تاریخ چاپ :

2024 Nov 21

www.islamage.com    

لینک  :  

عـنوان    :       

یوسف علیه السلام

یوسف در میان برادران و پدرش

صبح صادق بر دمید و خورشید بال و پر خود را بر جهان‌ گسترانید و یوسف از خواب برخاست در حالی ‌که رویایی زیبا و شیرین دیده بود و به محض این‌ که خود را مرتب و آماده ساخت‌، با رویی‌ گشاده‌، چهره‌ای نورانی و تبسمی بر لب به سرعت به سمت پدر شتافت و به او گفت‌: پدر جان‌! دیشب در خواب رویای زببایی دیدم ‌که تمام زوایای درونم را روشن ساخت و مایه‌ی شادی و سرور دلم ‌گردید: «‌دوازده ستاره و خورشید و ماه را دیدم ‌که برای من سجده کردند»[1]‌.

چهره‌ی یعقوب از خوشحالی درخشید و برق شادی از چشمانش تافت و گفت‌: ای فرزند عزیزم‌! در حقیقت آن خواب درستی است ‌که هر آن‌چه از فضل و برتری را که در تو نشان کرده و آن‌چه از خیر و خوبی را که برایت امید داشته‌ام آشکار می‌نماید و بشارتی است به علمی که خداوند مخصوص تو می‌گرداند و مژده‌ای است به نعمتی‌که خداوند بر تو تمام خواهد کرد، آن‌گونه که از قبل بر پدرانت ابراهیم و اسحاق تمام‌ کرده بود؛ اما این خواب را برای برادرانت بازگو نکن‌، چون که خودت می دانی که آنان به خاطر توجه بیشتری که من نسبت به تو و برادرت دارم و امتیاز خاصی که در احترام و اکرام برای شما دو نفر قائلم، چگونه دچار غیرت شده‌اند؛ آنان امروز آهسته و زیر لب و با کنایه درباره‌ی شما سخن می‌گویند و اگر چنانچه تو رویایت را برای آنان بازگو کنی‌، از برافروختن آتش‌ کینه‌ی آنان در امان نخواهی بود و باعث برانگیخته شدن نفرت پنهان آنان از خود خواهی شد که در آن صورت برایت مکری می‌اندیشند یا دامی ناپسند برایت پهن می‌کنند و شیطان نیز به سرعت از آنان پشتیبانی می‌کند و به تصمیم شرورانه آن‌ها دامن می‌زند.

یوسف در آن هنگام نوجوانی بود خوش چهره‌، بانمک و دلربا. مادرش راحیل از دنیا رفته و او و برادرش بنیامین را ترک ‌کرده بود در حالی ‌که بنیامین هشت سال بیشتر نداشت و همراه با برادرش به شدت نیازمند عاطفه و قلب مهربان مادر بودند و از این‌رو یعقوب بیشتر از دیگران به آنان محبت می‌کرد و عطوفت و شفقتی ویژه نسبت به آنان داشت و دیدن آن رویا نیز آتش عشق و علاقه‌ی او را بیشتر برافروخت و آن را چند برابر نمود. منزلت یوسف و برادرش نزد یعقوب بر دیگر برادران پنهان نماند و اگرچه یعقوب سعی در کتمان آن داشت و به دوست داشتن تمام فرزندانش به یک اندازه تظاهر می‌نمود اما نشانه‌های عشق بر کسی پوشیده نمی‌ماند همان‌گونه ‌که بوی خوش مشک و عبیر از حامل آن دور نمی‌گردد. درد حسد در تمام برادران سرایت نمود و این درد جانسوز در درونشان ریشه دواند، غیرتشان به جوش آمد و کینه و نفرت آنان از یوسف برانگیخته شد، از این‌رو در مکانی اجتماع نمودند و درباره‌ی آن‌چه‌ که باید انجام دهند، به مشورت پرداختند.

یکی از آنان ‌گفت‌: مگر نمی‌بینید که یوسف و برادرش نزد پدرمان از همه‌ی ما محبوبترند و از همه‌ی ما بیشتر به او نزدیکند، من نمی‌دانم چه چیزی بین ما و قلب پدرمان حایان شده است‌؟ و چه چیزی اهمیت و ارزش ما را نزد او پایین آورده است‌؟ آیا مگر ما از یوسف و برادرش بزرگتر نیستیم‌؟ آیا قدرت و توان و تجربه‌ی ما بیشتر از آنان نیست‌؟ آیا مگر ما به امور پدر رسیدگی نمی‌کنیم و در خدمتش‌ کوشا نیستیم‌؟ پس چرا به آنان بیشتر محبت می‌ورزد؟ آیا شرف و افتخاری دارند که بدان سبب بر ما برتری یابند؟ ما که به وضوح چنین افتخاری را نمی‌بینیم‌؛ یا شاید این‌که مادرشان راحیل به قلب پدر نزدیک‌تر از مادر ما بوده است‌؟ اما گناه فرزندان چیست اگر مادران بر هم برتری داشته باشند؟ به راستی‌ که این ستم و گمراهی آشکاری است‌.

دومی ‌گفت‌: در حقیقت محبت یوسف و برادرش در دل یعقوب چنان روییده است‌ که انگشتان بر کف دست می‌رویند و اگر ما از پدر دلایل این ‌گزینش را جویا شویم و در مورد نشانه‌هایی ‌که باعث برتری دادن بوسف و برادرش بر ما شده است و با او به بحث و گفت‌وگو بپردازیم‌، خیلی بعید است که نتیجه‌ای بگیریم و بهره‌ای ببریم، زیرا عشق‌، دارای قدرت و سلطه‌ای بر روان انسان‌هاست‌ که نمی‌توان مانع آن شد و یا آن را بخشید و نه دادنی است و نه گرفتنی‌، زیرا عاطفه‌ای است‌ که برتر از سلطه‌ی عقل می‌باشد و میل و گرایشی است‌ که دلها را برده‌ی خود می‌کند و تا زمانی که ما بوسف را در میان خود ببینیم‌، او و برادرش در قلب یعقوب و در زیر سایه‌ی عشق و محبت او جای دارند و من شفایی برای این درد جانسوز و آرامشی برای این نگرانی پریشان کننده نمی‌بینم‌، مگر این‌که بلایی بر سر یوسف بیاوریم‌؛ یوسف را به قتل رسانده‌، آثارش را محو کنیم یا این‌که او را به صحرای دور دستی ببریم تا حیوانی او را بخورد و یا در زیر شن‌های صحرا دفن شود در آن صورت دیگر فاصله‌ای ‌که بین ما و پدر ایجاد شده است کم می‌شود و یا این‌که به‌ کلی از بین می‌رود و ما به قلب او نزدیک‌تر شده و از عشق و محبتی ‌که محروم شده بودیم‌، بهره‌مند خواهیم شد و پس از آن به درگاه الهی توبه ‌کرده و از او می‌‌خواهیم‌ که‌ گناهمان را ببخشد و بعد از آن ‌گروهی نیکوکار خواهیم گشت‌.

یهودا که از همه‌ی آنان عاقل‌تر و از اندیشه‌ی قوی‌تری برخوردار بود، گفت‌: ما پسران یعقوب پیامبر و نوادگان ابراهیم خلیل هستیم و از عقل و دین بهره داریم و کشتن یوسف با عقل نمی‌سازد و مخالف دین است و یوسف پسری بی‌گناه  است‌که هیچ جرمی را مرتکب نشده است و ما از او بدی‌ای ندیده‌ایم و اگر همه‌ی شما موافقید که او را از خود دور نماییم‌، او را در همین چاه بیت‌المقدس که محل رفت و آمد کاروانیان است‌، بیندازید تا شاید مسافران یا کاروان‌هایی در حال‌ گذر بر او دست یابند و به هرجا که می‌خواهند، ببرند و این گونه ما به هدفمان‌ که دور کردن یوسف است‌، دست می‌یابیم و از گناه قتل و رسوایی ناشی از آن نیز خلاص می‌شویم‌.

برادران همگی نظر یهودا را پذیرفتند و تصمیم بر انجام آن عمل‌ گرفتند و جون صبح شد، نزد پدر رفتند در حالی که هوای نفس‌، عمل مورد نظرشان را برایشان زیبا جلوه داده بود و شیطان نیز آنان را آماده می‌کرد و آنان نیز درصدد مکر و چاره بودند، از این‌رو به پدر گفتند: ای پدر ما! چرا در مورد یوسف به ما اعتماد نمی‌کنی در حالی‌که او برادر ما و پاره‌ای از ماست و ما همگی فرزندان تو هستیم ‌که عطوفتت بر ما سایه افکنده و عشقت ما را گردهم آورده است‌؟‌! چرا فردا او را همراه ما به بیرون از شهر نمی‌فرستی به جایی ‌که آسمان صاف‌، خورشید عیان‌، دشت امن و آرام و سایه گسترده است‌، تا هنگامی که ما به چرانیدن گوسفندان و انجام امور زمین و مزرعه مشغولیم‌، او نیز به بازی و جست‌وخیز بپردازد و آخر روز با جسمی سالم‌تر و روحی باصفاتر به خانه برگردد؟ اگر او را همراه ما بفرستی با چشمانمان از او مراقبت و با جان و دل از او محافظت می‌کنیم و خود را فدای او می‌سازیم‌! یعقوب در حالی‌که از عاقبت‌ کار بیمناک و از پیشامد بد هراسناک بود،‌گفت‌: دوری یوسف از دیدگان و دل و پر و بال عطوفت و سایه‌ی توجهم‌، باعث غم و اندوه من خواهد شد و من می‌ترسم‌که شما او را با خود ببرید و از او غافل شوید و گرگ فرصت یافته‌، او را کشته‌، بخورد که در آن صورت شما اندوهی طولانی‌، دلی دردمند و چشمی ‌گریان برای من به جای می‌گذارید؛ برادران ‌گفتند: مگر ممکن است که‌ گرگ یوسف را بخورد در حالی‌که ما افرادی تنومند هستیم و فرد ضعیف و کم‌زوری در میان ما وجود ندارد؛ اگر چیزی ‌که از آن بیمناک هستی به وقوع پیوندد، در حقیقت ما افرادی زیانکار خواهیم بود.

یعقوب‌ گفت‌: او را ببرید، اما به شرطی‌ که با دل و جان او را دربرگیرید و با دیدگان خود از او محافظت ‌کنید، یس اکنون آن‌چه را که میخواهید انجام دهید و خداوند بر شما احاطه دارد و آگاه است‌.

صبح بر دمید و یوسف همراه برادران ‌گشت و آنان راه چاه را در پیش‌ گرفتند و هنوز به آن نرسیده بودند که از نیات خود پرده برداشتند و کینه‌های درونشان آشکار شد و سنگدلی و بی‌رحمی آغاز کردند: لباس‌های یوسف را از تن او بیرون آوردند و او را در چاه انداختند جایی ‌که سرنوشت با او بازی کند و اشک‌های‌گرم یوسف و ناله‌ها و التماس‌های دردمندانه‌ی او نیز در آنان اثر نکرد.

و آنان با این کار چنین پنداشتند که خشمشان را فرو نشانده و آتش کینه‌ی درونشان را خاموش نموده‌اند و جای یوسف را در دل پدر خواهند گرفت و پدر تنها برای آنان خواهد بود و گمان نمودند که ‌گذشت روزگار باعث تسلیت پدر می‌گردد و عشق به آنان در دل یعقوب‌، او را سرگرم خواهد کرد؛ آنان می‌خواستند سرنوشت‌ساز باشند و سرنوشت به آنان می‌خندید و در فکر تدبیر امور بودند غافل از این‌که امر خداوند بر همه چیز غالب است.

شبانگاه برادران با سرهم کردن داستانی ساختگی و سردادن گریه‌ای دروغین نزد پدر بازگشتند و پیراهن یوسف را که با خونی دروغین آغشته بودند، به خانه آوردند به‌گمان این‌که با این کارها راستی و درستی ادعایشان ثابت می‌شود و دلیلی بر آن خواهد بود و به پدرشان گفتند: ای پدر! آن‌چه که تو از آن بیمناک بودی‌، اتفاق افتاد؛ ما یوسف را تنها نزد اسباب و وسایل خود رها کرده و خود رفته بودیم و با هم مسابقه می‌دادیم و اصلا گمان نمی‌کردیم‌ که گرگ قصد بوسف‌ کند و برای صدمه زدن به او کمین ‌کرده باشد، اما گرگ او را تنها یافت و به او هجوم‌ کرد و او را خورد و برای ما این غم و اندوهی را که نزدیک است بند دلمان را پاره نماید و اشک‌هایی را که از چشمانمان سرازیر می‌گردد، به جای‌ گذاشت و این پیراهن خون‌آلود اوست و گمان نمی‌کنیم ‌که حرف‌های ما را باور کنی اگرچه ما از راستگویان هستیم‌.

یعقوب -‌در حالی‌که فریب آنان را دریافته و با بصیرتش به تدبیر آنان پی برده بود و می‌دانست‌که خداوند در مورد یوسف نظر و اراده‌ای دارد که حتماً آن را تحقق خواهد بخشید -‌گفت‌: به راستی‌ که (‌هوای‌) نفس شما کار زشتی را برایتان زیبا و دوست‌داشتنی و آسان جلوه ذاده است و حسادت چیزی را به‌ گوشتان فرو خوانده است‌، اما من صبری زیبا در پی خواهم‌ گرفت تا کار شما نمایان و عاقبت ‌کید و فریب شما آشکار گردد و در مورد آن‌چه ‌که شما درباره‌ی یوسف می‌گویید، از خداوند کمک می‌خواهم‌.

