تاریخ چاپ :

2024 Nov 24

www.islamage.com    

لینک  :  

عـنوان    :       

داستان تحكيم

بسم الله الرحمن الرحیم

جنگ صفين با تحكيم پايان يافت، قرآن‌ها را بر نيزه‌ها بلند كردند و علي  رضی الله عنه  تحكيم را پذيرفت، و علي به كوفه و معاويه به شام برگشت به اين شرط كه تحكيم در رمضان انجام شود، و علي ابو موسي الأشعري را فرستاد و معاويه عمرو بن العاص را فرستاد. در مورد داستان تحكيم اين گونه مشهور است كه عمرو بن العاص و ابو موسي الأشعري اتفاق كردند كه علي و معاويه را عزل كنند، بنابراين ابوموسي الأشعري بالاي منبر رفت و گفت: من علي را از خلافت عزل مي‌كنم چنان كه اين انگشترم را بيرون مي‌كشم، و سپس انگشترش را از دست خود بيرون آورد، و آنگاه عمرو بن العاص بلند شد و گفت من علي را از خلافت بيرون مي‌كنم چنان كه ابو موسي او را بيرون كرد و معاويه را به عنوان خليفه برقرار مي‌دارم چنان كه اين انگشترم را برقرار مي‌گذارم. در اين هنگام شلوغ شد و ابو موسي ناراحت و خشمگين بيرون آمد و به مكه بازگشت و به كوفه پيش علي نرفت و عمرو بن العاص به شام برگشت.( تاریخ الطبری 4/51 و الکامل فی التاریخ 3/168.)

 

اين داستان ساختگي و دروغ است، و قهرمان و سازندة آن ابو مخنف است، و داستان درست و صحيح اين قضيه همان است كه بخاري با سند صحيح روايت كرده است كه: عمرو بن العاص وقتي براي تحكيم آمد با ابو موسي الأشعري ملاقات كرد و گفت: نظرت در مورد اين مسئله چيست؟ ابو موسي گفت: او را از كساني مي‌بينم كه پیامبر صلی الله علیه وسلم  وفات يافت در حالي كه از آنها راضي بود (منظورش علی رضی الله عنه  بود)، عمرو بن العاص گفت: پس جايگاه من و معاويه از نظر تو كجاست؟ گفت: اگر از شما كمك خواسته شود توانايي كمك كردن داريد، و اگر به شما نيازي نباشد پس همواره امر الهي از شما بي‌نياز بوده است.( تفصیل قضیة تحکیم را در کتاب مرویات ابی مخنف در تاریخ طبری مطالعه کنید و او آن را از التاریخ الکبیر 5/398 نقل می‌کند) سپس كار تمام شد و عمرو بن العاص با اين خبر پيش معاويه برگشت، و ابو موسي نزد علي بازگشت.

و بدون ترديد روايت اول باطل است، به سه دليل:

اول: سند آن ضعيف است و ابو مخنف دروغگو آن را روايت كرده است.

دوم: اينكه خليفه مسلمين را ابوموسي الأشعري و غيره نمي‌توانند عزل كنند، چون نزد اهل سنت عزل كردن خليفه به اين سادگي نيست پس چگونه دو نفر با هم اتفاق مي‌كنند كه امير المؤمنين را عزل كنند، پس اين سخن درستي نيست، و آنچه در قضيه تحكيم اتفاق افتاد اين بود كه آنها توافق كردند كه علي در كوفه بماند و خليفه مسلمين است و معاويه به عنوان امير شام در شام بماند و جنگ ميان آنها متوقف شود.

سوم: روايت صحيح همان است كه ذكر كرديم.

 

جنگ نهروان سال 38 ه‍

علي به كوفه بازگشت، و خوارج عليه او شورش كردند، خوارج قضيه تحكيم را نپذيرفتند و گفتند حكم و داوري فقط از آن خداست، و آنها هياهو به راه مي‌انداختند و حتي در مسجد وقتي علي را مي‌ديدند بلند مي‌شدند و فرياد مي‌زدند حكم و داوري فقط از آن خداست، حكم و داوري فقط از آن خداست، و علي  رضی الله عنه  مي‌گفت: سخن حقي است كه به ارادة باطل گفته مي‌شود.( این سخن علی ضرب المثل شد)

 

سپس بعد از آن خوارج صحابي بزرگوار عبدالله بن خبّاب را كشتند و زنش را نيز به قتل رساندند و شكمش را پاره كردند و او حامله بود و در ماه آخرش بود، وقتي علي از اين اتفاق با خبر شد به آنها پيام فرستاد كه چه كسي اين صحابي را كشته است؟ آنها پاسخ دادند كه همه ما او را كشته‌ايم، آنگاه علي  رضی الله عنه  با لشكري ده هزار نفري به جنگ آنها رفت و در نهروان با آنها جنگيد.

