تاریخ چاپ :

2024 Dec 02

www.islamage.com    

لینک  :  

عـنوان    :       

موسی علیه السلام (قسمت 2)

خروج بنی‌اسرائیل از مصر

حق چون روز روشن در برابر هر بیننده‌ای آشکار گشت و بنی‌اسرائیل راه راست را از گمراهی تشخیص دادند و از پیامبر گرامی خداوند جانبداری‌ کردند و نزد او، در طلب رحمت و هدایت بودند، در حالی‌که آنان‌، همان‌ کسانی بودند که بیچارگی و درماندگی همواره ملازم و همراه ایشان بود و سخت‌ترین عذاب به ایشان چشانده شده بود و در نتیجه‌ی آن‌، ایشان‌، در بلا زیسته و سختی و زیان را تاب آورده بودند؛ اما چشم‌هایشان چگونه باز نشود و چشمه‌های ایمان چرا از درونشان نجوشد و حال آن که آنان‌، نشانه‌ی حق را آشکار و تابان لمس کرده و چشمانشان با آن روشن شده بود و در کنار تکیه‌گاه‌هایی استوار به آرامش و اطمینان رسیده بودند و از این‌رو، به توبیخ فرعون توجه نکردند و به تهدیداتش اهمیتی ندادند و برای نجات یافتن و دور شدن از قوم ستم‌کار در جست‌وجوی راه فراری از سرزمین مصر بودند.

موسی‌، اول شب‌، بنی‌اسرائیل را به سمت سرزمین مقدس سوق داد و خداوند راه را بر آنان آسان نمود و و آنان در حالی‌ که ترس جلوشان می‌راند و ایمان حفظشان می‌کرد، به سرعت‌، راه را طی‌ کردند تا این‌که قسمت خشکی خاک مصر را درنوردیدند و ناگهان‌، خود را در برابر دریایی مواج یافتند که سد و مانعی در راه رسیدن به هدف و آرزویشان بود و ترس و نگرانی به درون آن‌ها راه یافت و آشفتگی و هراس شدید آنان را دربرگرفت‌؛ مگر نه این‌که فرعون و سپاهیانش در طلب آنان بودند و فرعون هم به شدت و سرعت به دنبال آن‌ها راه افتاده بود و در جست‌وجو و تعقیب آنان نهایت تلاش خود را می‌کرد تا جایی‌که فاصله‌ی زیادی نداشت ‌که به آن‌ها نزدیک شود؟‌! زیرا به نظر او آنان بردگانی فراری و اتباعی سرکش و متمرد بودند و فرعون سپاهش را آماده و سواره و پیاده‌ی آن را گرد آورده و به دنبال موسی و پیروانش به راه افتاده بود، چنان‌که به آن‌ها بسیار نزدیک شده بود.

بنی‌اسرائیل آشفته و هیجان زده شده بودند و نگرانی و افسوس‌، نفس آن‌ها را بریده بود، مگر نه این‌که نزدیک بود مرگ آنان را درکام خود فرو ببرد و تله و دام‌های فرعون به شکار کردن آنان نزدیک شده بود. در این هنگام‌، صدا و نعره‌ای بلند و دهشتناک شنیده و مانند صدایی در یک صحرای خالی طنین‌انداز شد که از آن‌، سرزنش و نکوهش و کمک خواهی و ناامیدی می‌بارید و صاحب آن صدا یوشع بن نون از قوم موسی بود و گفت‌: ای آن‌که با خداوند سخن گفته‌ای‌! تدبیرت کجاست‌؟ می‌بینی که سرنوشت بسیار ناگواری در انتظار ماست‌؛ دریا پیش رو و دشمن پشت سرماست و ما هیچ راه‌ گریز و فراری از مرگ نداریم‌! موسی‌ گفت‌: به من دستور داده شده بود که به سمت دریا بیایم و شاید اکنون به من دستور داده شود که چه کار کنم‌.

دریچه‌ای از امید به روی قوم باز شد، اما شعاع نور آن‌، چندان گسترده نبود و گردباد ناامیدی‌، آن را در دلشان فرو نشا‌ند و اضطرابی را که به خاطر امیدواری به سخنان پیامبرشان در مورد نجات و رهایی و راحتی در درون خود حبس‌ کرده بودند، آشکار کرد؛ پس دیگر راهی نمانده است‌، جز آن‌که باید تسلیم قضا و قدر الهی شوند و ناگزیر، خداوند، رحمت خود را شامل حال آنان می‌کند و آنان را از ظلم و اهانت ستم‌کاران محافظت می‌نماید.

در این هنگام‌، خداوند به موسی وحی فرستاد که عصایش را به دربا زند و چون موسی چنان‌ کرد، تاریکی‌ها برچیده شدند و غول نا امیدی از میان رفت‌، زبرا ناگهان دوازده راه به اندازه دوازده قبیله‌ی بنی‌اسرائیل در میان دریا پدید می‌آمدند و خداوند خورشید و باد را مهیا می‌ساخت تا خاک آن زمین را خشک نماید و راه‌ها را برای عبور آماده سازد[1] و آن‌گاه قوم بنی‌اسرائیل تحت رعایت خداوند بزرگ و متعال به سلامت از آن راه‌ها عبور کردند و پروردگارشان به پیامبر آن‌ها دلگرمی و اطمینان داد آن زمان که فرمود: {‌با عصایت به دریا بزن تا راهی خشک در دریا پدیدار گردد و از رسیدن [‌فرعونیان به شما] نترسید و [‌از غرق شدن‌] نهراسید}‌[2]. قبایل بنی‌اسرائیل با سرعت و شتاب برای رسیدن به خشکی امنیت و سلامت از آن راه‌ها عبور می‌کردند، در حالی‌که آب مانند کوه بزرگی از کناره‌های هر راه راست‌ ایستاده بود و آنان سالم از آن گذشتند.

و قوم موسی‌، وقتی‌که در میان دریا به بالا نگاه ‌کردند، دیدند که فرعون و سپاهیانش خود را آماده می‌کنند تا از راه‌هایی که در دربا به وجود آمده و بنی‌اسرائیل از آن‌ها عبور کرده بودند، بگذرند و به بنی‌اسرائیل برسند و آن‌ها را با شدیدترین شکنجه‌ها مجازات نمایند و از این‌رو، آنان پس از این‌که ابر امنیت بر آنان سایه افکنده بود، دوباره نگران و مضطرب شدند و از این‌که فرعون از همان راه‌هایی از دریا که آنان‌ گذشته بودند، بگذرد و دست تجاوز و ستم به سوی آن‌ها دراز کند، ترس و دلهره تمام وجودشان را فرا گرفت‌. دل‌ها، متوجه موسی و چشم‌ها به او دوخته شد، به این امید که پروردگارش آنان را از این بلای فراگیر و ترسناک نجات دهد؛ بلایی‌ که از جایی‌ که انتظار نداشتند بر آنان فرود آمده بود. در این هنگام، موسی تصمیم ‌گرفت‌ که از دریا بخواهد به حالت اولیه‌ی خود برگردد تا بین آنان و فرعون حایل و مانع آن ظلم و ستمی بشود که در هر جایی به آنان می‌رسید.