یوسف در چاه

یوسف‌، اکنون در چاهی است‌ که تاریکی و سکوتش او را دربرگرفته است و این بلایی است ‌که این جوان‌ گرامی به آن امتحان می‌شود و خداوند بندگان مخلصش را به انواع بلاها و مصیبت‌ها امتحان ‌کرده‌، با رنج‌ها و دردهای مختلف می‌آزماید تا در امور مهم و بزرگی ‌که به عهده‌ی آنان ‌گذاشته می‌شود بیشترین توان و تحمل را داشته باشند.

اما بلا و محنتی رنج‌آورتر، دردناک‌تر و نگران‌کننده‌تر از بلایی‌که یوسف به آن مبتلا شد وجود ندارد. شاید اگر این بلا بر سر مردی باتجربه و دنیادیده می‌آمد، آسان‌تر و سبک‌تر و ساده‌تر بود، زیرا که چنان ‌کسی می‌دانست‌ که چگونه راه چاره‌ای برای خود بیابد یا به تدبیر امرش بپردازد، اما یوسف‌، هنوز نوجوانی ساده و بی‌آلایش بود که گرم و سرد روزگار را نچشیده بود و یا شاید اگر یوسف ‌گناهی کرده و یا خطابی مرتکب شده بود، این بار بر او سبک‌تر می‌آمد، چرا که در آن صورت او، مستحق چنین بلا و شایسته‌ی چنان عذابی بود، اما یوسف از هر عیبی مبرا و از هر تهمت و شک و شبهه‌ای به‌دور بود و از طرف دیگر، او هنوز در دوران پاکی کودکی و اوان نیرو و رشد بود و علاوه بر این‌، وی به خوشرفتاری و تواضع مشهور و شناخته شده بود و اگر پرتاب به سوی یوسف و بلایی که بر سر او آمده بود، از جانب افرادی غیر از کسان و برادرانش انجام‌ گرفته بود، به طور قطع‌، وجودش آن را تحمل می‌کرد و با روی گشاده می‌پذیرفت و آن همه تاسف و اندوه را برایش دربر نداشت‌، اما این کار را برادران با او کرده بودند و وی‌، شکار پسران پدرش شده بود؛

و لو بغیر الماء حلقی شَرِق     کنت کالغصان بالماء اعتصاری

«‌اگر به چیزی غیر از آب گلوگیر می‌شدم‌، ‌همچون شاخه‌ها جرعه جرعه آب سر می‌کشیدم (‌و نجات می‌یافتم‌)‌»‌.

یوسف ‌گوشه و کنار چاه را می‌پایید، هنگامی ‌که به جلو خود نگاه می‌کرد، جز آبی راکد چیزی نمی‌یافت‌ که در آن شبح تار و سایه‌ی غمگین خود را مشاهده می‌کرد و آن‌گاه ‌که متوجه بالای سر خود می‌شد، جز تاریکی شدیدی که هیچ چیز در آن تشخیص داده نمی‌شد، به چشمش نمی‌آمد. در آن حال نگرانی‌های یوسف از چه بود و چه افکاری از ذهن او می‌گذشت‌؟ شاید پدرش را به یاد آو‌رد و این یادآوری‌، تبسم‌های صبحگاهی پدر به روی او و سخنان نرم شبانگاهیش برای او و تعلق‌خاطر پدر به او و این را که پدر خودش کارهای وی را انجام می‌داد، در ذهن او زنده‌ کرد و با خود می‌اندیشید: ‌که اکنون بعد از او حال پدرش چگونه است و چه اندوهی او را فراگرفته است‌؟‌!

و شاید تاریکی چاه باعث ترس و هراس و تنگی جا باعث وحشت او گشته بود و او، رخسار خورشید، درخشش قرص ماه‌، به‌هم‌آمیختگی ستارگان‌، رنگ آبی آسمان‌، شکوه صبحدم‌، طراوت بهار و هماهنگی سایه‌ها را آرزو می‌کرد. از طرف دیگر او گرسنه شده بود یا اینکه به زودی ‌گرسنه می‌شد، از کجا نیازش را برطرف ‌کند و چگونه غذایی به دست آورد که باعث حفاظت از جسم و بقای زندگیش گردد؟‌! افکار و اندیشه‌هایی که قلب‌ کوچک و نفس مهربان او تو‌انایی تحمل آنها را نداشت‌.

ان البلاء یطاقُ غیر مضاعف ٍ              فاذا تضاعَفَ صار غیرَ مُطاق ٍ

‌«‌بلا در صورت یکی بودن و عدم تکرار، تحمل می‌شود، ولی اگر تعدد و تکرار پیدا کند، تحمل‌ناپذیر می‌گردد)‌»‌.

* * *

اما رحمت پروردگار به یوسف نزدیک شد، زبرا خداوند خود با این بلا او را آزموده بود و او به زودی بند دلش را محکم می‌کند و پریشانی خاطر را از او می‌زداید و این است ‌که به او وحی می‌فرستد که‌: با صبر و بردباری خود را بیارا و آرامش خود را به دست آور و خود را دلداری بده‌، زیرا که من تو را از این تنگنا خارج خواهم‌ کرد و از غم و غصه نجاتت خواهم داد و با گذشت مدتی از زمان‌، تو را بر برادرانت چیره و حاکم خواهم‌ کرد؛ در این هنگام غم و غصه از یوسف برطرف شد و آرامش خود را باز یافت و به انتظار خواسته و امر پروردگار نشست و اکنون‌، یوسف آهنگ حرکات مبهم و صداهای مختلطی را از دور می‌شنید؛ او گوش‌هایش را تیز نمود و دوست داشت که تمام جوارح بدنش گوش‌هایی شنوا می‌گشتند. صداها کم‌کم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند و تشخیص آن‌ها آسان‌تر شد؛ صدای پاها و قدم‌های مردم و پارس سگ‌ها به گوش می‌رسید، بله‌، آن کاروانی بود که نزدیک می‌شد؛ آرزوهای شیرین به روی بوسف لبخند می‌زدند و غنچه‌ی امید اوکم‌کم از هم می‌شکفت و زمان خلاصی و نجات فرا رسیده بود.

کاروان نزدیک چاه توقف نمود و رئیس کاروان با صدای بلندی که بوسف شنید و بر قلبش همانند آب سردی برکام تشنه‌ای جگرسوخته نشست‌، گفت: ای غلام‌! سطلت را در چاه انداز و آبی برایمان فراهم ‌کن تا با آن تشنگی خود را فرو نشانیم و رفع نیاز کنیم و چهارپایان خود را نیز سیراب نماییم‌، زیرا رنج سفر و دوری راه تاب و توان از ما گرفته و به شدت ما را خسته ‌کرده است‌.

آن مرد سطلش را به چاه انداخت و یوسف آن را دید و خود را به آن آوبزان نمود و مرد، (‌وقتی‌ که سطل را بالا کشید)‌، در آن فقط پسری دید که خود را به ریسمان آویزان نموده بود و چهره‌اش همچون ماه می‌درخشید، این بود که شگفت زده و شادمان شد و فریاد زد: بشارت باد بر شما که پسری ماهرخ این‌جاست‌! کاروانیان جمع شدند و تعجب و دهشت‌، آنان را فرا گرفت‌، سپس رای همگی بر آن شد که او را به عنوان یک غلام با خود بردارند و در بازار مصر بفروشند .

و اگر در میان آنان دلی مهربان و روانی پاک و لطیف وجود داشت‌، هر آینه از حال و احوالش جویا می‌شدند و او را به خانواده‌اش‌ برمی‌گر‌داندند، اما آن‌ها هم جزء مردم بودند و بر طبیعت (‌بعضی از) افراد بشر که همواره در فکر شکار و استفاده از آ‌ن هستند. کاروان راه خود را در پیش گرفت تا این‌که وارد کشور مصر شد و در بازار برده‌فروشان آن‌جا یوسف را در معرض فروش قرار دادند در حالی‌که او جوانمردی آزاده و پیامبری ‌گرامی بود و سرانجام او را حراج نمودند و با بهایی بسیار کم‌تر از شأنش فروختند، {‌به چند درهم معدود در حالی که در مورد او رویگردان و ترسان بودند}‌[2]‌، زیرا می‌ترسیدند که راز آن‌ها آشکار شود و رسوا شوند و گرنه‌، در مقابل فروش چنان پسر گرامی و روح بزرگواری اگر تمام زمین را هم پر از طلا می‌نمودند، با ارزش او برابری نمی‌کرد.

عزیز مصر که وزیر بزرگ آن ‌کشور بود، یوسف را خرید و در او آثار اصالت و شرافت و نجابت یافت‌، از این‌رو به همسرش‌ گفت: از نشانه‌ها و آرامش طبع و نجابت این غلام چنین به نظرم می‌آید که او دارای فطرتی پاک‌، اخلاقی شریف و نژادی بزرگوار است‌، پس جایگاه او را گرامی بدار و زنهار که مانند خدمتگزاران دبگر او را سرزنش‌ کنی و مانند بردگان او را بزنی‌! زبرا من امیدوارم ‌که بعد از این‌که بزرگتر و پخته‌تر شد، برای ما سودمند واقع ‌گردد و یا این‌که او را به فرزندی بپذیریم‌.

یوسف و زن عزیز مصر

یوسف هنوز از محنت چاه [‌و بردگی‌] نجات نیافته و به زندگی آرام در خانه‌ی عزیز خو نگرفته بود که خیاط روزگار، دوختن جامه‌ای دیگر از محنت برای وی را آغازکرد تا او را به بلایی دیگر بیازماید و بدین گونه عزم و اراده‌اش را قوی گرداند و روانش را به خداوند نزدیک‌تر نماید. تقدیر، این بار از طریق حس مردانگی‌، طراوت جوانی و جمال و زبباییش بر او وارد شد و این زیبایی، مدت زمان زیادی او را گرفتار کرد و بلای طولانی و بسیاری بر سرش آورد.

و کم رمت قسمات الحسن صاحبها                 و اتعبت قصباتُ السبق حاویها

و زهرة ُ الروض ِ لولا حُسنَ رونقها               لما استطالت علیها کفُّ جانیها[3]

«‌چه بسیار که زیبایی‌های رخسار، صاحبانشان را مورد هدف قر‌ار دادند و چه بسیار که جایزه‌های مسابقه‌، برندگانشان را رنجه و مشوّش کردند! و گل‌ها در بوستان اگر دارای آن زیبایی و شکوه نبودند، هرگز چینندگانشان به ایشان دست‌درازی نمی‌کردند»‌.

یوسف کارش را در خانه‌ی عزیز مصر شروع کرد و فرصت برایش فراهم شد که پرده از عقل و دوراندیشی و امانتداری و پاکیش بردارد و بدین ‌سبب‌، اطمینان و اعتماد عزیز مصر به او زیاد شد تا جایی ‌که او را به میان خود و خانواده‌اش وارد نمود و در میان اشراف‌زادگان و بزرگان جای داد و او را در قلب خود به جای پسر نیکرفتار عزیزی نهاد.

روزگار، یوسف را با خود جلو می‌برد و بهار عمر بر سر او سایه می‌افکند و او، لباس خردسالی از تن‌ کند و لباس جوانی و شادابی بر تن پوشاند و ناگاه‌، به جایی رسید که زن عزیز مصر را به خود مشغول نمود و زن‌، مدام رفت و آمد یوسف را می‌پایید و نشست و برخاست و خواب و بیداری و خوراک و حرکات و سکنات او را زیر نظر داشت و اندک ‌اندک‌، زیبایی‌ها و محاسن و خصلت‌های نیک پنهان یوسف و سرزندگی زباد و نیروی جوانی او بر آن پدیدار شد و احساس ‌کرد که عشق او در درونش ریشه می‌دواند و در رگ‏ها و نفس‌هایش جریان می‌یابد و چنین بود که در خیال و وسوسه‌ی او افتاد و (‌وصال‌) وی را آرزو کرد - زببارویان هم در خلوت شب‌های خود آرزوهایی دارند –اما راه رسیدن به یوسف چگونه بود در حالی ‌که او زن عزیز مصر بود و در قصر خود مقام و

منزلتی برابر مقام عزیز داشت و آبرو و منزلت شوهرش در کشور مصر، آبرو و منزلت او بود؛ پس‌، برای او بهتر همان بود که بر میل و هوسش چیره گردد و هوای نفس را زیر پا له ‌کند و درونش را از آن وسوسه‌ها پاک نماید؛ اما هر بار که یوسف را میدید دلش به او تمایل پیدا می‌کرد و عشق آن جوان زبباروی در دلش شدت می‌گرفت‌.

و اشد ما لُقّیتُ من الم الجَوی              قرب الحبیب و ما الیه وصول

کالعیس فی البیداء یقتلها الظما   والماءُ فوق ظهورها محمول[4]

‌«‌سخت‌ترین چیزی که از درد عشق به من می‌رسد، نزدیک بودن معشوق و نبودن راهی برای وصال اوست‌؛ همانند اسب سرخی در بیابان که در حالی که بارش آب است‌، تشنگی او را هلاک می‌کند» .

و چون از بار عشق‌، سینه‌اش مالامال و جسمش بیمار و نحیف ‌گشت‌، بهتر دید که به هوای نفس جواب دهد و یوسف را به سمت عشق و شیفتگی بکشاند، اما به گونه‌ای‌ که ذلیل نشود و عزت خود را نگه دارد و از تخت عظمتش پایین نیاید؛ از این‌رو دام‌های فتنه بر سر راه یوسف ‌گسترد و جاذبه‌های خود را در جلو دید و نظر او قرار داد که شاید دل او را به خود متمایل و هوا و هوس او را تحریک نماید.