امام احمد بن حنبل مي‌گويد: اسحق بن عيسي الطباع به روايت از يحيي بن سليم و او به روايت از عبدالله بن عثمان بن خيثم و او از عبيدالله بن عياض بن عمرو القاري روايت مي‌كند كه گفت: پيش عايشه نشسته بوديم كه عبدالله بن شداد نزد او آمد، او از عراق مي‌آمد و در شب‌هايي كه علي كشته شده بود در عراق بود، عايشه به او گفت: اي عبدالله بن شداد آيا در مورد آنچه از تو مي‌پرسم به من راست مي‌گويي؟ در مورد اين قومي كه علي آنها را كشته است به من خبر ده؟ گفت: چرا به تو راست نگويم! عايشه گفت: پس داستان آنها را به من بگو، گفت: وقتي علي براي معاويه نامه نوشت و دو حكم و داور تعيين كردند و داورها قضاوت كردند هشت هزار نفر از قاريان قرآن عليه علي قيام كردند و آنها در سرزمين حروراء به سمت كوفه اقامت گزيدند و به علي اعتراض كردند و گفتند: تو لباسي را كه خدا به تو پوشانده بود بيرون آوردي، و اسمي را كه خدا بر تو گذاشته بود را كنار زدي و در دين خدا افراد را حاكم قرار دادي و حال آن كه حكم و داوري فقط از آن خدا است. وقتي علي از آنچه آنها او را به خاطر آن سرزنش مي‌كردند و از او جدا شده بودند خبر شد، به منادي دستور داد تا اعلام كند كه همه كساني كه حافظ قرآن هستند پيش امير المؤمنين بيايند. وقتي خانه از قاريان قرآن پر شد مصحف بزرگي را خواست و آن را جلوي خود گذاشت و با دستش آن را مي‌زد و مي‌گفت اي مصحف (قرآن) با مردم حرف بزن و به آنها بگو!

مردم او را صدا زدند و گفتند: اي امير المؤمنين تو از چه مي‌پرسي؟ اين مصحف ورق و دوات است! و ما در مورد آنچه براي ما روايت شده مي‌گوييم! پس تو چه مي‌خواهي؟

علي  رضی الله عنه  گفت: اين افرادي كه عليه ما خروج كرده‌اند، كتاب خدا ميان من و آنها قضاوت مي‌كند، خداوند متعال در كتابش درباره زن و مردي مي‌گويد:

« وَإِنْ خِفْتُمْ شِقَاقَ بَيْنِهِمَا فَابْعَثُواْ حَكَمًا مِّنْ أَهْلِهِ وَحَكَمًا مِّنْ أَهْلِهَا إِن يُرِيدَا إِصْلاَحًا يُوَفِّقِ اللّهُ بَيْنَهُمَا إِنَّ اللّهَ كَانَ عَلِيمًا خَبِيرًا» (النساء: 35).

«و اگر از جدايى و شكاف ميان آن دو (همسر) بيم داشته باشيد، يك داور از خانواده شوهر، و يك داور از خانواده زن انتخاب كنيد (تا به كار آنان رسيدگى كنند). اگر اين دو داور، تصميم به اصلاح داشته باشند، خداوند به توافق آنها كمك مى‏كند; زيرا خداوند، دانا و آگاه است (و از نيات همه، با خبر است)».

 

پس امّت محمد صلی الله علیه وسلم مهمتر از يك زن و مرد است. و به من اعتراض كرده‌اند كه وقتي براي معاويه نامه نوشتم چنين نوشتم كه علي بن ابي طالب نوشت.( یعنی آنها بر او اعتراض کردند که چرا ننوشت امیر المؤمنین و فقط اسم خود را نوشت.)

 و حال آن كه سهيل بن عمرو پيش ما آمد و ما به همراه پيامبر خدا صلی الله علیه وسلم در حديبيه بوديم وقتي كه پيامبر با قومش قريش صلح كرد پیامبر صلی الله علیه وسلم  نوشت بسم الله الرحمن الرحيم سهيل گفت: بسم الله الرحمن الرحيم ننويس، پيامبر فرمود چه بنويسيم؟ گفت: بنويس باسمك اللهم، پيامبر خدا صلی الله علیه وسلم گفت بنويس محمد رسول الله ص، سهيل گفت: اگر مي‌دانستم كه پيامبر خدا هستي با تو مخالفت نمي‌كردم. آنگاه پيامبر گفت بنويسيد اين قرارداد صلحي است بين محمد بن عبدالله و قريش. و خداوند در كتاب خود مي‌فرمايد:

« لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِّمَن كَانَ يَرْجُو اللَّهَ وَالْيَوْمَ الْآخِرَ وَذَكَرَ اللَّهَ كَثِيرًا» (الأحزاب: 21).

«مسلما براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى بود، براى آنها كه اميد به رحمت خدا و روز رستاخيز دارند و خدا را بسيار ياد مى‏كنند».