در همان حال‌ که موسی به این تصمیم فکر می‌کرد، خداوند به او وحی فرستاد: دربا را به حال خود رها کن و آن را با عصایت نزن‌ که به حالت اولیه خود برگردد زیرا خداوند نمی‌خواهد که دریا بین تو و آن‌ها حایل‌ گردد و آن‌ها سالم به دیار و سرزمین خود برگردند، بلکه وعده‌ی خداوند در مورد آن‌ها باید جاری شود (‌و راه‌هایی که بنی‌اسرائیل از آن‌ها گذشتند، باید آن‌ها را بفریبد و آن‌ها نیز وارد آن راه‌ها شوند و آن‌گاه آب آنان را در برگیرد و همه‌ی آنان را غرق نماید)‌، چراکه آنان‌، لشکریان غرق شده‌اند.

فرعون و سپاهیانش نگاه کردند و راه‌هایی آماده را در مقابل خود در دریا دیدند که می‌توانستند با عبور از آن‌ها به بنی‌اسرائیل برسند، رگ‌های‌ گردنشان متورم شد و غرورشان آنان را کور کرد و گمراهی برتری‌جو و خودپسندی‌، آنان را در خود فرو برد و فرعون به سپاهیانش‌ گفت‌: به دریا بنگرید که چگونه به دستور و اراده‌ی من از هم شکافته شده است تا به این شورشیان دست یابم‌!

و در نظر یاران ‌گمراه فرعون‌، چنان آمد که شکافته شدن دربا معجزه‌ی فرعون است و از این‌رو، به نیروی او قوت یافتند و به یاریش اطمینان پیدا کردند و سپس در راه‌های پیش‌رو در دریا به حرکت درآمدند، در حالی‌که به سرعت به دنبال بنی‌اسرائیل شتافتند و هنوز به وسط دربا نرسیده بودند که آب دریا آنان را زیر خود گرفت و همه‌ی آن‌ها را غرق نمود تا درس عبرتی برای دیگران باشند.

در این هنگام‌، فرعون بزرگی و شوکت خود را فراموش نمود و حقیقتی راکه مدت‌ها از او پنهان بود، درک ‌کرد و دریافت‌ که او بنده‌ای حقیر و کُندرأی است‌ که از خود هیچ قدرت و توانی ندارد و آن ابر تیره و تاریک که بر او سایه افکنده بود، ناپدید گشت و پرتوی از نور آشکار حق به قلبش نفوذ کرد؛

و قد بهرت فما تخفی علی احد

الا علی احد لا یعرف القمرا

«‌و تو، آن‌چنان درخشان شده‌ای که بر کسی پوشیده نیستی‌، جز بر آن ‌که ماه را نمی‌شناسد»‌.

و در این هنگامه‌ی خطرناک و بحران‌، فرعون ایمان آورد و گفت‌: {‌ایمان آوردم ‌که خدایی وجود ندارد جز آن خدایی‌ که بنی‌اسرائیل به او ایمان آورده‌اند و من از تسلیم شدگان (‌به او) هستم‌}[3]. خداوند این نیرنگ و تغییر حالت آن طاغوت زورگو را که اموال مردم و نسل‌های زیادی را از بین برده بود، نپذیرفت بلکه او را به سبب اعمال بدش مجازات و به سرنوشت بدی گرفتار نمود. لایه‌های آب دریا بر روی هم افتاد و صداهای گوشخراشی از آن شنیده شد. بنی‌اسرائیل از موسی پرسیدند: این همه سروصدا چیست‌؟ موسی به آن‌ها گفت‌: خداوند فرعون و همراهیانش را غرق و نابود کرد. در این هنگام غریزه‌ای ‌که در درون بنی‌اسرائیل ربشه دوانده و خیال خام و باطلی‌ که بر دل و ذهن آنان حکم‌فرما گشته بود، دوباره بازگشت و آنان به موسی‌ گفتند: ای موسی‌! فرعون هرگز نمی‌میرد، مگر نمی‌دانی‌که روزها و ماه‌ها می‌گذشت و او به آن چیزی‌ که انسان‌ها نیاز دارند، نیازمند نمی‌شد.

آنان این را می‌گفتند و خیالات پوچ و باطل‌، دل‌های آنان را پوشانده بود؛ اما بگذار که آنان در مورد قدرت و توان و امکانات فرعون دروغ‌های بیشتری بربندند و ادعاهای ساختگی و نادرست بیشتری مطرح‌ کنند، زیرا آن‌چه ‌که اتفاق افتاده بود، ناشی از قدرت و توان پروردگار بود .

خداوند به دریا دستور داد که جنازه‌ی فرعون را به ساحل اندازد تا پوشیده بودن و وجود آن در عمق دریا باعث نشود که سخنانی به دروغ در مورد او گفته شود و چه‌بسا بگویند که او در عالم دیگری زندگی می‌کند و چه‌بسا دروغ‌ها و بهتان‌های زیادی در مورد او یافته شود و خداوند با این‌کار، زبان آنان را از دروغ ‌گفتن باز می‌داشت و نفس‌های آنان را در سینه حبس می‌نمود و دریا می‌بایست جنازه‌ی درهم ریخته‌ی آن پادشاه نابود شده را بیرون می‌انداخت‌.

بنی‌اسرائیل با سراسیمگی و شگفتی زیاد، نابودی آن زورگوی سرکش را دیدند، آن هنگام‌ که خداوند فرعون و سپاهیانش را غرق نمود و جنازه‌ی فرعون را از آب رهانید تا برای آیندگان درس عبرت و نشانه‌ای ‌گویا از قدرت حیرت‌آور و بی‌انتهای خداوند و فضل و رحمت پروردگار جهانیان بر بنی‌اسرائیل باشد.

*‌*‌*

وعده‌ گذاشتن خداوند برای موسی

مسافرت طولانی موسی و پیروانش پایان یافت و آنان در جایی که برایشان سازگار بود، استقرار یافته‌، ساکن شدند و بدین سبب‌، در آن‌جا به‌ برنامه و شریعتی ‌که بر اساس آن زندگی کنند، نیازمند شدند و موسی از پروردگارش خواست ‌که ‌کتابی برای آنان بفرستد تا با آن هدایت یافته‌، به حکمش رجوع نمایند و در آن‌، اموری باشد که به آن‌ها عمل‌ کنند و نهی‌هایی که از آن دست بردارند تا در طول زمان دچار لغزش و هلاک نشوند و در امور دنیا و آخرت بدون برنامه و با آشفتگی عمل نکنند.

خداوند، به موسی دستور داد که جسمش را پاکیزه نماید و سی روز، روزه بگیرد و سپس به طور سینا رود تا خدا با او سخن بگوید و وی امر خدا را در کتابی فرا بگیرد که از آن پس محل رجوع و مراجعه‌ی آنان باشد.

موسی هفتاد مرد از میان قوم خود برگزید و به سوی وعده‌گاه پروردگارش رهسپار شد، اما عجله‌ کرد و پیش از همراهانش و پس از سی شب‌، به طور سینا رسید و برگزبدگان قومش از او عقب ماندند و در آن‌جا خداوند از علت عجله و سرعت او سوال نمود و موسی جواب داد: «‌برگزیدگان قوم هم پشت سر منند و رد پای من را گرفته‌، به دنبال من می‌آیند و من با شتاب و عجله به سمت تو ای پروردگار آمدم تا از من راضی و خشنود گردی‌»‌؛ سپس به او دستور داده شد که میقات پروردگارش را به چهل شب تمام برساند و کامل نماید.