اما یوسف به‌کنایه‌ها و اشاره‌های او توجهی نمی‌کرد و چشمش را از زیبایی و شکوه و شادابی آن زن بست و اصلا برای یوسفی‌ که‌کریم و کریم‌زاده و از دودمان پاکی بود، روا نبود که دلش به زن نامحرم یا کار حرامی تمایل پیدا کند و یا هوای نفس‌، او را به سمت‌ گناه و معصیتی بکشاند و نیز شایسته‌ی او نبود که به عزیز مصر که او را در کنف حمایت خود قرار داده و در آغوش ناز و نعمت خود پرورده و امین و مورد اعتماد خود در خانواده‌اش دانسته بود، خیانت ‌کند و یا در مورد همسرش به وی بدی روا دارد.

اما بی‌اعتنایی یوسف‌، هوس زن را چند برابر نمود و امتناع‌، عشق نهفته‌اش را تحریک کرد؛ از این‌رو بهتر دید که اگر با اشاره و کنایه به هدفش نرسیده است‌، بی‌پرده و صریح مطلبش را بیان‌ کند و برای رسیدن به خواسته‌اش جرات و شجاعت بیشتری به خرج دهد، زیرا که ‌کاسه‌ی صبرش لبریز گشته و وی از آن به بعد بی‌اعتنایی و رویگردانی او را تحمل نخواهدکرد و سرانجام تصمیم نهایی خود را گرفت و خود را برای رسیدن به هدف ‌کاملا آماده نمود، پوشش زربفت سلطنت و اقتدار را کناری نهاد و لباس یک زن دلداده‌ی عاشق بر تن نمود و یوسف را به اتاق خواب خود فرا خواند و یوسف طبق عادت خدمتگزاران‌، به سرعت دستورش را اطاعت نمود (‌و به خیال آن‌که کاری دارد) پیش او آمد و زن‌، پرده‌ها را پایین‌کشید و درها را بست و به یوسف ‌گفت‌: جلو بیا، اینک من در اختیار تو هستم‌. اما یوسف‌، هرچند که در عنفوان جوانی و ابتدای شادابی و طراوت بود و خاطری آسوده و حالی خوش داشت‌، ولی از پستان حکمت‌، شیر نوشیده و در دامان نبوت پرورش یافته بود و خداوند او را برای شرف پیامبری آماده کرده بود و {‌خدا بهتر می‌داند که رسالتش را در کجا قرار دهد}[5]، دلش به ذکر پروردگارش منقول بود و در آن جایی نبود که آن زن بتواند آن‌جا را به دست آورد و یا این‌که انگیزه‌های هوا و هوس آن را به سمت خود بکشد، از این‌رو در جواب آن زن‌ گفت‌: به خداوند پناه می‌برم از این‌که به خواسته‌ی تو جواب آری دهم و به آن گردن نهم و بسیار دور است از من‌که به سرپرست خود عزیز که من را گرامی داشته است‌، خیانت ‌کنم و من نسبت به‌کارهای نیک و خوبی‌هایی ‌که در حق من روا داشته است‌، ناسپاس نیستم‌؛ اگر تو درها را بسته و پرده‌ها را پایین ‌کشیده‌ای‌، بدان که خداوند به چشمان خائن و آن‌چه سینه‌ها پنهان داشته‌اند، آگاه می‌باشد و حاشا که نفس من‌، بتواند مرا به معصیت او وادارد و با دلم به آن چیزی جواب مثبت دهد که خشم خداوند را دربر دارد، به راستی که ستم‌کاران رستگار نخواهند شد.

زن عزیز مصر با قدرت و عزت و جمال و عشوه‌گری خود، جوانی از جوانان دربار و بلکه یکی از خدمتگزارانش را به امری فرا می‌خواند و آن جوان‌، خودداری و سرپیچی می‌کند و تکبر می‌ورزد در حالی ‌که تمام خدم و حشم آن زن از او اطاعت می‌کنند و در آن قصر، فرمان‌، فرمان اوست‌؛ به راستی که سرپیچی آن جوان گناهی بزرگ است که بر عظمت و کبریای او بسیار گران می آید و نفس او، نمی‌تواند آن را هضم و قبول ‌کند.

(‌بر اثر عمل یوسف‌) آتش خشم آن زن شعله‌ور و وی به شدت برانگیخته شد، به‌ گونه‌ای که به سمت یوسف حمله‌ور شد و قصد صدمه رساندن به او را داشت تا انتقام عزت تباه ‌شده‌اش را بگیرد و یوسف نیز قصد داشت ‌که جلو او را گرفته‌، با او مقابله به مثل ‌کند اما تابیدن نور نبوت را در درونش و برهان خداوند را در دلش احساس‌ کرد و به او وحی شد که‌: فرار بهتر از مقابله و ستیز و روش مسالمت‌آمیز بهتر از خشونت است‌؛ یوسف وحی پروردگارش را اجابت نمود و به سمت در دوید، و زن نیز به دنبال او دوید تا اینکه از عقب پیراهنش را گرفت و به سمت خود کشید و به محض رسیدن به جلو در، عزیز مصر را ایستاده در مقابل خود دیدند در حالی ‌که پیراهن یوسف پاره‌ گشته بود. موقعیت مشکوکی پیش آمده بودکه یوسف را در مظان اتهام قرار می‌داد و موجب تهمت می‌شد؛ زن عزیز در آن حال دوباره به مکر و فریب متوسل شد و یوسف نیز به راستگویی و صراحت خود پناه برد؛ زن گفت‌: یوسف حرمت تو را رعایت نکرد و نیکی‌هایت را پاس نداشت و قصد داشت‌ که دامن عصمت من را آلوده نماید و از من نقاضای نامشروع ‌کرد، {جزای آن‌کس‌که به خانواده‌ی تو بدی روا دارد، چیزی جز آن نیست که زندانی شود و یا عذابی دردناک بچشد}[6].

و یوسف چون دید آن زن به خود جرات داده و به وضوح دروغ گفته‌، بهتان می‌زند، چاره‌ای جز پناه بردن به صراحت در گفتار و اعتراف به امر واقع نداشت‌، از ابن‌رو به عزیز گفت‌: اوبود که من را به سوی خود فرا خواند و لباس پاک مرا به سمت خود کشید و پیراهنم شاهدی بر صدق دعوا و درستی سخنان من است‌.

در این‌گیرودار، پسر عموی آن زن‌ که مردی زیرک و باهوش و خردمند و دارای حدسی دقیق بود، داخل شد و قضیه را شنید و جزئیات آن را با زیرکی خاص مورد توجه قرار داد و سپس‌ گفت‌: اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده باشد، آن زن راست می‌گوید و یوسف از دروغگویان است‌، اما اگر پیراهن از پشت پاره شده باشد، آن زن دروغ می‌گوید و یوسف از راستگویان است‌.

و چون عزیز مصر دید که پیراهن یوسف از پشت پاره ‌گشته است‌، پاک از ناپاک تشخیص داده شد و حق و حقیقت به وضوح برملا شد و بی‌گناهی یوسف آشکار گردید و عزیز رو به همسر خود نمود و گفت‌: این عمل از مکر و کید زنان است پس از گناه خود طلب آمرزش‌ کن‌، زیرا تو از خطاکاران هستی و سپس رو به بوسف نمود وگفت‌: و تو نیز ای یوسف‌! در مورد این ماجرا دم فرو بند و سخنی بر زبان نیاور مبادا که در میان مردم شایع شود و بر سر زبان‌ها بیفتد.

در تمام شهر و بر سر زبان زنان و در گوشه و کنار خانه‌ها وکاخ‌ها شایع ‌گشت‌که زن عزیز مصر، شیفته‌ی غلام عبرانی خود شده و در دام عشق او گرفتار و دلباخته‌ی جمال و زببابی او گشته است و چون به آتش عشق او سوخته و در بلا گرفتار آمده است‌، از تخت عظمت خود پایین آمده و آن جوان را به خود فرا خوانده و تیرهای سحرآمیز و فتنه‌انگیز جمال خود را به سمت او نشانه رفته است‌، اما آن جوان از او روی برگردانده و به او بی‌اعتنایی نموده است و به غمزه و ناز و جمالش فریفته نگشته و عاشق زببایی و دلربابیش نشده است و به این علت‌، آن زن‌، اکنون مانند عاشق دل از دست‌ داده و سینه سوخته‌ای است‌ که اگرچه مایل است که این موضوع را پنهان نماید، اما اشک چشمانش‌ راز درون او را آشکار و رسوایش می‌کند و اگر چه می خواهد عشق و شوقش را بپوشاند، اما درد و بیماری آن را فاش می‌کند.

این سخنان‌، همچنان در همه‌جا شایع و پخش می‌شدند و رنگ‌ها و شکل‌های مختلفی به خود می‌گرفتند، تا این‌که سراتجام به‌ گوش زن عزیز مصر رسیدند و او تمام آن‌ را که زنان همسال و هم دوره‌اش در سطح شهر در مورد او گفته و آن ‌چه را که به اصل ماجرا افزوده بودند، شنید و سخنان بد و سرزنش‌ها و طعنه‌های تلخ آنان به او رسید و او هم چاره‌ای ندید جز اینکه مهر باطل بر آن سخنان زند و سلاح آن زنان را درهم شکند و مکر وکیدشان را با مکر وکید جواب دهد و بدان سبب‌، در یکی از روزهای خوش خود آن زنان را برای صرف غذا به خانه‌اش دعوت کرد و بالش‌های نرم و لطیف و آماده شده و تخت‌های راحت برای آنان تهیه نمود و جامه‌های مخصوص پذیرایی به آنان خلعت نمود و خوراکی‌ها و نعمت‌های زیادی به دور آنان چید و میوه‌های رنگارنگ جلو آنان گذاشت و به دست هریک از آنان کاردی داد و آن‌گاه به یوسف گفت‌: به میان زنان برو و از میان صف‌های آنان عبور کن و یوسف‌، از اتاق خود خارج شد در حا‌لی ‌که شرم و حیا تمام چهره‌اش را پوشانده و زببایی و جمال از نوک پا تا فرق سر او را فرا گرفته بود و آن زنان‌، جوانی را دیدند که مانند جوانان دیگر نبود؛ جوان‌، پسری بود نورانی و زیبارو، جذاب و خوش‌ قامت با رخساری شیرین و سیمایی مهربان و بدنی قوی و عضلاتی برجسته و در عین حال دارای هیبت و شکوه ‌که در زیر آن همه زیبایی ظاهری‌، باطنی پاک و زیباتر جلوه می‌کرد؛ آن زنان با دیدن یوسف چنان گیج و آشفته شدند و وضعیت خود را فراموش کردندکه عقلشان از دست رفت وکاردها بود که به جای میوه‌ها دستان آنان را می‌برید و همگی‌گفتند: خداوند، پاک و منزه و آفرینش او بسیار زببا و پربرکت است‌، {این جوان بشر نیست بلکه  فرشته‌ای است گرامی‌‌}[7].

زن عزیز مصر دستانش را به هم زد و گویی که تمام غصه‌هایش برطرف شده بود، گفت‌: این همان یوسفی است‌ که من را در مورد ‌و سرزنش می‌کردید و تا می‌توانستید در مورد آن‌چه ‌که بین من و او روی داد، سخن‌ گفتید و این حال و وضع خود شما در برابر او است‌، در حالی ‌که شما فقط لحظه‌ای او را دیدید و جمالش را مشاهده‌ کردید، پس چرا در مورد ا‌و من را ‌سرزنش می‌کنید، در حالی که او در خانه‌ی من بزرگ شده و در مقابل چشمان‌ ‌من رشد نموده و قد کشیده است و من شاهد نشست و برخاست‌، خواب و بیدا‌ری و خورا‌ک و تمام حرکات و سکنات او بوده‌ام و شب و روز با او تنها بوده‌ام و بارها خود را در مقابل ا‌و آرایش نموده و جمال و زیبایی خود را در معرض دید او قرار داده‌ام اما او از من روی برگرداند و نیم نگاهی نیز به من نمی‌انداخت و تمایلی به من نشان نمی‌داد بلکه روح فرشته ‌خویی و عبادت خداوند به تمام معنا در وجود او تجلی پیدا کرده است‌.

آیا می‌توان چنان فرشته‌ی چیره‌دستی را برده‌ای مطیع خواند و چنان زن شکست‌خورده‌ا‌ی را بانوی مالک و چیره‌دست نامید؟ زنی‌که هرگاه امر -‌بلکه اشاره -‌می‌کند، اطاعت می‌شود، اما زمانی‌ که به عشقبازی فرا می‌خواند، از او نافرمانی و به او جواب رد داده می‌شود و می خوا‌ست ‌که سلطه و نفوذ خود را نشان دهد، اما عاجز و ناکام می‌ماند.

 [‌آن زن ادامه داد:‌]‌از شما پنهان نمی‌کنم ‌که من دلباخته او شده و او را به عشقبازی با خود فرا خوانده‌ام‌، اما او سرپیچی نموده و از من روی برگردانده است و نیز از شما پنهان نمی‌کنم که دیگر طاقت رویگردانی و بی‌اعتنایی او را ندارم و دیگر توانایی ‌گرفتن زمام قلبم را در برابر او ندارم‌؛ او عنان قلبم را در دست دارد و دلم را دزدیده و شب‌هایم را طولانی نموده و خواب از چشمانم ربوده است‌، اما با وجود این‌که من به خاطر او خود را ذلیل ‌کرده و رسوای خاص و  عام‌ گشته‌ام‌، اگر به آن‌چه فرمانش میدهم‌، عمل نکند، او را به سیاهچال‌های زندان خواهم انداخت تا رنج تاریکی آن را تحمل‌ کند و لباس جوانیش را در آن بپوشاند و یا او را ذلیل نموده و شکنجه خواهم ‌کرد؛ این‌، دو موضوع است ‌که هرکدام را که خود اختیار کند، در موردش به اجرا می‌گذارم‌.

