|
تاریخ چاپ : |
2024 Nov 22 |
www.islamage.com |
لینک : |
عـنوان : |
برخورد مشرکان با رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) |
برخورد با حضرت رسول -صلى الله علیه وسلم- و تعرض به آن حضرت، کار آسانی نبود. حضرت محمد -صلى الله علیه وسلم- مردی با شهامت و با وقار بودند، و دارای شخصیتی کمنظیر؛ هیبت و عظمت آن حضرت، آنچنان در دل دوست و دشمن جای گرفته بود که با شخصیتی مانند ایشان جز با احترام و تکریم رویاروی نمیشدند، و جز برخی از اراذل و اوباش و بیخردان جرأت پیدا نمیکردند که در برابر آن حضرت به کارهای زشت و ناپسند دست بزنند. علاوه بر این، ایشان تحت حمایت ابوطالب بودند، و ابوطالب از معدود مردان بزرگ مکه بود، از نظر اصل و نسب بزرگ بود، و در میان مردم نیز به بزرگی شناخته شده بود، بنابراین، بسیار دشوار بود که کسی بتواند به حریم ابوطالب تعرض کند، و حرمت حمایت او را بشکند. این وضعیت، قریشیان را بسیار نگران کرده بود، و خواب و آرام را از آنان گرفته بود، و آنان را واداشته بود که فکرشان را به کار بیاندازند تا بتوانند به نحوی از آن تنگنا بیرون بیایند، و به گرفتاری و پیشامدی که پیامد خوبی نداشته باشد دچار نگردند. بالاخره، بررسیها و مشورتهایشان به آنجا رسید که شیوهٔ مذاکره را برگزینند، و با رعایت همهٔ جوانب خردورزی و قاطعیت، همراه با نوعی اعلام وجود و تهدید ضمنی، با شیخ کبیر قریش، ابوطالب، وارد گفتگو بشوند، تا بلکه بتوانند حضرت محمد -صلى الله علیه وسلم- را وادار کنند که به خواستههای آنان تن دردهد.
هیأت اعزامی قریش نزد ابوطالب
ابن اسحاق گوید: عدهای از رجال و اشراف قریش- به نمایندگی از دیگر قریشیان- نزد ابوطالب آمدند و گفتند: ای ابوطالب، پسر برادر شما خدایان ما را دشنام میدهد؛ از دین ما عیبجویی میکند؛ افکار ما را نابخردانه به حساب میآورد؛ و پدران و نیاکان ما راه گمراه میخواند! دست وی را از ما باز دارید، یا اینکه از سر راه ما و او کنار بروید؛ شما هم خودتان مانند ما با او مخالف هستید؛ ما میتوانیم شر او را از سر شما کوتاه کنیم! ابوطالب به نرمی با آنان سخن گفت، و پاسخ زیبایی به گفتههای آنان داد. سران قریش برگشتند؛ پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- نیز همچنان به کار خویش ادامه داد؛ دین خدا را ترویج میفرمود و همگان را به سوی اسلام فرا میخواند[1]. اما، قریشیان وقتی میدیدند که آن حضرت سخت به کار خود مشغولاند، و از دعوت الیالله لحظهای فروگذار نمیکنند؛ نتوانستند زیاد تاب بیاورند. همهٔ فکر و ذکرشان فعالیتهای حضرت محمد -صلى الله علیه وسلم- و توطئه برای مقابله با ایشان بود، تا آنکه تصمیم گرفتند با شیوههای سرسختانهتر و خشنتر از پیش، به نزد ابوطالب بروند.