موسی قوم خود را ترک ‌کرده و برادرش هارون را به عنوان یک وزیر در میان آن‌ها جانشین خود قرار داده بود تا به اصلاح امور و سرپرستی آن‌ها بپردازد تا این‌که خود با امانتی بسیار ارزشمند به میان آن‌ها بازگردد و به آن شرف وعده داده شده‌، خشنود و مشرف شود. پس از رسیدن موسی به طور سینا، خداوند با او سخن‌ گفت و او را به خود نزدیک نمود به گونه‌ای ‌که ‌گرمای شور و شوق و اشتیاق و سوزش دلدادگی و عشق به خداوند تمام وجود موسی را فرا گرفت و از این‌رو به خداوند عرضه داشت‌: پروردگارا! اجازه بده که من تو را ببینم و به تو نظر اندازم و چرا اندیشه‌ی طلب دیدن پروردگار به ذهن موسی خطور نکند، در حالی‌که خداوند به او نعمت رسالت بخشیده بود و از لطف و توجه پروردگار به مقام قرب‌، مشرف و خوشبخت‌ گشته بود و (‌با سخن‌ گفتن پرودگار با او) به جایی رسیده بود که احدی از جهانیان به آن نرسیده بود و آیا آرزوی او بزرگ و هدفی ‌گرامی نبود؟ و از طرف دیگر موسی همان پیامبری بود که قومش از او خواسته بودند که خداوند را آشکارا به آن‌ها نشان دهد، پس اکنون چرا خود او این خواسته‌ی بسیار باارزش را از خدا نخواهد و خودش شاهد دستور خداوند در آن مورد نباشد؟‌! و شاید که حکم پروردگار حجتی قاطع برای آن قوم ‌که امیدوار و مصر به دیدن خداوند بودند، باشد؛ پروردگار به موسی فرمود: «‌من را نخواهی دید، اما به آن‌ کوه بنگر اگر بر جای خود استوار ماند، تو نیز من را خواهی دید»‌؛ موسی به ‌کوه نظر افکند و کوه ناگهان از هم پاشید و در زمین فرو رفت و موسی از هراس و وحشت آن واقعه‌ی بزرگ و باشکوه و ترسناک بیهوش بر زمین افتاد، اما لطف و رحمت خداوند شامل حال او شد و او به هوش آمد و در حالی‌ که به تسبیح خداوند بزرگ و بلند مرتبه مشغول بود، از جای خود بلند شد[4].

موسی الواح را -‌که نیازمندی‌های بنی‌اسرائیل در آن بود -‌به عنوان پند و اندرز و تفصیل توضیح دهنده‌ی هر موضوعی‌، تحویل ‌گرفت و آن‌گاه ‌گفت‌: پروردگارا! به من‌ کرامتی عطا نمودی و اکرام فرمودی‌ که قبل از من به‌ کسی چنین‌ کرامتی نداده‌ای و خداوند فرمود: ای موسی‌! من با رسالت و سخنان خود تو را بر مردم برگزیدم‌، «‌پس آن‌چه را که به تو دادم‌، برگیر و از شکرگزاران باش‌»‌.

بنی‌اسرائیل منتظر بودند که موسی پس از سی روز از آغاز غیبتش به میان آنان بازگردد، اما غیبتش بدون اطلاع قبلی او تا چهل روز طول ‌کشید و سخنان زیادی در این مورد میان آنان رد و بدل شد و گفتند: موسی پیمان‌شکنی ‌کرد و خلاف وعده‌ای ‌که به ما داده بود، رفتار نمود و ما را در حیرت و نادانی و تاریکی رها کرد در حالی‌که ما اکنون بسیار نیازمند کسی هستیم که راه را برایمان روشن نماید و ما را به راه راست هدایت‌ کند. در این هنگام تمایل به شر و تباهی در درون سامری تحریک شد و این فرصت را غنیمت شمرد و به آنان ‌گفت‌: شما باید خدایی را برای خود انتخاب کنید، موسی دیگر به سوی شما بازنمی‌گردد، زیرا او به جست‌وجوی خدای شما رفت‌، اما راه را گم‌ کرد و از این‌رو تاخیر و خلف وعده نمود.

سامری شیطان‌، این سخن را پس از آن‌ گفت‌ که سستی و ضعف عقیده و ایمان را در درون آن قوم درک‌ کرد؛ مگر این قوم‌، همان‌هایی نبودند که پیش از این به‌ کفر متمایل شده بودند و هنگامی‌ که از کنار اقوامی بت‌پرست می‌گذشتند، به موسی‌ گفته بودند: «‌ای موسی‌! تو هم برای ما خدایی قرار ده همان‌گونه‌ که آن‌ها خدایانی دارند»‌. سامری‌، این نادانی وگمراهی شدید قوم را غنیمت شمرد و جواهر آلاتی برداشت و در حفره‌ای ‌که ایجاد کرده بود، انداخت و سپس آتشی در آن حفره‌ها روشن نمود و از جواهرات مذاب‌، پیکره‌ی‌ گوساله‌ای ساخت که صدایی از آن شنیده می‌شد و بدین‌گونه آن ‌گوساله به فتنه‌ای در میان بنی‌اسرائیل تبدیل شد و عده‌ای ‌کافر شدند و آنان‌ که ایمانی قوی داشتند از آنانی‌که ایمانی ضعیف داشتند و منافق بودند، جدا شدند.

بنی‌اسرائیل‌، با این ‌گوساله آزمایش شدند و شروع به‌ گوساله‌پرستی نمودند و هارون‌، از تاسف و اندوه جانش به لب رسید و روبه قوم نمود و گفت‌: {‌ای قوم‌! شما به آن [گوساله‌] آزمایش شده‌اید و پروردگار شما خداوند بخشنده است‌، پس‌، از من پیروی ‌کنید و از دستورم اطاعت نمایید؛‌ گفتند: ما هم‌چنان به پرستش آن مشغول خواهیم بود تا این‌که موسی به میان ما بازگردد}[5].

آن‌گاه‌، هارون همراه با آنانی ‌که به عهد خود وفادار و ثابت مانده و به ایمان خود چنگ زده بودند، ماند و روزگار به‌سر برد، اما از ترس تفرقه‌، شورش و فتنه در میان بنی‌اسرائیل از نزاع و درگیری با گمراهانی ‌که از دین خارج شده بودند، اجتناب ورزید.

موسی‌، از طرف پروردگارش بر آن حادثه آگاه شد، آن‌گاه ‌که به او فرمود: «‌ای موسی‌! ما قومت را بعد از تو آزمایش نمودیم و سامری آن‌ها را گمراه نمود» و موسی هنگامی‌ که میقات پروردگارش را تمام نمود به سوی قوم خود بازگشت‌، از دور، سروصدا و ناله‌هایی شنید و بر راز آن و حقیقت حال آگاه شد، آن‌گاه ‌که دید قومش به دور گوساله به رقص و طرب درآمده‌اند؛ خشم و ناراحتی شدید چنان وجود موسی را فراگرفت‌ که آن‌چه از الواح را که به دست داشت‌، بر زمین انداخت و سپس به سمت هارون رفت و (‌موهای‌) سرش را گرفت و به سمت خود کشید و به او گفت‌: به چه دلیل زمانی ‌که ‌گمراهی آن‌ها را دیدی‌، روش من را در پیش نگرفتی و افراد گمراهشان را به راه باز نیاوردی و با مفسدانشان به جنگ و نزاع نپرداختی تا این آتشی را که با کفران و سرکشی شعله‌ور شده است‌، خاموش نمایی‌؟‌!

