تاریخ چاپ :

2024 Nov 21

www.islamage.com    

لینک  :  

عـنوان    :       

ربیعة الرأی
در سال ۵۱ هجری که گردانهای لشکر اسلام،برای آزادی بشریّت از بندگی انسانها غرب و شرق را در می‌نورزیدند، امیر خراسان و فاتح سیستان،صحابی بزرگوار حضرت ربیع بن زیاد حارثی نیز در رأس لشکری به قصد عبور از رود سیحون و فتح سرزمین‌های ماوراء النهر حرکت کرد. غلامش به‌نام فرّوخ نیز در این سفر با او همراه بوده، نبرد آغاز شد. شجاعت و دلاوری فرّوخ در نبرد با کفّار، او را بیش از پیش به نزد امیر محبوب و بزرگوار گرداند.

بالاخره بعد از نبرد سنگین با دشمن، لشکر از رودخانه عبورکرد، به محض گذشتن از رودخانه امیر و لشکر، همگی وضو گرفتند و به شکرانة این فتح بزرگ دو رکعت نماز خواندند.

سپس امیر خواست که از فرّوخ به خاطر رشادت‌ها و شجاعت‌هایش در این نبرد، تقدیر به عمل آورد در نتیجه او را آزاد کرد و سهم‌غنیمت و هدایای بسیار دیگری نیز به او داد.

طولی نکشید که امیر دارفانی را وداع گفت و فرّوخ بسوی مدینة منوره باز گشت.

در آن زمان از عمر فرّوخ سی سال می‌گذشت. تصمیم گرفت که خانه‌ای بخرد وازدواج کند، همانطور هم شد. خانة مناسبی خرید و با زنی عاقل، فاضل و متدیّن که تقریباً با او همسن‌وسال بود ازدواج کرد. زندگی در آن خانه و در کنار همسر مهربانش برای او لذّت‌بخش بود، امّا نتوانست او را از رفتن به جهاد باز دارد.

باشنیدن اخبار پیروزی مجاهدین میل و شوق او به جهاد بیشتر می‌شد. در یکی از روزها خطیب مسجد نبوی با اعلان خبر پیروزی مجاهدین، مردم را به شرکت در جهاد تشویق کرد. فرّوخ با شنیدن این سخنان به خانه برگشت و به همسرش گفت: می‌خواهم به جهاد بروم.

همسرش گفت: ای ابو عبدالرحمن! مرا با این جنینی که درشکم دارم تنها می‌گذاری! گفت: شما را به خدا می‌سپارم، این سی هزار دینار را بگیر و از آن برخودت و فرزندت خرج کن.

بعد از چند ماه همسرش وضع حمل کرد و پسری را به دنیا آورد که او را « ربیعه» نامید.

از همان زمان کودکی‌، آثار نجابت و تیزهوشی براو پیدا بود. مادرش او را به معلّمان و مربّیان سپرد تا او را آموزش دهند و تربیت کنند. طولی نکشید که خواندن و نوشتن را آموخت سپس قرآن کریم را از بر نمود و بعد ازآن به حفظ سنّت نبوی و امثال و اشعار عرب پرداخت و مسائل زیادی از دین آموخت. روزبه‌روز برعلم و تقوای ربیعه افزوده می‌شد، مادرش به خاطر پیشرفت او در مسائل علمی و تربیتی اموال زیادی را نثار معلّمان و مربّیان او می‌کرد. سالها گذشت و از پدرش فرّوخ خبری نشد، اقوال مختلفی از او می‌رسید، بعضی‌ها می‌گفتند اسیر شده، بعضی دیگر می‌گفتند: شهید شده و عدّه‌ای می‌گفتند: زنده است و در راه خدا جهاد می‌کند.

ربیعه به سن بلوغ رسید، افراد دلسوز به مادرش می‌گفتند: ربیعه به اندازة کافی علم، آموخته او را بفرست تا کار کند و مخارج خانواده را تأمین کند. امّا مادرش می‌گفت: از خدا می‌خواهم که هرچه به خیر او است بـرایش انـتخاب کـند، ربـیعه عـلم را انتخاب کرده است.

ربیعه با جدیّت و تلاش راهی را که انتخاب کرده بود می‌پیمود و مثل تشنه‌ای که به‌دنبال آب است حلقه‌های درس را دنبال می‌‌کرد.