زنان مصر، درخشندگی زیبایی و دلربایی شگفت‌انگیز یوسف و سوز و اشتیاق و آرزومندی زن عزیز مصر را که در اوج سلطه و عزت و اقتدار بود، دیدند و تهدیدهای او را در مورد یوسف شنیدند، پس همگی همراه و همسخن زن عزیز مصر گشتند و خود را به یوسف نزدیک نمودند و یکی از آن زنان به یوسف‌ گفت‌: ای جوان ‌گرامی‌! این همه سرپیچی و امتناع چه معنایی دارد و این همه رویگردانی و عدم تمایل به خاطر چیست‌؟ آیا تو قلبی نداری‌ که در مقابل این زنی‌ که خود را تسلیم تو نموده و قلبش را در اختیار تو گذاشته است‌، نرم شود؟ آیا تو چشمی نداری که به زیبایی خیره‌کننده و فتنه‌انگیز او بنگری‌؟ مگر تو جوانی کامل و شاداب نیستی که از نیروی علاقه به زنان و کامیاب شدن از آنان بهره‌مندی‌؟

دیگری ‌گفت‌: از زیبایی و عشقش هم‌ که بگذری‌، مگر مال و قدرت و عزت و جاهش را نمی‌بینی‌؟ مگر نمی‌دانی که اگر از او اطاعت کنی‌، هرچه در این کاخ وجود دارد ازآن تو خواهد شد و هر کاری ‌که بخواهی برایت آسان خواهد شد؟‌!

و سومی‌ گفت‌: اگر میلی به زببایی او و چشم طمع به مالش را نیز نداری‌، مگر از تهدیدهای او نمی‌ترسی و از زندانی که مدتش معلوم نیست و شکنجه و عذابی که پایان ندارد، نمی‌هراسی‌؟ به نفع توست ‌که سربه راه و مطیع باشی و از عناد و لجاجتت بکاهی ‌که در این صورت به دو خیر مال و جمال دست می‌یابی و از دو شر زندان و شکنجه ایمن می‌گردی‌.

زنان این سخنان را گفتند و گمان نمودند که با سخنانشان یوسف را متقاعد نموده و به اعماق دل او نفوذ یا هوس او را تحریک کرده‌اند. یوسف لحظه‌ای بین وعده‌های شیرین و تهدیدات خطرناک متردد شد به گونه‌ای که ترسید امر بر او مشتبه گردد و شیطان او را وسوسه نماید، از این‌رو به خداوند متوسل شد؛ زیرا فرد با ایمان هرگاه غمی او را دربرگیرد یا به بلای ناگواری دچار شود و یا امری بر او مشتبه‌ گردد، به خداوند پناه می‌برد و از او کمک و ثبات میخوا‌هد.

و یوسف نیز این‌گونه رفتار کرد، او متوجه خداوند شد و با تضرع و التماس از او خواست که بدی را از او دور نماید و از فریب زنان او را در امان نگه دارد و گفت‌: پروردگارا! به راستی که زندان‌، با تمام تاریکی و وحشت آن‌، بر دل و درونم بسی آسان‌تر و راحت‌تر از آن چیزی است‌ که این زنان تلاش می‌کنند آن را بر من تحمیل نمایند، زیرا در زندان می‌توانم بر بلایت صبر کنم و ایمانم به قضا و قدرت افزوده ‌گردد و بر چیزهایی از امور آفرید‌گانت آگاه شوم‌ که بر من پنهان است و شاید دروازه‌ی دعوت به شناخت و توحیدت به روی من باز و فرصت عبادت و ستایشت برایم فراهم خواهد شد و در آن می‌توانم خود را برای اقامه‌ی حق و عدل در آن چیزی ‌که شاید به من واگذار خواهی‌ کرد، آماده ‌کنم زیرا که وعده نموده‌ای در زمین به من قدرت و تمکین خواهی بخشید و وعده‌ی تو حق و سخنت راست و درست است‌، اما اگر در بین این زنان باقی بمانم‌، با سخنانشان من را به فتنه دچار می‌کنند و بخش‌های‌ گذرا و باطل زندگی را برایم می‌آرایند، چراکه من می‌ترسم‌ که هوایم به آنان متمایل شود و شیطان وسوسه‌ام کند و بر من غلبه یابد و من به سمت آن زنان کشیده می‌شوم‌، {‌پروردگارا! زندان برای من دوست داشتنی‌تر از آن چیزی است‌که این زنان من را به آن می‌خوانند و اگر تو کید و فریب آنان را از من دور نگردانی‌، به سمت آنان‌ کشیده می‌شوم و از نادانان خواهم شد}[8]‌.

یوسف‌، از تمام امتحاناتی ‌که بدان مبتلا شد و تمام دام‌هایی‌که برای او پهن شد و سخنانی که پیرامون او بافته شد، با رویی سفید و نفسی عفیف و دامنی پاک بیرون آمد. زن عزیز مصر با حیله و نیرنگ او را به سوی خود فرا خواند، اما نیرنگ‌هایش ‌کوچک‌ترین اثری بر دل و دیده‌ی یوسف نداشت‌، نه دلش برای او تپید و نه دیده‌اش پنهانی به او نگاه ‌کرد، بلکه از او چشم پوشید و چنان‌که وی را نمی‌شناسد روی برگرداند تا جایی‌که زن به صراحت سخنانی تکان دهنده بر زبان راند و یوسف‌، به پروردگارش پناه برد از اینکه به سرور خود خیانت‌ کند و آن زن او را به خیانت و دست‌درازی به خود متهم نمود، اما شاهدی از خویشان خود او شهادتی داد که حجت او را باطل و سخنانش را بی‌پایه و اساس نمود و سپس زنان مصر بر گرد یوسف‌ گرد آمدند تا او را بفریبند اما آنان نیز نتوانستند که بر عقل و تصمیم عاقلانه او اثر گذارند و اراده‌ی قلبی او را تغییر دهند.

تمام این نشانه‌ها بر برائت یوسف دلالت داشت و بر پاکی و امانتداری او گواهی می‌داد و عزیز مصر بر آن‌ها آگاه بود و کاملا بر پاکی و گناهی یوسف یقین و اطمینان داشت‌، اما زن عزیز که صبرش را از دست داده و امیدش از یوسف قطع شده بود، به شوهرش‌ که مانند شتری رام در دستان او و گوش به فرمان او بود، متوسل شد و به او گفت‌: یوسف من را رسوا نموده و آبرویم را برده و به من تهمت و افترا بسته است و من چاره‌ای نمی‌بینم جز این‌که او را زندانی نمایی تا آبرو و شرف من را باز ستانی و خشمم را فرو نشانی‌.

عزیز مصر تسیم خواسته همسرش شد و دستورش را اطاعت نمود و یوسف بی گناه را به زندان انداخت‌. یوسف آن‌گونه از گناه و تهمت پاک بود که ‌گرگ از ریختن خون او به‌ دور بود و سپس در زندان به استقبال بلا و محنتی تازه رفت و با دلی همچون دل صابران و عزم و اراده‌ای همچون عزم و اراده‌ی مومنان آن را پذیرا شد.

***

یوسف زندانی

یوسف وارد زندان شد، اما نه مانند یک قاتل و یا یک دزد، بلکه مانند مظلومی ‌که دیوان قضاوت‌، عدالت را در مورد او رعایت نکرده بود و از این‌رو، به عدل الهی امیدوار بود و با ضمیری آسوده‌، نفسی راضی و دلی آرام وارد زندان شد و (‌با خود فکرکرد که‌) تاریکی زندان و بند و زنجیر آن در مقابل آن فتنه‌ای ‌که در اطرافش برپا شده و آن توطئه‌ای‌که برای او چیده شده بود، ناچیز است‌؛ مگر زندان‌، او را از فتنه‌ای‌که می‌خواست در دینش رخنه ایجاد کند و توطئه‌ای ‌که برای معیوب نمودن اخلاق و فاسد نمودن عصمتش چیده شده بود، نجات نداده بود؟‌! یوسف چه ضرری کرده است‌که زندانی شده و از رفت و آمد منع ‌گشته است‌؟ آیا او اکنون در میان ‌گروهی ستم‌کار و مجرم در زندان قرار نگرفته است‌؟ پس چه بهتر که مانند معلمی راهنما و اندرزگویی دلسوز و امین به راهنمابی و اندرز آن‌ها بپردازد، شاید آنان را از ستم‌کاری بازدارد و انگیزه‌های شر و فساد را از درون آنان ریشه‌کن کند تا بدین‌وسیله‌، انسانیت را از بعضی از آلودگی‌هایش پاک نماید و سنگینی بار جرم وگناه را از دوشش بکاهد. مگر نه اینکه در آن زندان گروه ستم‌دیده‌، بیچاره و اغفال شده‌ای وجود داشتند؟ پس فرصتی خوب و موقعیتی زیبا به وجود آمده بودکه با آنان همدردی کند و در غم بلا و محنتشان شریک شود و این عمل‌، باعث شادتر شدن روح خشنود و راضی او و مناسب‌تر با طبع بزرگ او بود، خداوند به او وعده‌ی نبوت و پیامبری داده و با رسالتش بر او منت نهاده بود و چه شرفی بالاتر از این مقام و منزلت است و چه عزتی به این اندازه از قدر و ارزش می‌رسد؟‌! پس با این حال چه باک از زندان و شکنجه و زنجیر و بند؟‌!

* * *

یوسف مدت زمان زیادی در زندان باقی ماند، از بیماران زندانی عیادت می‌نمود و با ضعفا همدردی می‌کرد و افراد شرور را نصیحت‌ کرده‌، پند و اندرز میداد و هر بامداد فیضی از علم و بخشی از فضلش را در میان آنان می‌پراکند تا این‌که تمام زندانیان‌، نسبت به او علاقه و اعتماد پیدا کرده‌، شیفته‌ی او شدند.

همراه با یوسف‌، دو جوان هم که از درباریان شاه بودند، به زندان افتادند: یکی ساقی پادشاه و دیگری آشپز او بود. آن دو نیز همراه با یوسف درد زندان را چشیدند و ذلت اسیری و قید و بند را متحمل شدند، تا این‌که یک روز صبح به علت رویاهایی‌که دیده بودند، نگران و پریشان شدند و به سرعت به سوی یوسف شتافتد تا خوابشان را تعبیر نماید و در مورد آن‌ها نظر دهد.

مردی‌ که ساقی بود،‌ گفت‌: در خواب دیدم‌که در باغ باشکوه و شاخه دوانده‌ای از درختان تاک هستم و جام پادشاه را در دست دارم و خوشه‌های انگور را در آن می‌فشارم و دیگری‌که سر آشپز بود، ‌گفت‌: و اما من خواب دیدم‌ که سبدهایی پر از انواع نان و طعام حمل می‌کنم و دسته‌ای از پرندگان به سمت آن‌ها پایین می‌آمدند و چیزهایی از آن می‌ربودند و آن‌ها را به جاهایی دور می‌بردند؛ اگر برایت امکان دارد تعبیر این خواب‌ها را برایمان بیان ‌کن ‌که از پیش فضیلت و معرفت و تدبیر تو برای ما آشکار گشته است‌.

***

و خداوند یوسف را قبل از پناه بردن آن دو جوان به او، با نعمت رسالت‌ گرامی داشته بود و به او عطا فرموده بود آن‌چه راکه از پیش وعده داده بود و به او امر سترگ دعوت به سوی یکتاپرستی و برافروختن شعله‌های ایمان در درون مردم را سپرده بود همان‌گونه که از قبل به پدر(‌انش‌) سپرده بود و شایسته‌ی او هم بود که دعوتش موفقیت‌آمیز و مقرون به رستگاری باشد، زیرا او در زندان در میان ‌گروهی فقیر و ستم‌دیده به‌سر می‌برد که فقر، دل‌های آنان را پاک کرده بود و متمایل به ابمان بودند؛ این افراد نزدیک‌ترین کسان به فهم دعوت او بودند و بیشترین تمایل و استعداد را برای پذیرش هدایت و ارشاد او داشتند.

و در همان زمان که او خود را برای دعوت و اعلان کلمه‌ی توحید آماده می‌کرد، آن دو جوان نزد او آمدند و یوسف این فرصت را برای آغاز دعوتش غنیمت شمرد و گفت‌: ای قوم‌! غیر از این بت‌هایی که می‌پرستید و خدایانی که به آن‌ها نزدیکی می‌جویید، خدایی وجود داردکه به من وحی نموده است شما را به سوی او ارشاد و راهنمایی ‌کنم و به شما اعلان ‌کنم که آن‌چه از رع[9] یا ابیس[10]‌ با هربت و پیکره‌ی دیگری ‌که پرستشن می‌کنید چیزی نیستد جز نام‌هایی که خود و پدرانتان بر آن‌ها گذاشته‌اید و خداوند هیچ دلیلی بر آن‌ها نازل ننموده است و شما هیچ حجتی برای پرستش آن‌ها ندارید و اگر شما به دنبال دلیلی برای صدق‌ گفتار من و برهانی برای درستی دعوت من هستید، پس به تعبیر خواب این دو جوان‌ گوش فرا دهید: یکی از آنان که قبلاً ساقی پادشاه بود، به زودی از زندان آزاد خواهد شد و به شغل سابقش درکنار شاه و ندیمانش برمی‌گردد... و اما نفر دیگر به زودی به صلیپ آویخته خواهد شد و پرندگان از سر او می‌خورند و من‌، این تعبیر را از وحی غیبی پروردگار فرا گرفته‌ام نه از کهانت و منجمی و طالع‌بینی و یا هر علم و فن دیگری مانند آن‌ها؛ این چیزی است ‌که پروردگارم به من آموخته است و من دین قومی را که به خداوند ایمان ندارند و به آخرت کافرند، رها کرده‌ام‌. یوسف که به درستی تعبیر و وقوع پیشگویی خود، آگاه بود به ساقی که انتظار عفو و نجاتش را داشت‌،‌ گفت‌: فلانی‌! هنگامی که زندان را ترک کردی و به مکان و مقام خود در قصر پادشاه برگشتی‌، به پادشاه یادآوری ‌کن ‌که مظلومی بی‌گناه در زندان به‌سر می‌برد و متهمی در بند و زنجیر رنج می‌کشد. تعبیر یوسف درست درآمد، یکی از آن دو جوان نجات یافت و دیگری به دار آویخته شد و ساقی همین‌که خواست به دربار و نزد یادشاه خود بازگردد، شلوغی و گرفتاری زندگی‌، او را نیز مانند سایر مردم دربرگرفت و شیطان نام یوسف را از ذهنش پاک نمود و او نیز فراموش ‌کرد که نزد پادشاه از یوسف نامی ببرد و از این‌رو یوسف سال‌هایی چند در زندان ماندگار شد.

