تاریخ چاپ :

2024 Nov 21

www.islamage.com    

لینک  :  

عـنوان    :       

فتح مکّه

اهمیت این غزوه

ابن قیم گوید: فتح مکه فتح اعظم مسلمین بود که خداوند به واسطهٔ آن دین خود و رسول‌ خود و لشکر خود و حزب خود را که حامل امانت او بودند، عزت و شوکت بخشید، و شهر خود و خانهٔ خود را که آن را مشعل هدایت برای جهانیان قرار داده بود، از چنگ کافران و مشرکان بدر آورد، این فتح چندان با عظمت بود که اهل آسمان برای آن فریاد شادباش سردادند، و خیمه‌های اعزاز و اکرام آن را بر شانه‌های بُرج جوزاء زدند، و در پرتو این فتح و پیروزی مردمان فوج‌فوج به دین خدا درآمدند، و بر اثر تابش نور این فتح بزرگ، سراسر روی زمین غرق در روشنایی و شادمانی گردید [1].


انگیزهٔ این غزوه

در فصل مربوط به قرارداد صلح حُدیبیه که یکی از بندهای آن صلحنامه ناظر به این مسئله بود که هرکس دوست داشته باشد هم عهد و هم پیمان محمد گردد، همانند وی در قرارداد صلح حدیبیه داخل خواهد گردید، و هر کس نیز دوست داشته باشد هم عهد و هم پیمان قریش گردد، همانند آنان در آن قرارداد صلح داخل خواهد شد، و هر قبیله‌ای که به یکی از دو طرف قرارداد ملحق گردد، جزئی از آن طرف به حساب خواهد آمد، و هرگونه تعدی و تجاوز نسبت به آن قبیله‌های پیوسته به قرارداد، به مثابهٔ تعدی و تجاوز نسبت به خود آن طرف قرارداد خواهد بود.

برحسب همین بند از صلحنامه، قبیلهٔ خُزاعه هم عهد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- شدند، و بنی‌بکر هم عهد قریش گردیدند، و بر اثر پیوستن این دو قبیله به طرفین قرارداد صلح حدیبیه، هر دو قبیله از ناحیهٔ یکدیگر آسوده خاطر شدند. پیش از آن، این دو قبیله در دوران جاهلیت دشمنی داشتند و روابطشان دچار نابسامانی شده بود. وقتی اسلام آمد، و این قرارداد صلح منعقد گردید، و این دو قبیله از جانب یکدیگر ایمن شدند، بنی‌بکر این فرصت را غنیمت شمردند، و در پی آن برآمدند که برای خونخواهی‌های قدیم قیام کنند. لَوفَل بن معاویهٔ دیلی با جماعتی از بنی‌بکر در ماه شعبان سال هشتم هجرت عازم نبرد شدند، و شبانه بر خزاعه غافلگیرانه یورش بردند.

قبیلهٔ خزاعه در کنار چشمه‌ای بنام «وَتیر» منزل کرده بودند. بنی‌بکر عده‌ای از مردان آنان را کشتند، و با یکدیگر درگیر شدند، و کارزار درگرفت. قریش نیز به بنی‌بکر اسلحه رسانیدند، و عده‌ای از مردان قریش با سوءاستفاده از تاریکی شب به حمایت از بنی‌بکر جنگیدند، تا وقتیکه مردم خزاعه به حرم امن الهی پناهنده شدند. وقتی به آنجا رفتند، بنی‌بکر به نوفل گفتند: ما داخل حَرَم امن الهی شده‌ایم! خدایت را پاس دار! خدایت را پاس دار! نَوفَل سخن بزرگی بر زبان آورد؛ گفت: امروز دیگر خدایی در کار نیست؛ ای بنی‌بکر! به خوانخواهی خویش بپردازید! به جان خویشم سوگند است که شما در منطقهٔ حَرَم دزدی می‌کنید؛ آنوقت به احترام حرم از خونخواهی عزیزان خویش می‌خواهید خودداری کنید؟!

از سوی دیگر، مردم خزاعه وقتی وارد مکه شدند، به خانهٔ بُدیل بن ورقاء خزاعی، و نیز به خانهٔ یکی از موالی خویش که او را رافع می‌گفتند، پناه بردند.