او از بقایای صحابه امثال انس بن مالک (رض) و بزرگان تابعین همچون سعیدبن المسیب و سلمه بن دینار استفاده برد.

روزها و شبها تلاش می‌کرد و وقتی کسی به او می‌گفت: کمی به خودت رحم کن. در جواب می‌گفت: « از اساتیدم شنیدم که می‌گفتند: هر گاه همه وجودت را به علم دهی، علم بعضی از خودش را به تو می‌دهد».

دیری نپائید که شهرت ربیعه به همه جا رسید، شاگردانش زیاد شدند و قومش او را سرور خود ساختند. زندگی او به خوبی و آرامی می‌گذشت، نیمی از روز را در بین اهل خود و نیمی دیگر را در مسجد نبوی در مجالس علم می‌گذراند. تا آنکه ناگهان حادثة عجیبی رخ داد. در یکی از شب‌های تابستان، سواری شصت ساله وارد مدینه شد و سوار بر اسب کوچه‌های مدینه را به قصد خانة خود ،‌ طی می‌کرد اما نمی‌دانست که خانه‌اش باقی مانده یا خیر ! زیرا از آن زمان سی‌سال گذشته بود.

چیزی از نماز عشاء نگذشته بود و مردم در کوچه‌های مدینه رفت و آمد می‌کردند اما کسی به آن سوار توجّهی نمی‌کرد تا آنکه ناگهان متوجّه خانة خود شد در را باز دید از فرط خوشحالی، قبل از اجازه گرفتن، وارد خانه شد.

صاحب خانه با شنیدن صدای در، از بالا به داخل حیاط خانه خیره شد. دید که مردی با در دست داشتن شمشیر و نیزه شبانه وارد خانة او شده است! با خشم به طرف او رفت و گفت: ای دشمن خدا ! از تاریکی شب استفاده می‌کنی و وارد خانة مردم می‌شوی ؟! سپس مثل شیر به طرف او حمله برد و فرصت حرف زدن را به او نداد .

دو مرد به هم دیگر پریدند و سر وصدایشان بالا رفت و همسایگان خانه را احاطه کردند تا همسایه شان را یاری کنند. صاحب خانه گردن آن مرد را گرفت و گفت: ای دشمن خدا تو را رها نمی‌کنم مگر در نزد حاکم .
مرد گفت: من دشمن خدا نیستم و گناهی را مرتکب نشده‌ام، خانه خودم هست چون در باز بود داخل شدم. سپس رو به مردم کرد و گفت: گوش دهید: این خانة من است من فرّوخ هستم آیا کسی نیست که مرا بشناسد. با شنیدن صدا، مادرِ صاحب خانه از خواب بیدار شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد، دید که شوهرش است. تعجب کرد، ناگهان فریاد زد: او را رها کنید: ای ربیعه او را رها کن، او پدرت هست.

ای ابو عبدالرّحمن (فرّوخ) مواظب باش او پسرت هست.

با شنیدن این سخنان ربیعه دست و سروگردن پدر را بوسید. مادرش پائین آمد تا بر شوهرش که سی سال او را ندیده بود و از او قطع امید کرده بود، سلام کند. دو همسر شروع به صحبت کردند، امّا یک چیزی ذهن مادر ربیعه را به خود مشغول کرده بود، به خود می‌گفت: اگر از من سؤال کند که آن سی‌هزار دینار کجاست؟ چه کار کنم؟ آیا اگر به او بگویم که آن پولها را خرج فرزندمان کرده‌ام قانع می‌شود؟ آیا باور می‌کند که فرزندمان بسیار اهل انفاق هست و چیزی را باقی نگذارده است؟!

در حالی که مادر ربیعه دراین افکار بود ناگهان همسرش گفت: این چهارهزار دینار را روی آن سی هزار دینار بگذار تا با آن باغ یا چیز دیگری بخریم؟ زن ساکت ماند، شوهر گفت آن مال کجاست؟ زن جواب داد:مال را در جایی گذاشته‌ام که باید می‌گذاشتم، إنشاءالله آن را می‌آورم.

صدای أذان، صحبت آنها را قطع کرد، فرّوخ برخاست تا وضوء بگیرد، وضوء گرفت و به طرف در رفت و سؤال کرد: ربیعه کجا است؟ گفت: زودتر از تو به مسجد رفت و احتمالاً که تو به نماز جماعت نرسی.