خروج یوسف از زندان

پادشاه صبح زود در حالی از خواب برخاست که روبایی او را نگران و پریشان و هراسان کرده بود، از این‌رو دانشمندان کشور و اشراف قومش را فرا خواند و آن‌چه را که دیده بود، برای آنان بازگو نمود.

پادشاه‌ گفت‌: من در خواب دیدم که هفت گاو لاغر و مردنی‌، هفت گاو چاق و فربه را می‌خوردند و نیز هفت خوشه‌ی سبز و هفت خوشه‌ی خشک گندم را دیدم و سپس‌، از دانشمندان و بزرگان خواست که آن خواب را برای او تعبیر نمایند؛ اما همه‌ی آنان از تعبیر و تفسیر آن عاجز ماندند و گفتند: این خوابی پریشان و از خیالات و اوهام است و ما تعبیر این گونه خواب‌ها را نمی‌دانیم‌.

اما این خواب‌، فرد مشغول و فراموشکاری را به خود آورد و بعضی خاطرات دور روزگار گذشته‌اش را در ذهن او زنده نمود. ساقی پادشاه به محض شنیدن این رویا و آگاه شدن از رغبت و تمایل پادشاه به تعبیر آن‌، یوسف زندانی را به یاد آورد، همان یوسفی که در زندان خواب او را تعبیر نمود و ثعبیرش درست از آب درآمد و او اکنون در آغوش ناز و نعمت و رفاه به‌سر می‌برد؛ او از یوسف یاد کرد و گفت‌: ای پادشاه‌! جوانی گرامی‌، درست‌اندیش و صاحب الهام در بند زندان است‌ که امور غیبی و پنهانی را با نور عقلش روشن و کشف می‌نماید و با تدبیری نافذ نظراتی صحیح ارائه می‌نماید و به هدف می‌زند و چون رویایی به او عرضه شود آن را به دقت مورد بررسی و تجزیه و تحلیل قرار داده و پس از فکر و اندیشه‌ی زیاد، نظری قابل اعتماد و قاطع و تعبیری درست از آن ارائه می‌کند و اگر من را نزد او بفرستی‌، خبری قطعی و درست را برایت خواهم آورد.

ساقی به سمت زندان رفت و یوسف را در سلول تنها و دردآورش آن چنان یافت ‌که ترکش کرده بود: با ایمان‌، عابد، بردبار و امیدوار به پاداش پروردگار، ساقی به او گفت‌: یوسف‌! ای جوان راستگو! نزد تو آمده‌ام و امیدوارم که آنچه موجب آمدنم شده‌، باعث نجات تو از تنگنا و رهایی تو از محنت زندان گردد؛ خوابی را که در آن هفت گاو لاغر هفت گاو فربه را می‌خورند و هفت خوشه‌ی سبز و هفت خوشه‌ی خشک‌ گندم نیز در آن وجود دارد، برایمان نعبیر نما، شاید با علمت درون‌هایی را که تشنه‌ی تعبیر این خواب هستند سیراب نمایی و به سوالاتی‌ که ذهن‌ها را به خود مشغول نموده است‌، جواب دهی و پس از آن امیدوارم ‌که قوم از علم فراوان و فضل بسیار نو آگاه ‌گردند.

یوسف‌ علیه السلام فقط یک عالم در تعبیر خواب نبود، بلکه پیامبری مصلح بود که خداوند او را برای هدایت مردم در امور دنیا و آخرت و معاش و معاد آن‌ها فرستاده بود از این‌رو هیچ فرصتی را برای دعوت و تبلیغ رسالت خود از دست نمی‌داد.

در سال‌های گذشته آن دو جوان تعبیر خواب خود را از یوسف پرسیده بودند و او آن را فرصتی برای اعلان کلمه‌ی تو‌حید و نکوهش بت‌پرستی یافته و از این‌رو توحید را اعلام و بت‌پرستی را به باد استهزاء گرفته بود و امروز، پادشاه‌، رویای خود را از وی می‌پرسد و او، تعبیر آن را می‌داند و (‌بنابر آنچه گفتیم‌، فرصت را غنیمت می‌یابد و) ماجرا را فقط به تعبیر خواب محدود نمی‌کند بلکه رای خود را با تعبیر خواب همراه می‌نماید و پند و اندرزش را به گوش تمام مردم می‌رساند.

بوسف‌ گفت‌: شما هفت سال پر از رفاه و آرامش در پیش دارید که در طول آن‌، خاک حاصلخیز و کشتزارهای سرسبز خواهید داشت‌، مزارع و باغ‌هایتان پرثمر و غلات شما بی‌آفت و فراوان و زندگیتان پر از راحت و رفاه خواهد بود و پس از آن‌، هفت سال دیگر خواهد آمد که سختی و قحطی دربر دارد، امیدها در آن قطع و انتظارها زیاد و ابرها بی‌باران و رعد و برق‌ها فریبنده و بی‌اثر گردند، رود نیل آبش را فرو می‌دهد و به وعده‌ی خود وفا نکرده‌، شما را با نیروی خود پشتیبانی و کمک نمی‌کند و زمین روی درهم‌کشیده‌، سفره‌ی پنهانی خود را برایتان نمی‌گستراند و آن‌گاه‌، شما رستنی‌ای بر آن نمی‌یابید تا درو شود و دروشده‌ای وجود ندارد که انبار شود و در آن مدت شما به ناراحتی و گرفتاری بزرگی دچار می‌شوید. پس ازگذشت آن دوران‌، روزگار به شما روی خوش نشان خواهد داد و از در آشتی درخواهد آمد و چهره‌ی کامیابی و رستگاری شاد و آشکار و گره ازکار شما گشوده خواهد شد و سالی پرثمر شما را دربر می‌گیرد که در آن‌، از سختی خود می‌آسایید و آن‌چه را که از شما ضایع شده است‌، اصلاح خواهید کرد و زمین‌، مزارع شما را پر از گندم و جو خواهد کرد تا خوراک خود گردانید و مزارعتان را پر از کاجیره‌، زبتون و کنجد خواهد کرد تا شیره‌ی آن‌ها را گرفته‌، چاشنی غذاهایتان گردانید؛ این‌، تعبیر خواب پادشاه است ‌که در دل من افتاده و دلم بدان گواهی داده است و از طریق وحی از پروردگارم فرا گرفته‌ام‌.

و از آن‌جا که آن‌چه که به شما خبر دادم‌، حتما و قطعاً واقع می‌شود، پس آن‌چه را که در سال‌های رفاه و نعمت درو می کنید، به همال صورت که در خوشه‌هایشان می‌باشند، در انبارها و مخازن و خانه‌های خود انبار کنید تا پاک و سالم باقی بماند، مگر آن مقداری‌ که برای رفع گرسنگی و نیاز و حفظ حیات خود لازم دارید تا از سال‌های قحطی و گرسنگی در امان مانید. هنگامی که این تعبیر په پادشاه رسید، آن پند و اندرز و تدبیر را به دقت مورد توجه قرار داد و فهمید که در ورای آن تعبیر، عقلی استوار و اندیشه‌ای الهام شده قرار دارد از این‌رو یوسف را به‌ کاخ خود فرا خواند تا او را خوب بسنجد و بر مقام و هویتش آگاه شود و از نظر و علمش بهره گیرد.

فرستاده‌ی پادشاه نزد یوسف رفت و او را صدا زد و گفت‌: ای یوسف‌! پادشاه تو را به حضور طلبیده و به مجلس خود فرا خوانده است‌، زیرا که او از نعبیر و تدبیر تو، دانش زیاد و نظر استواری استشمام ‌کرده (‌و به ارزش واقعی تو پی برده است‌) و به احتمال زیاد بر قدر و مقامت می‌افزاید و روز پیروزی تو آغاز شده است‌؛ اما یوسف پیامبری گرامی بود و پروردگارش به او یاد داده بودکه چگونه حلیم و بردبار باشد و از این‌رو، در اولین لحظه به آن فراخوانی جواب مثبت نداد، در حالی‌که او به شدت نیازمند رهایی از بند اسارت و خروج از زندان بود، زیرا مدت زیادی را در وحشت و تاریکی و درد و غم زندان به‌سر برده بود و سال‌های متمادی بر او گذشته بود و او خورشید فروزان‌، ماه تابان‌، ستارگان درخشان‌، کشتزارهای سرسبز و دشت‌های پر از گیاه را ندیده بود، بلکه شاید در دوران زندان جز طعامی خشک‌، نانی تنها و بیات و آبی تیره و کدر نچشیده بود و شاید دست‌ها و پاهایش روزی از بار گران بند و زنجیرهای سنگین نرسته بود و چه بسیار شب‌هایی‌ که فرشش‌، خاک وگل چسبناک و بالشش‌، سنگ بود و با درد و آزار خوابیده بود و او در همان حال‌که شاهد این دردها و روبه‌رو با آن مصیبت‌ها بود، ستم‌دیده‌ای مغلوب بیش نبود که به خاطر پاکدامنی و عصمت و ایمانش به عذاب و شکنجه دچار گشته بود و بهای آن‌ها را می‌پرداخت‌.

او دوست نداشت‌ که برای خروج از زندان‌، بر او فخر بفروشند و او را زیر بار منت عفو و بخشش قرار دهند، بلکه به فرستاده‌ی پادشاه‌ گفت‌: به سوی پادشاه برگرد و از او بخواه ‌که بر امر زنانی ‌که دستان خود را بریدند و من به علت‌ گناه آن‌ها به ناحق‌ گرفتار شدم‌، آگاه شود تا قبل از این‌که زندان را ترک‌ کنم‌، امر من آشکار و قبل از خاتمه‌ی زندان با عفو پادشاه‌، فضیه‌ی من روشن گردد.

داستان یوسف و زنان و جوانب آن قضیه‌، فکر و ذکر پادشاه را به خود مشغول نمود و او گمان نمی‌کرد که این قضیه بسیار ریشه‌دار باشد و مسأله را فقط تا این حد می‌دانست‌ که جوانی ‌کم‌اهمیت در زندان بوده است و امروز وی‌، به علت آشکار شدن فضلش و آگاه شدن بر دانش و علمش‌، او را به کاخ خود فرا خوانده است‌، اما اکنون به تدربج اموری پنهانی و پیجده بر او آشکار می‌گردید.

پادشاه‌، زنان را به حضور خود فرا خواند و از آنان پرسید: وقتی ‌که شما همگی یوسف را به شهوترانی خواندید، او را چگونه یافتید و داستان از چه قرار بوده است‌؟ قلب آنان یارای انکار و زبانشان توان دروغ ‌گفتن را از دست داد و آنان حقیقت محض را به صراحت بیان نمودند و گفتند: پناه بر خدا! ما از او هم هیچ بدی و زشتی‌ای ندیدیم و آن‌چه که ما درباره‌ی او می‌دانیم این است که او جوانی پاکدامن‌، گرامی‌، پاک و امانتدار است‌، هیچ تهمتی به او نمی‌چسبد و دامن عفتش از آلودگی به‌دور است‌.

و زن عزیز مصر -‌که‌ گذشت روزها و سال‌ها در او اثر کرده بود -‌ گفت‌: هم اکنون حقیقت آشکار گشت و به راستی‌ که من او را به سوی خود خوانده‌، بازویش را گرفته‌، برای عشقبازی به سوی خود کشیدم‌، زیرا که او جوانی زیبارو، خوش‌اندام و پاکیزه بود، او نزدیک به من و همواره در برابر دیدگانم بود و دلم شیفته و آویخته او شد و به هیچ‌وجه نمی‌توانستم‌ که از او دست بردارم‌، پس او را به سوی خود خواندم اما او سرپیچی نمود؛ از او تقاضای نامشروع کردم اما او امتناع ورزید و در حقیقت او اوامر پروردگارش را رعایت و حفاظت می‌نمود و نسبت به شوهر من نیز وفادار بود.

و من اکنون به اطلاع شما می‌رسانم‌ که او عفیف‌ترین جوانی است‌ که تاکنون دیده‌ام و پاک‌ترین انسانی است‌ که تاکنون شنیده‌ام و او بدون هیچ‌ گناهی و مظلومانه درد و رنج زندان را تحمل نموده است‌؛ من او را به زندان انداخته‌، به عذاب و شکنجه دچار نمودم و اکنون‌، در روز روشن و در پیشگاه و جلوی چشم پادشاه و درباریان و اطرافیانش به گناه خود اعتراف می‌کنم تا یوسف‌ که اکنون در زندان به‌سر می‌برد، بداند که من‌، هیچ عیب و یا شک و شبهه‌ای را از اولین روز زندانش تاکنون که زمان خاتمه‌ی مشکلش فرا رسیده است‌، به او نسبت نداده‌ام‌؛ من‌، قبلا نیز به این زنان با صراحت‌ گفته‌ام که من او را به کام‌جویی از خود فرا خوانده‌ام‌، اما او از من روی برگردانده است و اکنون نیز آشکارا اعتراف می‌کنم ‌که من او را به سوی خود دعوت نمودم‌، اما او سرپیچی نمود {‌تا [‌یوسف‌] بداند که من در غیاب او به او خیانت نکرده‌ام و خداوند کید خائنان را جلو نمی‌برد}[11].