عمروبن سالم خزاعی شتابان به راه افتاد، و بر حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- در مدینه وارد شد و در برابر آنحضرت ایستاد. آنحضرت در مسجد در میان جماعت انبوه مردم نشسته بودند. عمرو گفت:

یا رب انی ناشد محمدا    وحلفنا حلف ابیه الا تلدا

قد کنتم ولدا و کنا والدا    تمة اسلمنا ولم ننزع یدا

فانصر-هداک الله- نصرا ابدا    وادع عبادالله یأتوا مددا

فیهم رسول‌الله قد تجردا    ابیض مثل البدر یسمو صعدا

ان سیم خسفاً وجهه تَربّدا    فی فیلق کالبحر یجری مزبدا

ان قریشاً اخلفوک الموعدا    ونقضوا میثاقَکَ المؤکدا

وجعلوا لی فی کداء رصدا    وزعموا ان لست ادعوا احدا

وهم اذل و اقل عددا    هم بیتونا فی الوتیر هجدا

وقتلونا رکعاً و سُجدا

«ای خدای من، من محمد را یادآور می‌شوم، و پیمان ما و پیمان پدران پیشن او را[2]؛ شما فرزند بودید و ما پدر[3]؛ با وجود این، اسلام آوردیم و دست از یاری شما نکشیدیم؛

اینک- خداوند هادی شما باشد- ما را نصرتی قاطع دهید، و بندگان خدا را فراخوانید تا به مدد ما بیایند؛

در میان آنان رسول خدا هست که حاضر به جنگ است، و او همانند ماه شب چهاردهم نورانی است و به قله‌های کمال صعود می‌کند؛

اگر کوچکترین احساس اهانت و تجاوزی به او دست بدهد، چهره‌اش دگرگون می‌شود، و با لشکری چون دریای مواج و خروشان حرکت می‌کند؛

قریشیان با شما خُلف وعده کردند، و پیمان مؤکّد شما را شکستند؛

و برای من در ناحیه کداء کمین نشسته‌اند، و پنداشته‌اند که من هیچکس را فرا نخواهم خواند!

اینان، با آنکه نه در شرافت قبیلگی و نه در عدّه و عُده به پای ما نمی‌رسند، در ناحیه وَتیر شبانه بر ما شبیخون زدند؛

و ما را در حال رکوع و سجود از دم تیغ گذرانیدند!»[4]

رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: «نُصِرتَ یا عَمروبن سالِم» نصرت الهی شامل حال تو شد ای عمرو بن سالم! آنگاه، قطعهٔ ابری بر روی آسمان ظاهر شد؛ پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: «ان هذه السحابة لتستهل بنصر بنی کعب»  این قطعهٔ ابر مژدهٔ نصرت بنی‌کعب را به همراه آورده است!

آنگاه بدیل بن ورقاء خزاعی به اتفاق جماعتی از مردم خزاعه عزیمت کردند، و بر رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- در مدینه وارد شدند، و برای آنحضرت بازگفتند که عده‌ای از آنان به قتل رسیده‌اند، و بنی‌بکر بر علیه آنان از قریش مدد گرفته‌‌اند، و سپس به مکه بازگشتند.


ملاقات ابوسفیان با پیامبر

بی‌شک، کاری که قریشیان و هم‌پیمانان ایشان کردند، نیرنگ محض، و نقض صریح پیمان صلح حدیبیه بود، و به هیچ روی، قابل توجیه نبود. به همین جهت، خیلی زود قریش احساس کردند که نیرنگ زده‌اند، و از بابت پیامدهای هولناک نیرنگشان دچار خوف و هراس شدند، و یک شورای مشورتی ترتیب دادند، و مقرّر کردند که ابوسفیان پیشوای قریش را به نمایندگی از سوی طوایف قریش بفرستند تا قرارداد صلح را تجدید کند. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- پیشاپیش برای اصحابشان بازگفته بودند که قریشیان برای کارسازی نیرنگشان چه خواهند کرد؛ و فرموده بودند:

«كأنکم بأبی سفیان قد جاءکم لیشد العقد ویزید فی المدة».