هارون با دلی پر از اندوه افسوس برای به دست‌ آوردن دل برادر و رحم و عطوفت او و برای فرو نشاندن آتش خشم و عصبانیتش‌ گفت‌: ای پسر مادرم‌! موی سر و ربشم را نکش‌، به راستی‌ که قوم من را ضعیف یافتند و نزدیک بود که من را به قتل رسانند، پس دشمنان من را شاد مکن و من را با گروه ستم‌کاران در شمار میاور؛ برادر گرامی‌! ترسیدم‌ که اگر به جنگ با آنان برخیزم‌، تو بگو که بین بنی‌اسرائیل تفرقه انداخته‌ای و منتظر رای و نظر من نمانده‌ای‌. در این هنگام خشم موسی فرو نشست و تصمیم‌ گرفت ‌که با دوراندیشی و روشی نیک و خردمندانه به حل و فصل مسأله‌ی آنان بپردازد، پس به سوی سرچشمه‌ی فتنه و بدعت و دعوتگر گمراهی روی آورد و گفت‌: ای سامری‌! چرا چنین کاری‌ کردی‌؟ سامری جواب داد: {‌چیزی را دیدم که دیگران نمی‌دیدند، پس مشتی از جای پای فرستاده را برداشتم و آن را [‌برگوساله‌] پاشیدم و این‌گونه هوای نفس‌، آن‌کار را برای من آراسته نمود}[6].

سپس موسی روبه قوم خود کرد و «‌گفت‌: ای قوم‌! آیا مگر پروردگارتان به شما وعده‌ای نیک نداد؟‌! آیا بر آن وعده مدت زیادی گذشت و یا این‌که خواستید پروردگارتان بر شما خشم‌ گیرد و از این‌رو با من خلاف وعده نمودید؟‌! قوم‌ گفتند: ما به میل خود با تو خلاف وعده نکردیم‌، بلکه ما زیورآلاتی از قوم فرعون به دست آورده بودیم‌» که سامری برایمان بدان شکل داد و پیکره‌ای به صورت‌ گوساله ساخت‌ که از خود صدایی داشت و این‌گونه ما را از راه راست‌ گمراه نمود و سپس‌، از لغزش خود پشیمان شدند و از پروردگارشان طلب غفران نمودند و گفتند: «‌اگر پروردگارمان به ما رحم نکند و گناه ما را نیامرزد، به حقیقت ما از زبان‌ کاران خواهیم بود»‌.

موسی به آنان‌ گفت‌: شما با گرفتن گوساله به عنوان خدای خود، به خود ستم نموده‌اید. آنان ‌گفتند: پس باید چه‌کار کنیم‌؟ موسی به آنان‌ گفت‌: به پیشگاه آفریدگارتان توبه ‌کنید، آن‌ها از او خواستند که راه توبه و روش مغفرت را برایشان بیان نماید و موسی‌ گفت‌: شما باید نفس خود را بکشید و تمایلات و هوس‌های آن را خرد و نابود نمایید و آن را از هر بدی و گناهی پاک نمایید و هر آن‌چه را که آرزو دارد از او بگیرید و آن‌چه را که طالب است‌، از او دور نمایید، تا نفس‌ گناهکار شما سست و حقیر و آرام ‌گردد. قوم‌، به پرورش روح و نفس‌کشی و تهذیب آن پرداختند و به پیامبر خود روی آوردند و خداوند نیز توبه‌ی آنان را پذیرفت زیرا او توبه‌پذیر و مهربان است[7]‌.

اما سامری ‌که آن‌ گمراهی زشت و ناپسند را گسترش داده بود، مجازاتش در دنیا چنان رقم خورد که خداوند به بنی‌اسرائیل دستور داد که ‌کسی با او نشست و برخاست نکند و به او نزدیک نشود و در نتیجه‌، او (‌مانند حیوانی‌) وحشی شد که باکسی‌ اُ‌نس نمی‌گرفت و کسی نیز با او اُ‌نس نمی‌گرفت و به مردم نزدیک نمی‌شد و احدی به او دست نمی‌زد و در روز قیامت نیز وعده‌ای دارد که خلاف نمی‌پذیرد، آن‌گاه ‌که با باری از گناه به سوی آتش رانده می‌شود تا به خاطر عملی‌ که خود انجام داد، عذاب داده شود و سرنوشت و جایگاه ستم‌کاران بسیار بد است‌.

و اما گوساله‌ای را که او ساخته بود موسی سوزاند و به دریا ریخت و این‌گونه پرونده‌ی آن گناه و تاوان زشت بسته شد.

سرگردانی در صحرا

در زمان بنی‌اسرائیل‌، هیچ قومی به اندازه‌ی آن‌ها از خیرات و نعمت‌ها و برکات خداوند بهره‌مند و از آنان پیشتر نبود، زبرا خداوند آن‌ها را پس از مدت‌های طولانی شکنجه و عذاب از دست فرعونیان نجات داد و سپس‌، فرعون را در مقابل دیدگان آن‌ها هلاک نمود و پس از آن‌که بردگانی ذلیل بودند، به آنان نعمت آزادی عطا فرمود و پیامبرانی در میان آنان قرار داد تا به هدایتشان بپردازند در حالی که قبلاً در گمراهی و نادانی به‌سر می‌بردند و برای رفع تشنگی در بیابان‌، خداوند با عصای موسی صخره‌ای را شکافت ‌که دوازده چشمه از آن برایشان جاری شد و شیره‌ی شیرین (‌من‌ّ) و گوشت پرنده (‌سَلوَی) را برای آنان فرو فرستاد و «‌به آنان عطا نمود آن ‌چه را که به احدی از جهانیان عطا نکرده بود»‌.

و خداوند سبحان‌، چون‌ که می‌خواست نعمت و احسانش را بر آنان تمام نماید، به موسی وحی نمود که بنی‌اسرائیل را به سمت سرزمین مقدس در بلاد شام هدایت و رهبری نماید و این سرزمین‌، همان سرزمین موعودی بود که خداوند به ابراهیم خلیل وعده داده بود که آن را ملک نوادگان صالح و نیکوکار او و قائمان به شریعت او گرداند. اما بنی‌اسرائیل از آن‌جاکه در طول زمان‌، همواره جور حکام و ظلم قبطیان را فراوان دیده بودند، پوزه‌هایشان به خاک مالیده و گردن‌هایشان ‌کج شده بود و خود به چاپلوسی و نوکرمآبی تن در داده و با کمال میل زمام اختیارشان را به دست دیگران داده بودند و سستی و خواری بر آنان آسان و ضعف و تسلیم در مقابل دیگران‌، برایشان امری دوست‌داشتنی شده بود.