یوسف‌، عزیز مصر می‌شود

گواهی زن عزیز مصر، یوسف را از تمام گناهان‌، تهمت‌ها و عیب‌ها تبرئه نمود و این گواهی را آن‌چه ‌که ساقی از سیرت و اخلاق یوسف در زندان مبنی بر صبر و بردباری آمیخته به حلم و علم آراسته به تواضع او نقل کرده بود و نیز آگاهی پادشاه از تعبیر نیک و تدبیر شایسته و ابا کردن او از خروج از زندان مگر با اعلام بی‌گناهیش‌، تایید می‌کرد.

این اخلاق زیبا و خصلت‌های پسندبده‌، تمایلی واقعی را در درون پادشاه برانگیخت ‌که یوسف را به خود نزدیک ‌کند تا در کنارش باشد و او را به رباست دربار و اطرافیانش بگمارد. یوسف در مقابل شاه حاضر شد و شاه با او به‌ گفت‌وگو پرداخت و او را فردی عاقل و فرزانه و رشید و باهوش و آگاه دید و دریافت ‌که او همان‌گونه است‌که خبرش به او رسیده است‌، از این‌رو به یوسف‌ گفت‌: ای یوسف‌! این اخلاق زیبا و گذشته‌ی پربار و روشن و نام نیک و سخنان سرشار از حلم و عقل تو، همه و همه مقامت را نزد من بالا برده و به قدر و ارزش تو افزوده است و از امروز به بعد تو امین این حکومت خواهی بود و در راستای خیر و صلاح آن عمل خواهی‌ کرد و در اجرای هر تصمیم‌، اختیار و اقتدار کامل خواهی داشت‌.

و اما یوسف می‌دانست‌ که مردم‌، هم دوران رفاه و هم روزگار سختی و بلا را در پیش دارند و رود نیل تا چند سال دیگر آب آن‌ها را فراهم خواهد نمود و مایه‌ی خیر و برکت برای آن‌ها خواهد بود و پس ازآن سال‌ها نیز، عطای خود را گرفته‌، به وعده‌ی خود وفا نمی‌کند و آن ‌کس که امور و شوون مردم به دست تدبیرش سپرده می‌شود، ناچار باید زمام دارایی و کلیدهای خزانه را در اختیار داده باشد، زیرا مال و دارایی‌، رگ حیات مردم و مایه‌ی قوام و اصل اساسی برای آنان می‌باشد، از این‌رو تصمیم گرفت‌ که اپن اصل اساسی را در اختیار بگیرد، چیزی‌ که وی می‌تواند با آن‌، مردم را به سمت خیر و صلاحشان بکشاند و به سگانی که با آن می‌تواند در طوفان حوادث‌ کشتی‌اش را جلو براند، دست بیاویزد و از این‌جا بودکه به پادشاه ‌گفت‌: اگر می‌خواهی‌ که من مسوول این امت‌ گردم و طرف حساب و مورد پرسش در تدبیر امورش، من باشم‌، من را امین خزانه و وزیر دارایی‌های آن بگردان که به خواست خداوند، مردم‌، به زودی اصلاح امور و یکسانی و بی‌وقفه بودن پیشرفت وضع خود را هم در ناز و نعمت و آسانی هم در سختی و بلا، آن‌گونه ‌که انتظار دارند، خواهند دید.

و این چنین‌، خداوند در زمین به یوسف قدرت و مکنت داد و در فاصله‌ی بین شامگاه تا بامداد یک روز، وزیری تام‌ الاختیار، مورد اطاعت و صاحب نفوذ گردید و محضرش جایگاه مردانگی و سخاوت و محل آمد و شد و تمایل آیندگان و گروه‌ها شد در حالی که دیروز او اسیری زندانی بود و قبل از آن نیز غلامی بود که خرید و فروش می‌شد و دست به دست می‌گردید و این فضل خداوند است به هرکس که بخواهد عطا میکند و خداوند، صاحب فضلی بس بزرگ است‌.

یوسف در حالی هفت سال اول سرپرستی امور در مصر را به دست ‌گرفت و اراده کرد که رود نیل از خود سخاوت و بخشش نشان می‌داد و زمین غله می‌رویانید و مردم در خیر و رفاه به‌سر برده‌، مدت زمانی را در سایه‌ی راحتی و آرامش و نعمت می‌گذراندند.

یوسف حاکمی بسیار باهوش و بیدار و سرپرستی خردمند و ماهر بود. او انبارهای زیادی ساخت و مخازن بسیاری را آماده نمود و آن‌ها را با غلات و خیرات زیادی پر نمود و زمانی ‌که هفت سال خشکی و سختی فرا رسید، مردم با آسودگی خاطر با آن روبه‌رو شدند؛ چرا که قحطی آن سال‌ها، احوالشان را دگرگون نکرد و سختی‌ای به آن‌ها نرساند و دچار فقر و گرسنگی‌شان نساخت‌.

قحطی و خشکسالی به سرزمین‌های مجاور مصر نیز رسید و آن‌ها را دربرگرفت و سرانجام‌، خشکسالی به سرزمین کنعان‌، محل اقامت پیامبر خدا یعقوب و فرزندانش نیز رسید .

نام و شهرت یوسف در مصر بالا گرفت و پرتو نورش به همه‌جا رسید و در میان مردم شایع شدکه در مصر وزیر با تدبیر و حکیمی امور را اداره می‌کند که دارای نهادی پاک و کریم است و از قبل، همه چیز را برای سال‌‌های ‌گرسنگی‌، خشکی و قحطی آماده کرده است و اکنون با میزانی عادلانه ‌گندم را در میان مردم توز‌بع کند و با معیاری دقیق نیازهای آن‌ها را برآورده کند و بین اقوام مختلف و سرزمین‌های‌ گوناگون تفاوتی قایل نمی‌شود.

یعقوب به پسرانش گفت‌: «‌خشکسالی ما را دربرگرفته و قحطی و کمبود غذا نزدیک است که ما را بکشد؛ پس با شتاب مرکب‌هایتان را آماده نمایید و بارتان را ببندید و کاروان شتران را به راه اندازید و به سوی عزیز مصر بروید، آن عزیزی‌ که مسافران خبر او را برایمان آورده‌اند و نامش زبانز‌د مردم در کوه و در و دشت است‌، اما برادرتان بنیامین را نزد من بگذارید تا به بقای او، دوری شما را تحمل نموده و خود را دلد‌اری دهم و تا زمانی‌ که شما همگی نزد من برمی‌گردید و گرد هم می‌آیید، درکنار او ا‌حساس آرامش کنم و خداوند مراقب‌، سرپرست‌، راهنما و حافظ شما باشد.

**‌*

دربان از یوسف اجازه گرفت و به او گفت‌: بیرون از در، ده مرد که قیافه‌هایشان شبیه هم است و نور خیر و صلاح در چهره‌هایشان آشکار است‌، اجازه‌ی دخول و شرفیابی به حضور می‌خواهند،‌ گویا آنان در این سرزمین غریب هستند و یا به مهمانی آمده‌اند و من از لهجه و زبان و سرگشتگی و حیرت آن‌ها به این مساله پی بردم‌.

یوسف به آنان اجازه داد و چون داخل شدند، یوسف برادران و فرزندان پدرش را در مقابل خود دید که ‌گذشت سال‌ها چهره‌هایشان را تغییر نداده و نشانه‌هایشان را نپوشانده برد، آنان همان برادرانی بودند که برای قتلش توطئه چیدند و در اذیت و آزارش همدیگر را پشتیبانی‌کردند و بین او و پدرش جدایی افکندند و چشمان در را بی‌خواب و گریان و جگرش را داغدار نمودند و او امروز آنان را بدون هیچ سابقه‌ای از تدبیر و بلکه به واسطه‌ی حکم و سلطه‌ی پروردگار لطیف و خبیر در برابر خود می‌بیند و خداوند، ‌گاهی دو شخص دور و جدا از هم را بعد از آن‌که خود کاملا یقین پیدا می‌کنند که هرگز به همدیگر باز نمی‌رسند، گرد هم می‌آورد.

یوسف برادرانش را شناخت اما آنان او را نشناختند و چگونه یوسفی را بشناسند که در چاه تنها رها کرده بودند و نمی‌دانستند که آیا مرگ او را در ربوده و یا درنده‌ای او را خورده و یا این‌که در بازار بردگان فروخته شده است‌؛ آن یوسف کجا و این فرمانروای تاجدار صاحب نفوذ و سلطه و خدم و حشم‌دار کجا؟‌!

اما یوسف‌ که حکیم و دوراندیش و صاحب عقل و فراست و کیاست و مهارت بود، در همان ابتدا خود را به آنان معرفی نکرد و آنان را بر ماجرای خود آگاه نساخت بلکه‌ کوشید با روشی حکیمانه و منطقی‌، عاقلانه و هوشمندانه به اعماق درون آن‌ها دست یابد و از اخبار پنهان آنان آگاه شود و پرده از احوالشان بگشاید.

یوسف آنان را نزد خود جای داد و گرامی داشت و به خوبی از آنان پذیرایی نمود و سپس یک روز آنان را به حضور خود خواند و به آنان ‌گفت‌: من شما را گرامی داشتم و حق دارم ‌که بر احوال شما آگاه شوم و بپرسم‌ که شما کیستید و کارتان چیست‌؟ تعداد شما چند نفر است‌؟ من کم‌کم در مورد شما دچار شک می‌شوم و می‌ترسم که از طرف فرمانروای خود برای جاسوسی فرستاده شده باشید! آیا یکی از شما حقیقت احوالتان را به من خبر می‌دهد؟‌! شاید که پرده‌ی شک من پاره گردد و ابر تردیدی که بر من سایه افکنده است کنار رود. آنان گفتند: ای عزیز مصر! ما دوازده برادر از فرزندان پیامبری گرامی و بزرگوار هستیم که ده نفر آنان اکنون در مقابل تو حضور یافته‌اند و به لطف وکرم تو چشم دوخته‌اند و اما پسر یازدهم را نزد پدرگذاشته‌ایم تا امور او را انجام دهد و در رعایت و مراقبت از پدر، شب‌‌زنده‌داری کند و پسر دوازدهم را از دست داده‌ایم و نمی‌دانیم که آیا خداوند او را به جوار رحمت خود برده است و یا این‌که زنده است و در این زمین پهناور،‌ کوه و در و دشتش را می‌پیماید؛ این ظاهر و باطن و اول و آخر امر ماست (‌که به تفصیل بیان نمودیم‌)‌.

یوسف‌ گفت‌: شاید آنچه ‌که ‌گفتید راست باشد، اما سخنی ‌که برای آن گواه و یا شاهدی نباشد، بی‌اعتبار است‌، پس‌، پیش من دلیلی ارائه کنید و یا شاهدی بیاورید تا من در مورد حقیقت حال شما مطمئن گردم و درستی گفتارتان مایه‌ی آرامش من گردد.

گفتند: ای عزیز! ما غریب و دور از سرزمین و خانواده و دوستان خود هستیم و آن‌چه تو از ما می‌خواهی سخت و غیرممکن است‌، زیرا امکان ندارد که بتوانیم در این سرزمین کسی را به عنوان شاهد نزد تو آوریم‌که ما را بشناسد و به درستی سخنانمان ‌گواهی دهد، ولی راه چاره‌ای دیگر و روشی غیر از این پیش پایمان بگذار.

بوسف ‌گفت‌: من بار و بنه شما را آماده و آذوقه‌ای سنگین و زیاد بار شترانتان خواهیم ‌کرد، به شرطی‌ که دوباره نزد من برگردید و آن برادری را نیز که نزد پدرتان است‌، با خود بیاوربد تا گواه و تصدیق‌کننده‌ی سخنان شما باشد، ‌که در آن صورت من شما را چند برابر اکرام خواهم نمود و یک بار شتر غله به آذوقه‌ی شما اضافه خواهم‌ کرد؛ این شرط و عهد من است‌... و اگر او را نزد من نیاوردید، پیمانه‌ای نزد من ندارید و به من نزدیک نشوید.

برادران گفتند: ای عزیز! ما گمان نمی‌کنیم که پدرمان به او اجازه‌ی سفر دهد و یا در فراقش شکیبا باشد، اما ما با نرمی و لطف پدر را راضی نموده‌، او را با خود خواهیم آورد.

یوسف به غلامانش دستور داد که پیمانه‌های آنان را پر نمایند و مالی را که با خود حمل ‌کرده و نقره‌هایی را که برای خرید غلات آورده بودند، در میان بارهای آن‌ها پنهان نمایند تا با این عمل، آنان تمایل بیشتری برای بازگشت به مصر داشته باشند.

برادران یوسف از مصر کوچ کرده و راهی سرزمین خود شدند؛ در حالی‌که خاطرات زیبا و شیرینی از عزیز مصر ذهن آنان را مشغول نموده بود و یعقوب‌، پذیرای پسرانش شد و اخبار و اوضاع سفر را از آنان جویا شد.

گفتند: ای پدر! ما با مردی بزرگوار و وزیری گرامی برخورد نمودیم‌؛ او بر فضیلت ما آگاه شد و ما را گرامی داشت و پیمانه را برایمان پر نمود و به خوبی از ما پذیرایی کرد و در جایگاهی نیکو قرار داد، اما برای ما شرطی مقرر نمود و عهد کردکه دیگر به ما آذوقه ندهد مگر این‌ که برادرمان را نیز با خود ببریم تا حقیقت حال ما را به او خبر دهد، زیرا او به ما شک کرده است و با دیده‌ی تردید به کاروان ما می‌نگرد و فردا آذوفه تمام می‌شود و ما دوباره نیازمند آن خواهیم شد، پس برادرمان را نیز با ما بفرست تا در آوردن آذوقه به ما کمک‌ کند و باعث خیر و بخشش بیشتر عزیز گردد.