«گویا می‌بینم که ابوسفیان آمده است تا قرارداد صلح را استوار سازد و بر مدت قرارداد بیافزاید!؟»

ابوسفیان، همانگونه که قریشیان مقرر داشته بودند، بسوی مدینه حرکت کرد تا با رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- ملاقات کند و قرارداد صلح را تجدید کند. در میان راه، بدیل بن ورقاء را در ناحیهٔ عُسفان دید که از مدینه بازمی‌گشت؛ گفت: از کجا می‌آیی ای بُدیل؟! حدس زده بود که وی نزد نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- بوده است. بدیل گفت: در این کرانهٔ دریا و میانهٔ این دشت سری به مردمان خزاعه زدم!؟ ابوسفیان گفت: می‌خواهی بگویی که نزد محمد نرفته‌ای؟! گفت: نه!؟ وقتی که بدیل بسوی مکه به راه افتاد، ابوسفیان با خود گفت: اگر به مدینه رفته باشد، اشتری که وی بر آن سوار بوده حتماً بهنگام چرا هسته‌های خرمای مدینه را بلعیده است!؟ به جایی که بُدیل ناقه‌اش را خوابانیده بود رفت و پشکل شتر او را برگرفت و خرد کرد، و در آن هستهٔ خرما مشاهده کرد؛ و گفت: به خداوند سوگند می‌خورم که بُدیل به نزد محمد رفته بوده است!؟

ابوسفیان وارد مدینه شد، و بر دخترش امّ‌حبیبه وارد شد. وقتی رفت تا روی زیرانداز رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- بنشیند، دخترش آنرا جمع کرد. ابوسفیان گفت: دخترجان! دریغ کردی که من بر روی این زیرانداز بنشینم؟ یا این زیرانداز برای تو باارزش‌تر از من بود؟! گفت: تنها بخاطر اینکه این زیرانداز از آن رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- است و تو مردی مُشرک و نجس هستی! ابوسفیان گفت: بخدا، پس از دور شدنت از من، تو را شرّی دامنگیر شده است!؟

آنگاه، از خانهٔ دخترش بیرون شد و به نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- رفت و با آنحضرت سخن گفت. پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- هیچ پاسخی به او ندادند. سپس به سراغ ابوبکر رفت و با او صحبت کرد تا وی با رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- سخنی بگوید. گفت: من چنین نکنم! پس از وی، به سراغ عمربن خطاب رفت و با او سخن گفت، عمر گفت: من شفاعت شما را نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- بکنم!؟ بخدا، اگر هیچ کس را بجز مشتی از مورچگان در اختیار نداشتم، با همان مورچگان به جهاد با شما می‌پرداختم!

از آنجا بیرون شدو بر علی‌بن ابی‌طالب وارد شد. فاطمه و حسن نزد وی بودند، و پسربچه‌ای نیز میان دست و بال آنان می‌خزید. گفت: ای علی، تو از همهٔ این مردم با من خویشاوندتری؛ من برای حاجتی آمده‌ام، هرگز مباد همانگونه که آمده‌ام دست خالی بازگردم!؟ شفاعت مرا نزد محمد بکن! علی گفت: وای بر تو ای اباسفیان! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- وقتی بر کاری عزم جزم کنند، ما نمی توانیم در آن‌باره با ایشان سخنی بگوییم! روی به فاطمه کرد و گفت: امکان دارد که به این پسرت بگویی که مردم را امان بدهد، و سرور عرب‌نژادان تا پایان روزگار گردد!؟ فاطمه گفت: بخدا، این پسر من به سنی نرسیده است که بتواند کسی را امان بدهد؛ وانگهی هیچکس بر علیه رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- کسی را امان نخواهد داد!

دنیا در برابر دیدگان ابوسفیان تیره و تار شد. درنهایت بی‌تابی و پریشانی و ناامیدی و درماندگی گفت: یا اباالحسن! من در وضعی قرار گرفته‌‌ام که کار بر من دشوار شده است؛ نسبت به من خیرخواهی کن! علی گفت: بخدا، فکر نمی‌کنم چیزی یا کسی بتواند به داد تو برسد؛ اما، تو سروَر بنی‌کِنانه هستی؛ برخیز و در میان مردم برو و از آنان بخواه که تو را پناه بدهند؛ آنگاه به سرزمین خویش بازگرد! گفت: آنوقت فکر می‌کنی که این کار گره از کار من بگشاید؟! گفت: نه بخدا، گمان نمی‌کنم، اما بجز این نیز راهی به نظرم نمی‌رسد! ابوسفیان به مسجد رفت و در میان مردم ایستاد و گفت: ایهاالناس، من به شما مردم پناهنده شده‌ام! آنگاه بر اشترش سوار شد و رفت.