مَن یَهُن یَسهُل ِ الهَوانُ علیه  ما لِجَرح ٍ بِمَیِّتٍ إیلام‌ُ[8]

«‌اگر کسی سست و ناتوان شود، خواری و پستی بر او آسان می‌گردد؛ (‌چرا که) هیچ زخمی به مرده دردی نمی‌دهد‌»‌.

و از این‌رو، آنان به محض شنیدن ‌کلمه‌ی جنگ و دانستن این واقعیت ‌که برای وارد شدن به شهر اریحاء و وطن قرار دادن آن شهر پر از خیر و برکت‌، ناگزیر باید حثییّان و کنعانیان را از آن شهر بیرون برانند، از روی ترس و ضعف و تسلیم به موسی‌ گفتند: {‌همانا در آن شهر قومی جبار و زورگو هستند و ما هرگز وارد آن شهر نمی‌شویم مگر این‌ که آن‌ها خارج ‌گردند و اگر آن‌ها خارج شدند، ما داخل شهر می‌شویم}‌[9].

و گویا آنان چون به معجزات و کارهای خارق‌العاده خو گرفته بودند، طمع داشتند که آن قوم به وسیله‌ی معجزه از آن شهر اخراج شوند و سپس‌، آنان‌، سالم و کامل وارد آن شهر گردند بدون این‌که احدی از آنان در راه خدا زخمی یا خراشی بردارد و بدین‌گونه عجز و سستی و ترس خود را نشان دادند. اما دو مرد از آنان که خداوند دل‌هایشان را با ایمان استوار نموده و به اطاعت فرمان الهی و اقرار به آن عادت داده بود، مانند دیگر افراد قوم نبودند، شبیه به آنان سخن نگفتند، بلکه به پند و اندرز و ارشاد قوم خود پرداختند و به آنان گفتند: {از دروازه‌ی شهر بر آنان وارد شوید و اگر وارد شوند، شما ییروز و غالب خواهید شد و بر خداوند توکل‌ کنید اگر ایمان دارید}[10].

اما آنان دوباره ترس و بزدلی خود را آشکار نمودند و وقاحت و نافرمانی و سفاهت و نادانی به خرج دادند و سخنی به موسی‌ گفتند که‌ کاسه‌ی صبر هر بردباری را لبریز و درد هر دردمندی را چند برابر می‌کند، آنان ‌گفتند: {‌ای موسی‌! تا زمانی ‌که آن‌ها در شهر باشند ما هرگز وارد آن نخواهیم شد، پس تو و پروردگارت بروید و بجنگید، ما این‌جا نشسته‌ایم}[11].

در این هنگام موسی به اطراف خود نظر افکند و جز برادرش هارون ‌کسی را نیافت ‌که به کمکش مطمئن و بر یاریش اعتماد نماید و آن دو، دو نفر تنها در میان لشکریانی ضعیف و پیروانی ‌کم و ترسو بودند در حالی‌که در مقابل آن‌ها دشمنی قوی با نیروهای زیاد وجود داشت‌، از این‌رو متوجه خداوند شد و گفت‌: {پروردگارا! من تسلطی جز بر خود و برادرم ندارم‌، پس بین ما و گروه فاسقان جدایی انداز}[12].

پس خداوند به او وحی فرستاد که آن‌ها را به حال خود واگذارد تا به مدت چهل سال در آن صحرا آواره و در نواحی ناشناخته‌ی آن سرگردان باشند تا بزرگان و پیران آن‌ها از بین بروند و پس از آن‌ها نسلی با عزت و نیرومند پدید آید و آن زمان به جنگ و پیکار بازگردند و بر مرکب جهاد سوار شوند.

ماده گاو

سن و سالی از پیرمرد گذشته بود و او نزدیک شدن اجل را احساس می‌کرد. او بنده‌ای نیکوکار بود که زینت زندگی دنیایی او را از امید و اطمینان به خدا باز نمی‌داشت و طلب فزونی مال و فرزندان توجه او را به خود جلب نکرده بود و از مال دنیا جز ماده‌ گاوی نداشت که او را به بیشه‌زار می‌برد و سپس‌، با قلبی خالص و روانی ثابت رو به سوی آفریدگارش نموده‌، می‌گفت‌: خداوندا! من این ماده ‌گاو را به تو می‌سپارم ‌که آن را برای پسرم نگه‌داری تا بزرگ شود و این امیدواری به نور پروردگار، هم‌چنان در درون آن پیرمرد جولان داشت تا این‌که از دنیا رفت و ماده‌گاو برای پسر یتیم او باقی ماند و اگر رحمت خداوند که پایدارتر و بزرگتر است نبود، آن ماده ‌گاو چیزی نبود (‌که پسر را بی‌نیاز کند)‌.

پسر یتیم‌، از ماده‌ گاو محافظت می‌کرد و شعاعی از امید و آرزو که مانند اثری نیک و به‌جا مانده از پدرش به ارث برده بود، او را در زندگی به جلو می‌راند.

در میان بزرگان بنی‌اسرائیل‌، پیرمرد ثروتمندی بود که خداوند اسباب دنیایی را برای او گسترش داده و نعمت و ثروت زیادی به او عطا نموده بود. او تنها یک پسر داشت‌ که تمام آن ثروت زیاد بعد از مرگ پدر به او می‌رسید، اما پسر عموهای او به خاطر داشتن آن مال و ثروت به او حسادت می‌ورزیدند و او را شایسته داشتن آن همه ثروت نمی‌دانستند و چون خود چیزی نداشتند، همه با هم علیه او توطئه‌ کرده‌، او را به قتل رساندند و سپس خون او را از قومی دیگر طلب نمودند و گردبادی از فتنه و نزاع به شدت وزیدن ‌گرفت و قوم در مقابل خود، جز در خانه‌ی موسی پناهگاهی نیافتند تا به او پناه ببرند و از او بخواهند بین آن‌ها به داوری بپردازد؛ (‌آنان ملتمسانه از موسی خواستند که راز آن قتل پنهانی را برای آن‌ها آشکار نماید)‌.

موسی طلب آن‌ها را از پروردگارش تقاضا نمود و خداوند به آن‌ها دستور داد که ماده گاوی را سر ببرند و زبان آن را بر جنازه‌ی مرده بزنند تا زنده‌ گردد و از قاتلش خبر دهد پس از صدور این حکم الهی‌، این بار نیز بنی‌اسرائیل به بیراهه رفتند و نیرو و قدرت پروردگار را فراموش‌ کردند و گمان نمودند که موسی آنان را به بازی و استهزا گرفته است و دوباره خواسته‌ی خود را به موسی اعلام نمودند و موسی‌ گفت‌: «‌پناه می‌برم به خداوند از این‌که از نادانان باشم و شما را مسخره نمایم‌»‌.

