علی لسانی فشارکی، نشر احسان 1388 عصر اسلام
[1]- سوره فصلت، آیات 1-5. [2]- آیه 38. [3]- سیرهٔ ابن هشام، ج 1، ص 293-294؛ قسمتی از این روایت در معجم صغیر طبرانی نیز آمده است: ج 1، ص 265. [4]- سوره فصّلت، آیه 13. [5]- تفسیر ابن کثیر، ذیل آیه شریفه، ص 95-96. [6]- روایت ابن اسحاق در سیرهٔ ابن هشام، (ج 1، ص 295-298)، و روایت ابن جریر و ابنالمنذر و ابن ابی حاتم در الدّرالمنثور (ج 4، ص 365-366) با تلخیص. [7]- سیرهٔ ابنهشام، ج 1،ص 298-299. |