وقتی ابوسفیان بر قریش وارد شد، گفتند: چه خبر؟! گفت: نزد محمد رفتم و با او سخن گفتم؛ اما، بخدا او هیچ پاسخی به من نداد! نزد ابن ابی‌قُحافه رفتم؛ از او هم خیری ندیدم. سپس نزد عمربن خطاب رفتم؛ او را نزدیکترین دشمن یافتم! پس از وی، نزد علی رفتم، او را نرم‌ترین اشخاص یافتم؛ او به من یک نظر مشورتی داد و من به نظر او عمل کردم؛ اما، نمی‌دانم انجام دادن آن کار گرهی از کارم باز می‌کند یا نه؟! گفتند: به تو گفت که چه کار کنی؟ گفت: به من گفت که نزد مردم بروم و به آنان پناهنده شوم؛ من نیز چنین کردم! گفتند: آنوقت آیا محمد آن پناهندگی را تأیید کرد؟ گفت: نه! گفتند: وای بر تو، آن مرد فقط تو را دست انداخته بوده است؟! ابوسفیان گفت: نه بخدا، راه چارهٔ دیگری جز این نیافتم!؟


آماده باش رزمی همراه با استتار اطلاعات

از گزارش طبرانی چنین برمی‌آید که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- سه روز پیش از آنکه خبر پیمان‌شکنی قریش به ایشان برسد، به عایشه دستور دادند تا جهاز سفر را برای ایشان مهیا گرداند، و هیچکس از این امر باخبر نشود. ابوبکر بر عایشه وارد شد و گفت: بخدا، الآن وقت جنگیدن با بنی‌الاصفر (رومیان) نیست؛ رسول خدا ارادهٔ عزیمت به کجا را فرموده‌اند؟! گفت: بخدا، من از هیچ چیز خبر ندارم! بامداد روز سوم عمرو بن سالم خزاعی به اتفاق چهل سوار به مدینه آمد و آن رجز را خواند: «یا رب انی ناشد محمدا...» و مردم از پیمان‌شکنی قریش باخبر شدند. پس از عمرو، بدیل آمد؛ آنگاه ابوسفیان آمد، و مردم از صحّت خبر یقین حاصل کردند. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نیز مسلمانان را امر فرمودند که جهاز سفر مهیا کنند، و به آنان اعلام کردند که رهسپار مکّه خواهند شد، و گفتند:

«اللهم خذ العیون والأخبار عن قریش حتى نبغتها فی بلادها».

«بار خدایا، خبرچینان و اخبار و اطلاعات را از قریش بازدار، تا ناگهان در سرزمینشان غافلگیرشان سازیم!؟»

همچنین، از باب مزید اطمینان، درجهت مخفی ساختن عزیمت به مکه و رد گم کردن برای دشمن، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- سریه‌ای را متشکل از هشتاد نفر رزمنده به فرماندهی ابوقتاده بن رَبَعی بسوی بطن اِضًم- فیمابین ذی خشب و ذی‌المُرؤه- در فاصلهٔ سه برید تا مدینه، در آغاز ماه رمضان سال هشتم هجرت، اعزام فرمودند، تا مردم گمان کنند که آنحضرت عازم آن ناحیه هستند، و خبرها از حرکت و چند و چون آن سریه به گوش همگان برسد. این سریهٔ طبق نقشه‌ای که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- برای مأموریت آن مقرر داشته بودند، به مسیر خود ادامه داد. وقتی به آنجایی که مأمور شده بود رسید، رزمندگان خبر یافتند که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- بسوی مکه عزیمت فرموده‌اند؛ راه خود را بسوی آن حضرت گردانیدند و رفتند تا به ایشان پیوستند [5].

حاطب ابن ابی بَلتَعه نامه‌ای به قریش نوشت تا طی آن نامه خبر حرکت رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- را بسوی آنان به گوششان برساند. نامه را به زنی داد، و برای وی دستمزد و جایزه‌ای تعیین کرد، تا آن نامه را به قریش برساند. آن زن نیز نامه را لابلای گیسوان بافته‌اش پنهان کرد، و به راه افتاد. از آسمان به پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- خبر رسید که حاطب چنین کاری کرده است. آنحضرت علی و مقداد و زبیر بن عوّام و ابومُرثد غَنَوی را فرستادند، و گفتند:

«انطلقوا حتى تأتوا روضة خاخ، فإن بها ظعینة معها کتاب إلى قریش».