 

آنگاه علي  رضی الله عنه  عبدالله بن عباس را پيش آنها فرستاد و من همراه او رفتم تا آن كه به وسط لشكرشان رسيديم، ابن الكواء بلند شد و براي مرد سخنراني كرد و گفت: اي حاملان و حافظان قرآن، اين عبدالله بن عباس است، هر كس او را نمي‌شناسد من او را معرّفي مي‌كنم اين از كساني است كه قرآن در مورد او و قومش مي‌گويد:

« وَقَالُوا أَآلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ مَا ضَرَبُوهُ لَكَ إِلَّا جَدَلًا بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ» (الزخرف: 58).

«و گفتند: «آيا خدايان ما بهترند يا او ( مسيح)؟ (اگر معبودان ما در دوزخند، مسيح نيز در دوزخ است، چرا كه معبود واقع شده)!» ولى آنها اين مثل را جز از طريق جدال (و لجاج) براى تو نزدند; آنان گروهى كينه‏توز و پرخاشگرند».

 

پس او را به نزد يارانش برگردانيد و در مورد قرآن و مفاهيم آن با او گفتگو نكنيد، آنگاه سخنگويان آنها بلند شدند و گفتند ما او را از ديدگاه‌ها و برداشت‌هايمان از قرآن آگاه مي‌كنيم و او ما را از نظر‌هاي خود آگاه كند، اگر حقي ارائه بدهد كه ما آن را مي‌دانيم از او پيروي مي‌كنيم، و اگر باطلي ارائه بدهد و او و باطلش را نكوهش خواهيم كرد. و تا سه روز درباره كتاب خدا با عبدالله بحث و گفتگو كردند، و چهار هزار نفر از آنها توبه كرد و بازگشتند، و ابن الكواء نيز از آنها بود، و آنها توبه كرده و عبدالله آنها را به كوفه پيش علي آورد.( مستدرک حاکم 2/150)

و علي به باقيماندگان آنها پيام فرستاد و گفت: شما وضعيت ما را با مردم مي‌دانيد كه چگونه است پس در جاي خود بايستيد تا امت محمد صلی الله علیه وسلم يكپارچه شود، قرارداد ما و شما اين است كه خوني را به ناحق نريزيد و راهزني نكنيد و بر كسي ستم روا مداريد، و اگر اين كارها را بكنيد همه ما با شما خواهيم جنگيد، بي‌گمان خداوند خيانت‌كاران را دوست ندارد، عايشه گفت: اى ابن شداد علي آنها را كشته است، عبدالله گفت: سوگند به خدا علي به جنگ آنها نرفت تا آن كه راه را بستند و خون‌ريزي كردند و اهل ذمه را كشتند، عايشه گفت: سوگند به خدا؟ گفت: سوگند به خدايي كه هيچ معبود به حقي جز او نيست كه آنها چنين كردند، عايشه گفت: اين چيست كه از اهل ذمه به من رسيده كه از آن حرف مي‌زنند و مي‌گويند ذو الثدي؟ گفت: همراه با علي در ميان كشته شدگان بالاي سر او ايستادم علي مردم را صدا زد و گفت: آيا اين را مي‌شناسيد؟ بيشتر مي‌گفتند در مسجد بني فلان او را ديده‌ام كه نماز مي‌خواند، و يكي مي‌گفت در مسجد بني فلان او را ديدم كه نماز مي‌خواند و ديگر اطلاعي از او نداشتند، عايشه گفت: علي وقتي بالاي سر او ايستاد چه گفت؟ عبدالله گفت: از علي شنيدم كه مي‌گفت: خدا و پيامبرش راست گفتند، عايشه گفت: آيا غير از اين سخني ديگر از او شنيدي كه بگويد؟ گفت نه، عايشه گفت: بله خدا و پيامبرش راست گفته‌اند، خداوند بر علي رحم نمايد او هر چيزي شگفت انگيزي را ببيند مي‌گويد خدا و پيامبرش راست گفته‌اند و سپس عراقي‌ها دروغ به او نسبت مي‌دهند و سخن او را از طرف خود اضافه مي‌كنند.( مسند احمد تحقیق احمد شاکر حديث 656 و می‌گوید که سند آن صحیح است)

در ميان كشته شدگان ذو الثديه بود كه علي او را ديد و پیامبر صلی الله علیه وسلم  چنان كه در صحيح مسلم آمده فرموده بود: در زماني كه مسلمين با هم اختلاف دارند گروهي بيرون مي‌آيد، و همان گروه كه به حق نزديكتر است با اين گروه مي‌جنگد، و در حديثي ديگر گفت كه ذا الثديه در ميان آنهاست، بنابراين علي در ميان كشته شدگان به دنبال او مي‌گشت تا آن كه او را ديد و آنگاه به سجده افتاد تا شكر خدا را به جا آورد زيرا دانست كه طبق قول پيامبر او بر حق است.( البدایة والنهایة 7/298.)

 

و صلی الله و سلم علی محمد و علی آله و اصحابه الی یوم الدین


 

سایت عصر اســلام

IslamAge.Com