فرّوخ به مسجد رفت امام از نماز فارغ شده بود، خودش نماز خواند و سپس رفت و بر رسول‌الله (صلّی‌الله‌علیه‌وسلّم)سلام کرد سپس به طرف روضة شریفه رفت و در آنجا نماز سنّت خواند.

وقتی که خواست به خانه برگردد متوجه مجلسی از مجالس علم شد که تا به حال ندیده بود. مردم حلقه‌به‌حلقه دور شیخ را احاطه کرده بودند بطوری که مسجد پر شده بود و جای ایشان نبود. پیرمردان وافراد با شخصیت و جوانانی قلم به دست آ‌نجا حاضر بودند که با توجّه به سخنان او گوش می‌دادند و یادداشت می‌کردند.

فرّوخ بسیار سعی کرد تا صورت شیخ را ببیند امّا موفق نشد. بیان قوی، علم راسخ و حافظة عجیب شیخ، او را به شگفتی واداشته بود. طولی نکشید و مجلس شیخ به‌پایان رسید و مردم به سوی او هجوم بردند و تا خارج از مسجد او را همراهی کردند.

فرّوخ از مردی‌که درکنارش بود پرسید، این شیخ کیست؟ مرد با تعجب به اوگفت مگرتو اهل مدینه نیستی؟ گفت: بله، گفت: آیا در مدینه کسی هست که شیخ را نشناسد؟ فرّوخ گفت: مرا معذور بدرا، زیرا سی سال در مدینه نبودم و دیروز برگشته‌ام.

مرد گفت: اشکالی ندارد، بنشین تا دربارة شیخ برای تو توضیح دهم.

این شیخ از بزرگان تابعین و علمای مسلمین و محدّث و فقیه و امام اهل مدینه است.

افرادی چون، ابو حنیفه، مالک بن انس، سفیان ثوری، اوزاعی، و غیره در مجلس او حاضر می‌شوند. او مردی سخاوتمند، متواضع و دارای اخلاق ارزنده است.

فرّوخ گفت: امّا شما اسم شیخ را به من نگفتی؟

مرد جواب داد: او ربیعه‌الرأی است،

فرّوخ گفت: ربیعه‌الرأی!!

مرد گفت: بله، ربیعه‌الرأی. این لقب را علمای مدینه به او داده‌اند زیرا وقتی حکمی را در کتاب خدا و سنت رسول‌الله ( صلّی الله علیه‌وسلّم) نیافتند به او مراجعه می‌کنند و او اجتهاد می‌کند و ازطریق قیاس به‌ آنها جواب می‌دهد، جوابی که نفس و قلب با آن آرام می‌گیرد و قانع می‌شود.

فرّوخ گفت: نام پدر شیخ را نگفتی؟

مرد گفت: او ربیعه‌بن‌فرّوخ ( ابا عبدالرّحمن) است. بعد از رفتن پدرش به جهاد تولد شده و مادرش سرپرستی تعلیم و تربیت او را به عهده گرفته است و قبل از نماز شنیدم که پدرش دیشب برگشته است. در آن هنگام اشک از چشمان فرّوخ سرازیر شد، که مرد علّت آن را نمی‌دانست. شتابان بسوی خانه خود رفت.

همسرش او را با چشمانی پر از اشک دید. گفت: ای پدر ربیعه، چه شده؟! گفت: خیر است، فرزندمان را درمقامی از علم و شرف دیدم که قبل از او کسی را به این وصف ندیده بودم.

مادر ربیعه فرصت را غنیمت شمرد و گفت: حالا کدام یک برای تو بهتر است، سی‌هزار دیناریا این مقام والای فرزندت؟

گفت: قسم به خدا که این مقام فرزندم از همة اموال دنیا برای من دوست داشتنی‌تر است.

مادر ربیعه گفت: من همة اموال را در جهت تعلیم و تربیت فرزندمان خرج کردم آیا راضی هستی؟

گفت: بله، خداوند از طرف من و ربیعه و تمامی مسلمانان تو را جزای خیر دهد.

عبدالرحمن رافتا پاشا، ترجمه: شیخ علی جلالی

منبع: بیداری اسلامی

عصر اسلام
IslamAge.com