و اگر بنی‌اسرائیل در همان بار اولی‌ که پیامبرشان به‌ کشتن ماده‌ گاوی امر نموده بود، هر ماده‌ گاوی را که می‌کشتند،‌کفایت می‌کرد، اما آنان سماجت و لجاجت به خرج دادند و خداوند نیز کار را بر آنان سخت‌تر نمود و نشانه‌هایی برای آن ماده ‌گاو قرار داد که پیدا کردن آن را مشکل نمود و آنان را به علت لجاجتشان سرگردان صحرا نمود و چون این‌کار امری خارق‌العاده و حقیقتی بود که عقل آنان از درک آن عاجز بود، از روی‌ گمراهی پرسیدند: این ماده ‌گاو اصلا چیست و چگونه است‌؟ آیا از جنس همین حیوانات عادی است که ما می‌شناسیم یا آفریده‌ای دیگر است‌ که مزیتی ویژه دارد و به اعجازی اختصاص یافته است‌؟ خداوند راه آنان را واضح و روشن نمود و برای آنان بیان نمود که آن ماده‌ گاوی است نه پیر و نه جوان‌، بلکه میانسال است‌؛ پس آنان آن‌چه راکه به آن امر شده انجام دهند.

و آنان ‌که از جنس بشر بودند،‌ گفتند: از خدایت بخواه‌ که رنگ آن را برای ما مشخص نماید؛ «‌موسی گفت‌: خداوند می‏گوید آن‌، ماده گاوی زرد رنگ است که رنگ آن مایه‌ی خرسندی و شادمانی بینندگان است‌»‌؛ این توضیح بر حیرت و سرگردانی آنان افزود و افکار آنان را پریشان نمود و نتوانستند این الهام عجیب خدایی را دربابند و گویا که اصلا چیزی را درک نکرده باشند، سوال اول خود را تکرار نمودند به این بهانه ‌که گاو بر آنان مشتبه شده است و آنان امیدوارند که به اراده‌ی خداوند هدایت شوند و راه یابند.

به آنان جواب داده شد که آن‌، ماده‌ گاوی است ‌که برای آبیاری و کشاورزی آماده نیست و از هر عیبی به‌ دور است و لکه‌ای بر بدن آن وجود ندارد.

آنان پس از سختی و جست‌وجوی زیاد به آن ماده گاو دست یافتند و آن را نزد آن ‌کودک یتیم‌ که خداوند در ماده ‌گاوش برکت قرار داده بود، پیدا کردند و آن را با مال و ثروت زیادی از آن پسر خریدند و پس از حیرت و شک زیاد، سرانجام آن را سر بریدند [‌و زبان ماده ‌گاو را بر بدن مقتول زدند و او به امر خداوند زنده شد و قاتلان خود را به مردم معرفی نمود و دوباره جانش گرفته شد]

موسی و خضر

موسی‌ علیه السلام در میان بنی‌اسرائیل ایستاده بود و خطبه می‌خواند و با عباراتی رقت‌انگیز و گریه‌آور، روزهای خدا را به یاد آنان می‌آورد و دل‌ها به جوش آمده و اشک از چشمان سرازیر شده بود و هنگامی ‌که سخنانش را به پایان رساند، مردی به دامنش آویخت و گفت‌: ای ییامبر خدا! آیا داناتر از تو کسی بر روی زمین وجود دارد؟ موسی‌ گفت‌: نه‌. مگر نه این ‌که او بزرگ پیامبران بنی‌اسرائیل و شکست دهنده‌ی فرعون بود؟‌! مگر او صاحب عصا و دست نورانی نبود؟‌! مگر او نبود که با عصایش دریا را از هم شکافت‌؟ مگر او نبود که خداوند با دادن تورات‌، شرف و بزرگی به او بخشید و آشکارا با او سخن‌ گفت‌؟‌! و چه هدفی دست‌نیافتنی‌تر از این هدف و چه شرفی بالاتر از این شرف وجود دارد؟

اما خداوند به او وحی فرستاد که علم و دانش بزرگتر از آن است‌ که یک مرد به تنهایی بتواند آن را در برگیرد و یا پیامبری به تنهایی بتواند آن را به خود اختصاص دهد و بر روی زمین‌کسی هست‌ که خداوند، دانشی بیشتر از دانش او و نصیبی فراوان‌تر از نصیب الهام او به وی داده است‌؛ موسی‌ گفت‌: ای پروردگار! آن مرد کجاست تا به نزد او بروم و شعله‌ای از علم وی و یا فیضی از الهام و یقینش برگیرم‌؟‌! خداوند فرمود: در جایی‌ که دو دریا به هم می‌رسند، او را ملاقات خواهی ‌کرد؛ موسی ‌گفت‌: به من دانش و نشانه‌ای عطا فرما که مرا به سوی او رهنمون سازد؛ خداوند فرمود: یک ماهی در زنبیلی بگذار و آن را با خود ببر، هرجا که آن را از دست دادی‌، آن مرد را خواهی یافت‌.

موسی خود را آماده نمود و وسایل سفر را برداشت و جوانی را با خود همراه نمود که زنبیل را با خود حمل می‌کرد و آن‌گونه‌که خداوند وحی‌ کرده بود یک ماهی را در آن زنبیل گذاشته بود و به سمت آن مرد به راه افتاد و با خود عهد بست‌ که با جدیت تمام به آن مسیر ادامه دهد و در طلب آن مرد بکوشد تا این‌که به آن مکان برسد حتی اگر روزها و سال‌ها طول بکشد و به آن جوان‌ گفت‌ که اگر ماهی را (‌به هر طریق‌) از دست دادند، او را آگاه نماید. و هنگامی ‌که به محل برخورد دو دربا رسیدند، همان جایی‌که خداوند اراده نموده بود که پیامبر بنی‌اسرائیل آن بنده‌ی صالحش را ملاقات نماید، موسی چرتی زد و به خواب رفت و در اثنای خواب او، آسمان‌، برای مدتی باریدن ‌گرفت و ماهی خیس شد و حرکت ‌کرد و جان دوباره ‌گرفت و به درون آب پرید.

موسی‌ علیه السلام از خواب برخواست و به جوان ‌گفت‌: بشتاب ‌که به راه خود ادامه بدهیم و شیطان‌، داستان زنده شدن ماهی را از یاد آن جوان برد و آنان به راه خود ادامه دادند تا این‌که خسته شدند و احساس‌ گرسنگی نمودند و موسی به آن جوان‌ گفت‌: «‌غذایمان را بیاور به راستی‌ که از این سفرمان سختی و خستگی زیادی متحمل شده‌ایم‌»‌.

و چون آن جوان خواست ‌که غذا را از زنبیل بردارد، داستان ماهی و رفتن آن به دریا را به یاد آورد و گفت‌: تو به یاد داری وقتی ‌که به زیر آن صخره پناه بردیم و تو به خواب رفتی‌، آن وقت‌، ماهی راه خود را به طرف آب در پیش‌ گرفت و من فراموش نمودم آن را به تو بگویم و جز شیطان‌ کسی آن را از یاد من نبرد.

در این هنگام علامت پیروزی و موفقیت برای موسی آشکار گشت و بوی آن مرد را احساس نمود و گفت‌: این همان چیزی است‌ که ما به دنبال آن هستیم‌، باید به آن مکان برگردیم ‌که در آن‌جا به آن مرد خواهیم رسید. آن دو رد پاهای خود را گرفتند و به آن مکان بازگشتند. هنگامی که به جایگاه از دست دادن ماهی رسیدند، مردی را یافتند با جسمی نحیف و لاغر و چشمانی فرو رفته ‌که آثار نبوت بر او پیدا بود و در چهره‌اش دریایی از بزرگی و تقوا موج می‌زد؛ او جامه‌اش را بر خود پوشانده و قسمتی از آن را زیر پاها و قسمتی دیگر را در زیر سرش قرار داده بود. موسی به او سلام‌ کرد، او سرش را بلند کرد و گفت‌: آیا در سرزمین من سلام و سلامتی وجود دارد و آسایشی هست‌؟‌! تو کیستی‌؟‌! موسی جواب داد: من موسی هستم‌؛ آن مرد گفت‌: موسی‌ پیامبر بنی‌اسرائیل‌؟‌! موسی‌ گفت‌: بله‌، اما چه ‌کسی به تو خبر داده است‌؟‌! مرد گفت‌: آن‌کس‌ که تو را نزد من فرستاده است‌.