تهدید ابوطالب از سوی سران قریش
سران قریش، این باز نزد ابوطالب آمدند و گفتند: ای ابوطالب، شما در میان ما شرف و منزلت ویژهای دارید و بزرگ قبیلهٔ ما هستید. از شما درخواست کردیم که دست برادرزادهٔ خودتان را از سرما کوتاه کنید، شما ترتیب اثر ندادید. ما-بخدا- دیگر تاب شکیبایی در برابر این وضعیت را نداریم، پدران و نیاکان ما را دشنام میدهند؛ افکار ما را نابخردانه تلقی میکنند؛ خدایان مارا عیبجویی میکنند! اینک دیگر، شما خود دست او را از سر ما کوتاه میکنید، یا آنکه ما همگی در برابر شما و برادرزادهٔ شما به نبرد برمیخیزیم، تا یکی از دو طرف سر به نیست و ریشهکن گردد!؟ این وعد و وعید و تهدید اشراف مکه بر ابوطالب بس گران آمد. نزد رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- فرستاد و ایشان را به خانهٔ خویش فراخواند، و به ایشان گفت: ای پسر برادر من، قوم و قبیله شما نزد من آمدهاند و با من چنین و چنان گفتهاند؛ رعایت حال من و خودتان را بکنید، و مرا به وضعیتی که تاب تحمل آن را نداشته باشم دچار نگردانید! پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- پنداشتند که عمویشان بنای سلب حمایت خویش را از ایشان دارد، و در کار پشتیبانی و مددرسانی آن حضرت ناتوان شده است؛ گفتند: «یا عم، والله لو وضعوا الشمس فی یمینی والقمر فی یساری على أن أترک هذا الأمر حتى یظهره الله أو أهلک فیه، ما تركت». «عموجان، بخدا؛ اگر خورشید را در دست راست من، و ماه را در دست چپ من بگذارند، تا من این دعوت الهی خویش را، پیش از آنکه خداوند آن را پیروز گرداند، یامن خوددر این راه از میان بروم، رها سازم، من دست از این کار نمیکشم!» آنگاه اشک در چشمانشان جمع شد و گریستند و از جای برخاستند که بروند. چند قدمی که دور شدند ابوطالب ایشان را صدا کرد. وقتی به سوی وی بازگشتند، گفت: برو، برادرزادهٔ عزیزم، و هرچه میخواهی بگوی؛که من به خاطر هیچکس و هیچ چیز دست از حمایت تو برنمیدارم! [2] و این ابیات را سرود: وَالله لن یصلوا الیک بجمعهم حتی اوسد فی التراب دفینا فاصدع بامرک ما علیک غضاضة وَابشرْ و قر بذاکَ منکَ عُیونا[3] «بخدا، هرگز این جماعت در برابر شما دست به یکی نخواهند کرد، مگر زمانی که مرا در میان گور به خاک سپرده باشند؛ برو در کار خویش بکوش؛ که تو را هیچ باکی نیست؛ و مژده بده، و از این بابت شادمان و خشنود باش!» اشعار ابوطالب در این مناسبت، تا چند بیت دیگر نیز ادامه دارد.
مراجعهٔ مجدّد هیات اعزامی قریش به ابوطالب
وقتی سران قریش دیدند که حضرت محمد -صلى الله علیه وسلم- سخت به کار خویش مشغولاند، دریافتند که ابوطالب راضی نشده است دست از حمایت ایشان بکشد، و عزم جزم کرده است که با آنان دشمنی آغاز کند، و صف خود را از آنان جدا کند. عمارهبن ولیدبن مغیره را برداشتند و نزد ابوطالب بردند و به او گفتند: ای اباطالب، این جوان رشیدترین و زیبا اندامترین جوان قریش است؛ او را بگیرید و از خرد و مدد وی بهرهمند شوید، و او را به فرزندی بگیرید؛ از آن شما باشد؛ و در برابر، این برادرزادهٔ خودتان را که با دین شما و دین پدران و نیاکان شما مخالفت آغاز کرده، و یکپارچگی قوم و قبیلهٔ شما را از میان برده، و عقاید و افکار آنان را سفیهانه و نابخردانه خوانده است، در اختیار ما بگذارید، تا او را بکشیم؛ یک مرد در مقابل یک مرد! ابوطالب گفت: بخدا، خیلی بد با من معامله میکنید! میخواهید پسرتان را به من بدهید تا به نیابت از شما او را بزرگ کنم، و در برابر، من پسرم را به شما بدهم تا او را به قتل برسانید؟! بخدا، هرگز چنین چیزی امکان نخواهد داشت! مطعم بن عدّی بننوفل بن عبدمناف گفت: ای ابوطالب، بخدا، قوم و قبیلهٔ شما با شما از در انصاف درآمدهاند و هرچه در توان داشتند، کوشیدند تا شما را از آنچه ناخوش میدارید رها سازند؛ اما، نمیبینم که شما نسبت به آنان پذیرش نشان بدهید! ابوطالب گفت: بخدا، شما با من از در انصاف درنیامدهاید! بلکه تو تصمیم گرفتهای که مرا تنها بگذاری، و با این جماعت بر علیه من قیام کنی؛ اینک، بکن هر آنچه خواهی! وقتی قریش در این گفتگوها و مذاکرات شکست خوردند، و نتوانستند ابوطالب را راضی کنند که حضرت محمد -صلى الله علیه وسلم- را از ادامهٔ کارشان بازدارد، ومانع پیشرفت ایشان در دعوت بسوی دین خدا بشود؛ تصمیم گرفتند، به همان راهی بروند که تاکنون کوشیده بودند از گام نهادن در آن راه بپرهیزند، و خویشتن را از پیمودن چنان راه پرخطر و پرفراز و نشیبی دور نگاهدارند؛ یعنی راه منحصر به فرد آزار رسانیدن و تعدی و تعرض کردن به رسول اکرم -صلى الله علیه وسلم- .
منبع: خورشید نبوت؛ ترجمهٔ فارسی «الرحیق المختوم» تالیف: شیخ صفی الرحمن مبارکفوری، ترجمه: محمد علی لسانی فشارکی، نشر احسان 1388 عصر اسلام
[1]- سیرهٔ ابنهشام، ج 1، ص 265. [2]- سیرهٔ ابنهشام، ج 1، ص 165-166. [3]- دلائل النبوة، بیهقی، ج 2، ص 188. |