یعقوب ‌گفت‌: من به شما اجازه نخواهم داد که او را به سفر ببرید و هرگز در فراقش آرامش نخواهم داشت‌؛ چگونه در مورد او به شما اطمینان کنم آن‌گونه که قبلا در مورد برادرش به شما اطمینان نمودم‌؟‌ کید و شر خود را از من دور نمایید.

آنان بارها و کالاهای خود را باز نمودند و دیدند که مال و دارایی و نقره‌هایشان به آنان بازگردانده شده است‌، پس با شتاب به سمت پدر رفتند و با شادی و سرور به او گفتند: ای پدر ما! به تو دروغ نگفته بودیم که با عزیزی بسیار جوانمرد و صاحب فضیلت برخورد نموده‌ایم و در صدد فریب تو نبوده‌ایم آن‌گاه‌ که از تو خواستیم به ما اجازه دهی برادرمان را با خود ببریم‌، اینک ببین‌ که دارایی ما به ما بازگردانده شده است و این شاهدی است بر بزرگواری و جوانمردی عزیز، پس برادرمان را با ما بفرست‌؛ زیرا ما با جان و دل از او محافظت خواهیم ‌کرد و او را زیر پر و بال خود خواهیم‌ گرفت‌.

*‌*‌*

یعقوب چون دید که آنان به شدت به غذا و آذوقه نیاز و بر سفری دیگر تاکید دارند و تعهدی کرده‌اند که آن را نمی‌شکنند و عزیز مصر دوباره رفتنشان برای آذوقه را مشروط به این ‌کرده که برادرشان را نزد او حا‌ضر نمایند و آنان نمی‌توانند با او مخالفت نمایند، اجازه داد که بنیامین را با خود ببرند به شرط آن‌که تعهد نمایند و قول اکید و پیمان استوار دهند که او را صحیح و سالم برگردانند مگر این‌که واقعه‌ای برای او پیش آید که در انتظار و پیش‌بینی نبوده باشد و یا به حادثه‌ای ناگوار و گریزناپذیر دچار گردند و برادران‌، عهد نمودند و سوگند اکید یاد کردند و سپس گفتند: و خداوند بر آن‌چه ما می‌گوییم‌، وکیل است‌.

آنان راهی سفر شدند و فراز و نشیب‌ها را درنوردیدند تا این‌که در بارگاه یوسف حاضر شدند و یوسف برادر خود را دید و عاطفه‌اش به جوش آمد و دلش برای او تپید، اما احساسات و آن‌چه را که در سینه داشت‌، پنهان نمود و برادران را به سر طعام خود دعوت نمود و آنان را دو به دو کنار هم نشانید و بنیامین تنها ماند و گریست و گفت‌: اگر برادرم، یوسف زنده بود، با من می نشست و یوسف درکنار او بر سر سفره نشست و سپس‌گفت‌: هر دو نفر از شما در یک ا‌تاق ساکن شوند و این (‌برادرتان‌) همراه و دومی ندارد، پس با من خواهد بود. یوسف آن شب را با بنیامین به‌سر برد و به او گفت‌: آیا دوست داری که من به جای برادری که از دست داده‌ای‌، برادر تو باشم‌؟‌! بنیامین گفت‌: چه کسی برادری مثل تو خواهد یافت‌؟ اما حیف که از یعقوب و راحیل به دنیا نیامده‌ای‌! یوسف ‌گریست و از جای خود برخاست و او را در آغوش کشید و گفت‌: من آن برادری هستم‌ که در آرزو و جست‌وجوی او هستی و نامش را بر زبان می‌آوری و مشتاق دیدار من می‌باشی که حوادث روزگار با او بازی‌ها کرده است‌؛ من از کید برادرانت رنج فراوان دیده و از خیانت آن‌ها غم و درد زیادی را متحمل شده‌ام و بعد از آن‌ها به بلا و محنتی بزرگ مبتلا شدم و به فتنه دچار گشتم‌، اما راه صبر و مجاهدت در پیش‌ گرفتم تا این‌که آن ‌گونه ‌که می‌بینی‌، خداوند فقر و تنگدستی من را به ثروث و نعمت و ذلت و ناچیزی من را به عزت و بزرگی تبدیل نمود، پس این خبر را از برادرانت پنهان نما و این سر و راز را از آن‌ها بپوشان‌؛ بنیامین‌، آرام گرفت و اندوهش برطرف گردید و نگرانیش از بین رفت و شکیب از دست‌رفته‌اش به او بازگشت و پس از آن‌، از عزت و ناز و نعمت برادرش‌، برخوردار و از کرم و عطوفت و مهربانی او بهره‌مند گشت‌.

* * *

دوره‌ی مهمانی به‌سر آمد و کاروان آهنگ کوچ‌ کرد و یوسف تصمیم‌ گرفت‌ که در مورد برادرانش تدبیری بیاندیشد و آنان را در مقابل عمل انجام شده‌ای قرار دهد و از این‌رو به غلامانش دستور داد که بارهای آنان را آماده نمایند وکاسه‌ی آبنوشی‌[12] را در میان بار بنیامین پنهان کنند!

و هنگامی که آنان از دروازه‌ی شهر خارج می‌شدند، ندا دهنده‌ای با صدای بلند آنان را ندا داد و گفت‌: ای‌کاروانی که بار کوچ بسته و عازم سفر هستید! مرکب‌هایتان را بخوابانید و بارهایتان را بر زمین بگذارید، زیرا که شما دزدانی بیش نیستید.

برادران یوسف‌، مدهوش و سراسیمه گشتند و به منادی رو کردند و گفتند: این چه یاوه و هذیانی است‌ که بر زبان می‌رانی و چه دروغی است‌ که بر ما می‌بندی‌؟ تو را چه شده است و چه چیزی را گم کرده‌ای‌؟

مرد جواب داد: پیمانه‌ی پادشاه را گم کرده‌ایم و در مورد شما مشکوک هستیم و گمان می‌کنیم ‌که شما آن را دزدیده و پنهان نموده باشید؛ پس‌، از تصمیم خود برگردید و بدانید که اگر آن را برگردانید، باکی بر شما نیست و کسی‌ کاری به شما ندارد و هر کدام از شما آن را برگرداند، یک بار شتر اضافی ازآن او خواهد بود و من ضامن این شرط و کفیل آن بار اضافی هستم‌.

برادران یوسف‌ گفتند: به خدا سوگند که شما از قبل نیز می‌دانستید که ما به این سرزمین نیامده‌ایم تا فساد برپا کنیم و ما هرگز دزد نبوده‌ایم‌.

منادی ‌گفت‌: ما شما را به گناه متهم نمی‌کنیم و دامی برایتان پهن ننموده‌ایم‌، اما اگر ما پیمانه را در میان بارهای شما یافتیم‌، شما خود چه حکم می‌کنید؟ آنان‌ گفتند: ما دارای دین و شریعت و عهد و پیمان هستیم و بر اساس دین و پیمان ما، اگر پیمانه را در میان بار هر کدام از ما یافتید، او را به بند کشیده‌، برده‌ی خود گردانید، اما ما به بی‌گناهی خویش و پاکی اصل و نسب خود یقین داریم‌.

یوسف‌، از این عهد و پیمان شادمان‌ گشت و این نظر، او را آسوده نمود، زبرا قانون پادشاه در مصر به او اجازه نمی‌داد که دزد را به بند کشد و یا در مورد او حکم صادر نماید، اما خداوند آن‌چه راکه او می‌خواست با میل و اختیار و نظر برادرانش برایش فراهم نمود.

بوسف شروع به جست‌وجو در میان بارها نمود و یک‌یک آن‌ها را می‌گشت تا این‌که در نهایت به بار بنیامین رسید و پیمانه را در میان آن یافت و جلو چشم برادران آن را بیرون آورد، برادران‌، شرط را باختند و زبانشان بند آمد و حیران و سراسیمه و خجالت‌زده‌، سرها را پایین انداختند.

یوسف گفت‌: اکنون بر شماست ‌که به شرط خود وفا کنید و شایسته است ‌که به شرط عمل شود، پس‌، این یکی را که پیمانه را در میان بارش یافته‌ایم‌، نزد ما بگذارند و ما خود در مورد او حکم می‌کنیم و حقمان را از او می‌گیریم... برادران‌ گفتند: ای عزیز! این برادر ما پدر پیری دارد که سن و سال زیادی از او گذشته است و علاقه‌ی شدیدی به او دارد و از ما پیمان گرفته است که از او محافظت نماییم و او را نزد پدرش بازگردانیم و اکنون ما ده نفر در برابر تو ایستاده‌ایم‌، یکی از ما را به جای او بگیر زیرا ما تو را از نیکوکاران می‌بینیم‌؛ یوسف ‌گفت‌: {‌پناه بر خدا از این‌که ما یکی دیگر را به جای آن‌‌کس‌که ‌کالایمان را نزد او یافته‌ایم‌، بگیریم که در این صورت ما از ستم‌کاران خواهیم بود}[13]‌.

و چون برادران از قبول شفاعت خود نزد عزیز نومید شدند و از پیشنهاد خود دست کشیدند، به‌گوشه‌ای رفته و نجواکنان با هم به مشورت پرداختند. یهودا گفت‌: مگر نمی‌دانید که پدرتان از شما عهد و پیمانی گرفت و سوگندتان داد که برادرتان را نزد او برگردانید و به سوگندتان وفا کنید؟‌! اکنون باید به او چه بگوییم در حالی‌که اکنون برادرمان را از دست داده و سوگندمان را شکسته‌ایم‌؟ هنوز زخم یوسف در دل پدرتان التیام نیافته است و اشک چشمانش خشک نگشته است‌، ما، بار اول جنایتی مرتکب شدیم و اکنون هم داریم جنایت دومی مرتکب می‌شویم‌؛ {‌من این سرزمین را ترک نخواهم‌ کرد تا این‌که پدر به من اجازه دهد یا خداوند در مورد من حکم نماید که او بهترین حکم‌ کنندگان است‌. نزد پدر خود برگردید و بگویید: ای پدر! همانا که پسرت دزدی ‌کرد و ما جز به آن‌چه می‌دانستیم‌ گواهی ندادیم و غیب نمی‌دانستیم‌. از اهل قریه‌ای ‌که در آن بودیم و نیز از اهل ‌کاروان سوال ‌کن [‌تا برتو معلوم گردد که‌] ما از راستگویان هستیم‌}‌[14].

نُه برادر، عازم‌ کنعان شدند و یهودا، برادر بزرگ، را در مصر جا گذاشتند. یعقوب در میان آنان به دنبال بنیامین ‌گشت اما او را نیافت و چنان حالی به او دست داد که انگار دلش از قفسه‌ی سینه بیرون می‌آمد و یا پاره‌ای از جگرش‌ کنده می‌شد و از این‌رو با صدایی حزین و اندوهناک پرسید: چه بر سر برادرتان آوردید؟ سوگندتان را چه کردید؟ آنان جزئیات داستان خود را برای پدر بیان نمودند؛ یعقوب از آنان روی برگرداند و گفت‌: {‌بلکه نفستان امری را برایتان آراسته و شما را فریفته است‌؛ پس من صبری زیبا پیشه خواهم‌ کرد}[15]، من در گذشته یوسف را از دست دادم و امروز بنیامین و یهودا را از دست می‌دهم‌، ‌{شاید که خداوند همه‌ی آنان را با هم نزد من آورد، به درستی‌که او بسیار دانا و حکیم است‌}[16]‌.

دیدار

غم و اندوه به یعقوب هجوم آورد و وی را فرا گر‌فت و ناراحتی و نگرانی‌، خواب را از چشمانشان ربود و هیچ راهی برای دلداری خود و رهایی خویش از درد و اندوه گمان نمی‌برد، جز آن‌که در دو زمان آرامش می‌یافت‌: زمانی که در پیشگاه پروردگارش حاضر می‌شد و به عبادت و نماز و شب‌زنده‌داری می‌پرداخت و از خداوند می‌خواست که بر صبرش بیفزاید و از ایمان و یقینش‌ کمک می‌گرفت و زمانی دیگر که در آن با خود خلوت می‌کرد و خاطره‌ی فرزندانش را در ذهن می‌گذراند و با اشک و گریه خود را آرام می‌کرد به گونه‌ای که سیلاب اشک از چشمانش سرازیر می‌شد و گونه‌هایش را خیس می‌کرد و این‌گونه‌، یعقوب از نماز و یاد خدا صبر و ایمانش می‌افزود و با اشک گرم‌، راحت و آرام می‌شد؛

لم یخلق الدمع لامری‌ء ٍ عبثاً               الله أدری بلوعةِ الحُزن ِ

«‌اشک‌، در هیچ انسانی‌، بیهوده خلق نشده است‌؛ چرا که خداوند بهتر می‌داند که سوزش اندوه چیست و چگونه است»‌.

و سیل اشک از چشمان یعقوب همچنان سرازیر بود تا این‌که چشمانش سپید و نابینا گشت‌، جسمش ضعیف و چهره‌اش لاغر شد و از شدت ضعف و لاغری چون رشته‌های خلال شده بود؛ تا جایی‌که روزی یکی از پسرانش به پدر سر زد و پدر را در اتاقش یافت و دید که وی از نماز و دعایش دست برداشت و شیون و زاری سرداد و با صدای بلند برای دو پسرش‌ گریه ‌کرد و نالید و با صدایی دردآلود نالید وگفت‌: {‌آه و افسوس از دوری یوسف‌}‌![17]

پسر از این حالت پدر بسیار نگران شد و برادرانش را صدا زد تا همراه با او حالت رقت‌بار و دردناک پدر را ببیند.