موسی دانست‌ که آن مرد همان‌ گم‌شده‌ای است ‌که به دنبال او می‌گردد و همان هدفی است‌ که رنج سفر را برای رسیدن به وی متحمل شده است‌؛ پس با نرمی و تمام زببایی‌ای که خداوند از ادب سخن گفتن و فضل و تواضع به او عطا کرده بود، زبان به سخن ‌گشود و گفت‌: ای بنده‌ی صالح‌! آیا به مردی‌ که تا وقتی‌که به تو رسیده‌، بسیار کوشیده و رنج سفر را تحمل نموده است‌، اجازه می‌دهی و قبول می‌کنی‌ که از دانش خود چیزی به او بدهی و از رهنمودهایت چراغی فرا راهش بیفروزی به این شرط‌ که همراه و دنباله‌رو تو گردد و به امر و نهیت پای‌بند باشد؟ خضر به‌ او گفت‌: تو نمی‌توانی همراه من باشی و بردباری و شکیبایی به خرج دهی و اگر تو همراه من ‌گردی‌، پدیده‌ها و اموری عجیب و غریب خواهی دید و اموری را خواهی دید که در ظاهر زشت و ناپسندند، اما در باطن حق می‌باشند و تو به علت آن‌ که خداوند در افراد بشر تمایل به بگومگو و بحث و جدال قرار داده است‌، نخواهی توانست‌ که اعتراض نکنی و سکوت اختیار نمایی و از من رنجیده خاطر نشوی و چگونه می‌توانی بر چیزی ‌که بدان عادت نکرده‌ای و از حد شناخته‌های تو بیرون است‌، صبر نمایی‌؟

موسی در حالی که بر فراگیری علم و دانش اصرار داشت و بسیار مشتاق شناخت و آگاهی بود، به او گفت‌: {‌به خواست خداوند من را بردبار خواهی یافت و در هیچ امری از تو سرپیچی نمی‌کنم}[13]. خضر گفت‌: اگر می‌خواهی که همراه من باشی‌، باید عهد و شرط ببندی ‌که صبر و دوراندیشی پیشه‌ی خودنمایی و خود را مهار کنی و قبل از سخن‌ گفتن خودم‌، از من هیچ سوالی نپرسی و به هیچ‌وجه اعتراض نکنی تا شرط به آخر برسد و سفر پایان یابد که در آن صورت من آن‌چه را که در درون توست‌، برایت توضیح خواهم داد به‌ گونه‌ای‌که خاطرت آرام گیرد.   

موسی آن شرط را پذیرفت و خود را به آن عهد و پیمان مقید نمود و آن دو در کنار دریا به راه افتادند تا این‌که از دور، یک کشتی را در دریا دیدند. موسی و خضر از صاحبان ‌کشتی خواستند که آنان را نیز سوار کشتی نموده‌، به جایی ‌که می‌روند، همراه خود ببرند. صاحبان کشتی چون جوانمردی و بزرگی را در سیمای آن‌ها و درخشش نبوت را در چشمان آنان دیدند، بدون‌ گرفتن هیچ اجر و مزدی آنان را سوار کشتی نمودند و در گرامیداشت و پذیرایی از آنان کوشیدند.

هنگامی که آن دو در کشتی بودند، خضر به‌دور از چشم صاحبان‌ کشتی‌، دو تخته از تخته‌های‌کشتی را کند و آن را سوراخ نمود و موسی‌، آن پیامبر گرامی‌ که برای هدایت مردم و برداشتن ظلم و ستم از آنان فرستاده شده بود، از این‌که رفتار خوب و زیبای آن‌ها با رفتاری بد و زشت جواب داده شود، بسیار ناراحت شد و ترسید که آن‌ها غرق شده‌، از بین بروند، از این‌رو عهد و پیمان خود را فراموش‌ کرد و فریاد زد: آیا به‌ گروهی‌که ما را گرامی داشتند و از ما به خوبی پذیرایی نمودند، بدی روا می‌داری و می‌خواهی‌ کشتی آنان را سوراخ و آنان را غرق نمایی {‌واقعاً ‌کاری بسیار بد انجام دادی}[14]‌!

خضر رو به موسی نمود و عهد وپیمانش را به یادش آورد و حدس خود را در مورد این‌که او در سوال‌ کردن بردبار نخواهد بود و در مورد آن‌چه ‌که می‌بیند، ساکت نخواهد نشست‌، به او گوشزد نمود و گفت‌: {مگر به تو نگفتم‌ که تو نمی‌توانی در همراهی با من صبر داشته باشی‌}‌[15]؟‌! در این هنگام موسی دریافت‌ که به خطا افتاده و عهد خود را فراموش نموده است‌، پس‌، از او معذرت ‌خواهی نمود و از او خواست‌ که این فراموشی او را ببخشاید و گفت‌: در مورد آن‌چه‌که فراموش نمودم‌، من را مواخذه نکن و از افتخار همراهی خودت و فضیلت رفاقتت من را محروم نکن و من‌، از این لحظه به بعد، آن‌گونه خواهم بود که شرط نموده‌ای‌؛ موسی و خضر از کشتی پیاده شدند و به مسیر خود ادامه دادند و در سر راه خود پسربچه‌ای پاکیزه را دیدند که با هم‌سن‌وسالان خود بازی می‌کرد، خضر او را به جای دوری برد و او را بر زمین زد و کشت‌.

موسی از کشتن آن پسربچه به شدت هراسناک شد و آن ‌گناه‌، نزد او بسیار سنگین و گران آمد، زبرا او دیدکه پسربچه‌ی نوجوانی که شاید تنها فرزند و مایه‌ی امید والدینش باشد، بدون هیچ قصاصی ‌کشته و بدون هیچ ‌گناهی خونش ریخته شد آن هم به دست مردی‌ کریم و خداپرست و پیشوایی از پیشوایان دین‌؛ پس عهدش را بگشود و خود را از قید میثاقی ‌که بسته بود رها کرد و گفت‌: این چه عمل زشتی است‌ که انجام می‌دهی و چه گناهی است‌که مرتکب می‌شوی‌؟ {‌آیا نفس بیگناهی را بدون قصاص در مقابل نفسی دیگر کشتی‌؟ به تحقیق عمل زشت و ناپسندی انجام دادی‌}[16].

خضر رو به موسی نمود و عهد و پیمان موسی و حدس خود را در مورد سوال پرسیدن موسی و رنجش او از انجام اعمال عجیب و غریب را به یادش آورد و گفت‌: {مگر به تو نگفتم که نمی‌توانی همراه با من صابر و بردبار باشی‌}[17]‌؟

و این‌جا بود که موسی احساس شرم نمود و فهمید که بر این بنده‌ی نیکوکار سخت‌ گرفته است و بار سنگینی برای او شده است‌، در حالی‌ که شایسته بود به صبر و بردباری مجهز می‌شد و زبانش را از مجادله با او باز می‌داشت‌، تا این‌که سرانجام او امور پنهان و شبهات اعمالش را برای موسی بیان نماید. موسی ترسید که اگر همین طور ادامه پیدا کند، در دل او نسبت به خودش نگرانی و نفرت ایجاد شود، پس با خود شرط بست‌ که از آن به بعد در سوال ‌کردن عجله ننماید و اگر چنین ‌کرد، رفیقش حق داشته باشد که از او جدا شود و همراهیش را با او قطع ‌کند و به خضر گفت‌: {‌اگر پس از این در مورد چیزی سوال و اعتراض نمودم‌، با من همراه نشو که به تحقیق عذر و بهانه لازم را از طرف من برای آن‌ کار داری‌}[18]‌.

با این شرط به راه خود ادامه دادند تا این‌که خیلی ‌گرسنه شدند و خستگی و درماندگی آنان را فراگرفت و در آن حال‌، در طول راه به قریه‌ای رسیدند و به طمع این‌که در آن‌جا توشه و غذایی برای ادامه‌ی سفر و نجات از گرسنگی بیابند، وارد آن شدند، اما مردم آن قریه به علت خسّت طبع و چشم‌تنگی از مهمان نمودن آنان سرباز زدند و با حالتی ناخوشایند آن دو را از خود راندند و موسی و خضر نزد آنان جایگاه و طعامی نیافتند و رنجیده‌خاطر و گرسنه از آن قریه خارج شدند؛ اما قبل از این‌که ‌کاملا از آن قریه بیرون بروند، دیواری را یافتند که نزدیک بود فرو افتد و خضر آن دیوار را راست نمود و به تعمیر آن پرداخت‌. موسی به او گفت‌: عجب‌! آیا عمل این قوم خسیس را که با ما بدرفتاری نمودند، با این نیکی و احسان جواب می‌دهی‌؟ چه خوب بودکه برای این‌ کارت اجر و مزدی می‌گرفتی تا با آن مزد، نیاز خود را برآورده‌، حیات خود را حفظ می‌کردیم‌.

خضر که قلباً‌ به این باور رسیده بود که موسی بعد از این صبر و طاقت و تحملی نخواهد داشت‌، رو به موسی نمود و گفت‌: {اکنون زمان جدایی بین من و تو فرا رسید و به زودی تأویل آن‌چه را که نتوانستی بر آن‌ها صبر داشته باشی‌، برایت بیان خواهم کرد‌}[19]. اما آن کشتی، به تهیدستانی تعلق داشت‌ که در دریا کار می‌کردند و روزی خود را با آن به دست می‌آوردند و با کسب ناشی از آن زندگی خود را می‌چرخاندند، ولی پادشاه ستمگری بود که هر کشتی سالمی را با زور می‌گرفت و آن را غصب می‌کرد، پس من خواستم‌ که آن کشتی را معیوب نمایم تا نسبت به آن تهیدستان دلسوزی‌ کرده و رحمی ‌کرده باشم‌، تا اگر پادشاهشان آن کشتی را دید، به خا‌طر عیبی‌ که پیدا کرده‌، آن را غصب نکند. این عمل اگرچه ظاهرش فساد بود، اما باطن آن رحمت بود و اگرچه تو آن را عمل زشتی دانستی‌، اما تنها برای بقای حیات آن تهیدستان انجام‌ گرفت و ضروری بود.

و اما آن پسر، نزد مردم بسیار گستاخ و نفرت‌انگیز بود در حالی‌ که پدر و مادرش افرادی با ایمان بودند و از آن‌جا که خداوند در فطرت والدین دوست داشتن فرزندان و دفاع از آنان در حق و باطل را قرار داده است‌، ترسیدم ‌که به علت این محبت‌، نسبت به او تعصب پیدا کنند و راه و روش او را در پیش‌ گیرند و سرانجام‌ کارشان به ‌کفر و سرکشی پایان یابد؛ پس آن پسر را به خاطر حفاظت از دین والدینش به قتل رساندم و امیدوارم ‌که خداوند فرزندی پاکیزه‌تر و دلسوزتر از او به آنان عطا فرماید.

و اما در مورد آن دیوار، من به تحقیق از طرف خداوند می‌دانستم ‌که در زیر آن ‌گنجی از آن دو بچه‌ی یتیم وجود دارد و پدر آن‌ها مردی‌ گرامی و نیکوکار بود، پس خواستم‌ که آن دیوار را راست نمایم تا زمانی‌ که آن‌ها خود بزرگ می‌شوند و امور زندگی خود را به دست می‌گیرند، آن‌ گنج را که مالی حلال و پاک برای آن‌هاست‌، از زیر دیوار بیرون آورند.

و این اعمال را من با دانش و نظر خود انجام ندادم‌، بلکه وحی و هدایتی از طرف خداوند بود و {‌این‌ها تأویل آن چیزهایی است‌که تو نتوانستی بر آن‌ها صبرکنی}‌[20].

منبع: قصه‌های قرآن، محمد احمد جاد المولی، ترجمه صلاح الدین توحیدی، ویراستار عثمان نقشبندی، چاپ اول 1387، انتشارات کردستان

عصر اسلام

IslamAge.com


[1] آب‌، از زمین بندر سویس (‌سوئز) کنار رفت و همانند کوهی از یخ‌، گرد آمد و صاف ایستاد و هرگروه‌، گروههای دیگر را از خلال آب شفاف منجمد می‌دید و تا وقتی که به صحرای سینا رسیدند، همان‌گونه بود.

[2] طه؛ 77.

[3] یونس؛ 90.

[4] برگزیدگان بنی‌اسرائیل نیز از هول و هراس آن واقعه‌، جان خود را از دست دادند و با خواهش و دعای موسی خداوند جان را به بدن آن‌ها بازگرداند و آن‌ها را زنده نمود - مترجم‌.

[5] طه؛ 91-90.

[6] طه؛ 96. سامری‌ گفت‌ که من مشتی از خاک حیات بخش پای اسب جبرئیل فرستاده‌ی خدا را برداشتم و آن را به هرچیز که می‌زدم به صدا درمی‌آمد، از این رو تصمیم‌ گرفتم ‌گوساله‌ای طلایی بسازم‌ که با پاشیدن خاک به صدا درآید و بنی‌اسرائیل آن را خدای خود بدانند - مترجم‌.

[7] به نظر عده‌ای از مفسرین‌، پذیرش توبه به این صورت بود که بی‌گناهان‌، ‌گناهکاران را به قتل برسانند. - مترجم‌.

[8] آسان ذلیل شود گر خوار شود مردی  مرده را زخم‌ها نرساند هیچ دردی

[9] مائده؛ 22.

[10] مائده؛ 23.

[11] مائده؛ 24.

[12] مائده؛ 25.

[13] کهف؛ 69.

[14] کهف؛ 71.

[15] کهف؛ 72.

[16] کهف؛ 74.

[17] کهف؛ 78.

[18] کهف؛ 75.

[19] کهف؛ 76.

[20] کهف؛ 82.