یکی از آنان ‌گفت‌: ای پدر ما! تو پیامبری بزرگ و گرامی هستی‌ که بر تو وحی نازل می‌شود و ما از تو راه هدایت و ایمان را فرا می‌گیریم‌؛ چرا این‌گونه بی‌تابی می‌کنی و با غم و اندوه خودت را از پای در می‌آوری‌؟‌! آیا آن همه اشکی‌ که ریختی و با آن چشمانت را از دست دادی و نابینا گشتی‌،‌ کافی نیست‌؟ آیا آن همه آه و افسوس و ناله‌ کافی نیست‌ که به سبب آن نیروی تنت از میان رفت و خودت را در خطر هلاک انداختی‌؟‌! {‌به خدا سوگند آن قدر از یوسف یاد می‌کنی تا در بستر بیماری سختی بیفتی یا از پا درآیی}‌[18]. یعقوب ‌گفت‌: سرزنش شما بر تیره‌بختی من می افزاید و داغ دلم را تازه و بیشتر می‌کند و جز با دیدن یوسف درد و عذابم تسکین نمی‌یابد و اشک چشمانم خشک نمی‌گردد و اگرچه به گمان شما یوسف را گرگ خورده و به چنگال مرگ ‌گرفتار شده است‌، اما من با احساس و شعوری ‌که در درون قلبم نهفته است و نیز به واسطه‌ی فیض و دانشی ‌که پروردگار به من عطا نموده است‌، می‌دانم که او بر روی زمین و زیر این آسمان آبی نفس می‌کشد و زنده است‌، اما نمی‌دانم ‌که به‌کدام راه رفته و درکدام سرزمین به‌سر میبرد؛ این مساله است‌که آزارم می دهد و غم و اندوهم را میافزاید و برمی انگیزد و شما اگر می‌خواهید که لباس غم و اندوه را از تن من درآورید و دور نمایید و دلداریم دهید، شایسه‌تر برای شما آن است‌که همه جای زمین را در جست‌وجوی بوسف و برادرش زیر پا بگذارید و در این راه پشتکار داشته و بردبار باشید و از لطف و رحمت پروردگار نومید نشوید {زیرا به جز کافران کسی از رحمت خداوند، مأیوس نمی‌گردد}[19].

برادران یوسف در اعماق درون خود سخنان پدر را قبول داشتند و آن را با سر درون خود موافق می‌دیدند. آنان بودند که یوسف را در چاه انداختند و در آن صحرا تک و تنها رها کردند؛ مگر ممکن نیست‌ که از آن چاه خارج شده و از آن صحرا نجات یافته باشد؟ اما کجا و در چه مکان و کدام وادی به دنبال او بگردند تا او را بیابند؟‌ که زمین خداوند، وسیع و پهناور است‌. آنان از یوسف و جابگاه او قطع امید کرده و مایوس شده بودند، اما جایگاه بنیامین و محل رفت و آمد او را می‌دانستند؛ پس بهتر بود که نزد عزیز بروند و با او از در لطف و مهربانی درآیند و از او کمک بجویند، شاید که بنیامین را نزد پدرشان برگرداند تا مقداری از نگرانی و ناراحتی او بکاهد و تا اندازه‌ای با دیدارش آرامش یابد.

*‌*‌*

برادران‌، برای بار سوم با حالتی از بیم و امید، به سرزمین مصر وارد شدند و در حالی که ذلت و سرشکستگی -‌آن هم‌، ذلت و سرشکستگی انسان بزرگ و نجیب زاده -‌آنان را فرا گرفته بود، در مقابل عزیز مصر حاضر شدند و به او گفتند: ای عزیز! می‌بینی‌ که روزگار دوباره ما را به سوی تو برگردانده است و ما را با حالتی از ذلت و سرشکستگی در مقابل تو حاضر نموده است و روزگار فراز و نشیب بسیار دارد و ما با کالا و بضاعتی بسیار اندک و ناچیز به سوی تو آمده‌ایم در حالی‌که حال ما بد و شرایط زندگی ما ناگوار و سنگین و روزگار ناملایم گشته است‌؛ اگر خواستی‌، به ما صدقه و عطایی‌ کن ‌که قوت ما باشد و بار کجمان را راست کند و مایه‌ی حل مشکلمان گردد و پس از آن اگر خواستی در حق ما نیکویی ‌کنی‌، برادرمان را آزاد نما زیرا که تو، با این کار به اشک و آه وی پایان میدهی و بار غم و اندوه را بر پدرش سبک می‌نمایی‌.

و از آن‌جا که خداوند داستان یوسف و یعقوب را به آن حدی رسانده که برترین مثل و الگو برای ایمان به قضا و قدر الهی و صبر بر بلا و سختی باشد، به یوسف اجازه داد که خود را به برادرانش معرفی و سرگذشت خود را بر آنان آشکار نماید و با کرم و گذشت خود از لغزش‌ها و بدی‌های آن‌ها درگذرد تا بر این داستان فصلی از گذشت و مردانگی و عفو بخشش افزوده گردد.

یوسف به آنان ‌گفت‌: آیا روزی را به یاد میآورید که در اوایل روزگار زندگانی و غرور جوانی‌، هوا و هوس‌، ‌کار بد را برایتان تزیین ‌کرد و نیکو جلوه داد و شیطان شما را وسوسه نمود که برای یوسف و برادرش دامی پهن‌ کنید و یوسف را در چاه بیندازید و در حق برادرش هر نوع اذیت و آزاری را روا بدارید؟ سپس آیا به یاد می‌آورید که روزی یکی از شما با دستان قوی خود لباس یوسف ضعیف را در حالی ‌که او گریه و ناله و التماس می‌کرد،‌ گرفت و کشید، اما شما به ناله و التماس او توجهی نکردید و به او هیچ ترحمی روا نداشتید، بلکه یوسف ضعیف و تنها را در چاه انداختید تا سرنوشت‌، او را به بازی بگیرد؟ برادران از عزیز و سخنان او دچار شک و تردید گشتند، او داستانی می‌گفت و چیزهایی را بیان می‌کرد که واقعیت داشت‌، چه‌کسی او را از آن‌ها آگاه و آن داستان را برایش تعریف‌ کرده بود؟ آیا بنیامین چنین کرده است‌؟ اما بنیامین نیز مانند سایر مردم از جریان بوسف و حقیقت امر او و به چاه انداختنش چیزی نمی‌دانست و پس از حدس و گمان زیاد، در مورد یوسف به فکر فرو رفتند و چهره و حرکات و نشانه‌های او را دنبال و جست‌وجو می‌کردند و به یاد آوردند و طولی نکشید که یکی از آنان با صدای بلند فریاد زد: به راستی ‌که تو خودت یوسف هستی‌. و یوسف در حالی ‌که به بنیامین اشاره می‌کرد، به سرعت جواب داد: {من یوسف هستم و این برادر من است‌ که خداوند بر ما منت نهاده است‌. به راستی هر کس‌که تقوا پیشه‌ کند و صبر نماید، [‌اجرش با خداوند است‌] و خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمی‌گرداند}‌[20]. برادران یوسف رنگشان پربد، سراسیمه و پریشان گشتند، زبانشان به لکنت افتاد و آرزو کردند که زمین دهن باز کند و آن‌ها را ببلعد یا ستاره‌ای یا صاعقه‌ای بر سر آن‌ها فرود آید و آن‌ها را بکشد، اما یوسف گرامی‌تر از آن بود که باعث طولانی شدن ترس آن‌ها گردد و سعه‌ی صدرش بزرگتر از آن بود که درصدد مقابله با لغزش و خطای آن‌ها برآید، آن‌ها هر چه بودند، هنوز برادران او و فرزندان پدرش بودند اگرچه برای قتل و آزار او توطئه چیده و از هر کید و نیرنگی در حق او و برادرش‌ کوتاهی نکرده بودند.

یوسف به آن‌ها گفت‌: {‌امروز سرزنش و نکوهشی بر شما نیست‌، خداوند شما را می‌بخشد و او مهربان‌ترین مهربانان است}‌[21].

اکنون به سوی یعقوب باز می‌گردیم‌. او مدت زمان زیادی امتحان شد و به بلاهایی ‌گرفتار آمد که ‌کوه‌ها از حمل آن‌ها عاجز بودند، اما همه‌ی آن‌ها را به پبایی و نیکی تحمل نمود و از این‌رو خداوند نام او را در میان پیامبران بزرگ، پاک، بردبار و نیکوکار ثبت نمود و بهشت را به عنوان ثواب و جزایی مناسب برای او آماده فرمود و اراده نمود که در این دنیا نیز او را پاداش دهد، تا به این وسیله‌، صبرکنندگان از میان خلق خود را دلگرم نماید و بندگان بلادیده و امتحان‌شده را دلداری دهد.

یک روز، یعقوب به جایگاه عبادتش رفت و پس از نماز و ذکر پروردگار، بسیار گریست‌، ولی ناگهان آرام ‌گرفت‌، اشک‌هایش خشک‌ گردید و راحتی و آرامشی قلبش را فراگرفت‌. این احسان عجیب و غریب و تازه چه بود؟ او، اکنون‌، در اعماق درون خود احساس گشایشی می‌کند و دلش پر از شور و اشتیاق گشته و چیزی در وجودش رخ داده است‌؛ این فیض و احساسی که به او دست داده و وی را فرا گرفته بود، شبیه همان احساسی بود که زمانی در گذشته داشت‌، آن هنگام‌ که یوسف در برابرش می‌خرامید و لبخند زندگی را بر لبانش می‌دید. یعقوب این گونه احساس کرد و ناگهان از ته دل فریاد زد: {‌من بوی یوسف را احساس می‌کنم}[22] و این رایحه‌، وجودم را به حرکت درآورده‌، احساساتم را به نغمه‌سرایی واداشته و آرامش و گل و ریحان را در بوستان دلم رویانده است‌. یعقوب در حدس و گمانش اشتباه نکرده و در آرامشی که یافته بود، به بیراهه نرفته بود، زیرا کاروانی که از مصر حرکت کرده بود، پیراهن یوسف را به همراه خود داشت‌ که مژدگانی با خود می‌آورد و نعمت بینایی و زندگی را برای یعقوب به دنبال داشت‌.

کاروان راه خود را پیمود و مژده دهنده به‌ کنعان رسید و پیراهن یوسف را به روی یعقوب انداخت و در همال لحظه‌، بینایی به چشمان یعقوب و شادمانی به دلش بازگشت‌. برادران یوسف‌، داستان خود و آن‌چه را که برایشان اتفاق افتاده بود، برای پدر بازگو کردند و از او طلب عفو و بخشش نمودند.

یعقوب ‌گفت‌: من درکار شما نمی‌توانم دخل و تصرف ‌کنم و توانایی دفع عذاب خدا را از شما ندارم‌، اما برای شما از پروردگارم طلب آمرزش می‌کنم و او آمرزنده و مهربان است‌؛ اکنون زمام شترانتان را به دست بگیرید و خود را کاملا آماده نمایید تا به بارگاه عزیز رهسپار شویم .

و یوسف‌، والد‌ین خود را در بارگاه خویش‌، در مقابل خود و یازده برادرش را کنار آن‌ها در حالی دید که همگی سر تعظیم برای او فرود آورده و با خشوع تمام در برابرش ایستاده بودند و آن‌گاه‌، در حالی که شکرگزار نعمت‌های خداوند بود و فضلش را به یاد می‌آورد، دستانش را به آسمان بلند نمود و فرمود: {‌پروردگارا! به من از ملک و حکومت عطا فرمودی و تاویل سخنان [‌و تعبیر خواب‌] را به من آموختی‌. ای پدید آورنده‌ی آسمان‌ها و زمین‌! تو سرپرست من در دنیا و آخرت هستی‌. من را مسلمان و تسلیم فرمان خود بمیران و به نیکوکاران ملحق نما»[23].

منبع: قصه‌های قرآن، محمد احمد جاد المولی، ترجمه صلاح الدين توحيدی، ويراستار عثمان نقشبندی، چاپ اول 1387، انتشارات كردستان

عصر اسلام

IslamAge.com



[1]  یوسف؛ 4.

[2]  یوسف؛ 20.

[3]  بسیار زیبارو که جمالش نشانه کرد او را            بسا برنده که مدالش خسته کرد او را

گل باغ و بوستان گر زیبایی و رونق نداشت       کسی ز بهر چیدنش دست پیش نمی‌گذاشت

[4]  چون معشوق نزدیک و، وصال هست ناممکن        من عاشق و دردمند شده‌ام بی‌تاب

چون اسبی در بیابان که از تشنگی           نزدیک به هلاک است و بارش مشک اب

[5]  انعام؛ 124.

[6]  یوسف؛ 25.

[7]  یوسف‌؛ ٣١.

[8]  یوسف؛ 33.

[9] رع‌، خدای خورشید نزد مصریان باستان‌.

[10]  ابیس‌: گوساله‌ای با صفات ویژه که مصریان باستان آ‌ن را رمز قدرت حیوانی می‌دانستند و تقدیسش می نمودند.

[11]  یوسف؛ 52.

[12]  در تفسیر جلالین آمده است که آن کاسه‌ای ا‌ز طلا بود که با جواهرات دیگر تزیین شده بود.

[13]  یوسف؛ 79.

[14]  یوسف؛ 82-80.

[15] یوسف؛ 83.

[16]  یوسف؛ 83.

[17] یوسف‌؛ ٨٤.

[18]  یوسف؛ 85.

[19]  یوسف؛ 83.

[20]  یوسف؛ 90.

[21]  یوسف؛ 92.

[22]  یوسف؛ 94.

[23]  یوسف؛ 101.