«بروید تا به روضه خاخ برسید، در آنجا زنی را در زی سفر خواهید یافت که حامل نامه‌ای به سوی قریش است!»

آن سه تن به راه افتادند، و شتابان اسب می‌تاختند، تا به آن مکان رسیدند، و آن زن را یافتند. ابتدا با او مدارا کردند. و گفتند: نامه‌ای به همراه داری؟ گفت: نامه‌ای همراه من نیست! توشهٔ سفرش را کاویدند؛ چیزی نیافتند. علی گفت: به خداوند سوگند می‌خورم که نه رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- دروغ گفته‌اند، و نه ما دروغ گفته‌‌ایم! بخدا،نامه را تحویل می‌دهی، یا اینکه تو را برهنه خواهیم ساخت!؟ آن زن وقتی جدیت و اصرار علی را مشاهده کرد، گفت: تنهایم بگذار! تنهایش گذاشت، گیسوان بافته‌اش را گشود و نامه را از میان آنها درآورد و به آنان تحویل داد. نامه را نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آوردند؛ دیدند که در آن نامه آمده است: «من حاطبِ بن ابی بَلتَعَه اِلی قریش...» و طی آن قریش را از عزیمت رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- باخبر گردانیده است.

حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- به دنبال حاطب فرستادند. به او گفتند: «ما هذا یا حاطب؟» این چیست، ای حاطب؟! گفت: ای رسول خدا، دربارهٔ من شتاب روا مدارید؛ بخدا، من به خدا و رسول ایمان دارم؛ نه مُرتد شده‌ام و نه دین و آیین خود را تغییر داده‌ام، در عین حال، در میان آنان خویشاوندانی که مرا حمایت کنند ندارم؛ در حالی که این اطرافیان شما همه خویشاوندانی دارند که از آنان حمایت کنند!؟ من خواستم، از آنجا که من خویشاوندی را ندارم، دستی با آنان داده باشم که به واسطهٔ آن بستگان مرا در مکه مورد حمایت قرار دهند.

عمربن خطاب گفت: ای رسول خدا، اجازه بفرمایید گردنش را بزنم! وی به خدا و رسول خیانت کرده و نفاق ورزیده است! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- گفت:

«إنه قد شهد بدرا؛ و ما یدریک یا عمر؟ لعل الله قد اطلع على أهل بدر فقال: اعملوا ما شئتم، فقد غفرت لکم» [6].

«وی در جنگ بدر شرکت داشته است؛ و چه می‌دانی ای عمر؟ شاید خداوند به اهل بدر اظهار لطفی کرده باشد و گفته باشد: هرچه خواهید بکنید که من شما را آمرزیده‌ام!»

اشک از چشمان عمر پاشید و گفت: خدا و رسول دانایند!»

به این ترتیب، خداوند جاسوسان را دستگیر کرد و چشم‌ها را بست، و هیچ خبری از اخبار آماده باش رزمی مسلمانان و عزیمت آنان برای جنگ و نبرد به گوش قریش نرسید.


حرکت سپاه اسلام بسوی مکه

ده روز از ماه مبارک رمضان سال هشتم هجرت گذشته بود که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- مدینه را به سوی مکه ترک کردند، در حالیکه ده هزار تن از یاران آنحضرت همراه ایشان بودند، و ابورُهم غِفاری را در مدینه جانشین خود گردانیدند.

وقتی پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- به جُحفه، یا اندکی فراتر از آن، رسیدند، به عباس بن عبدالمطلب برخورد کردند که با اهل و عیال خویش اسلام آورده و مهاجرت آغاز کرده بود. همچنین، وقتی آنحضرت به اَبواء رسیدند، پسرعمویشان ابوسفیان بن حارث و پسر عمهٔ خود عبدالله بن امیه را دیدند، و از آن دو، بخاطر آزارهای سخت و هجوهای تلخ که پیش از آن از آندو دیده بودند، اعراض کردند. اُمّ سَلَمه به آنحضرت گفت: چنین نباشد که پسرعمو و پسرعمهٔ شما در ارتباط باشما بدبخت‌ترین مردم گردند! علی به ابوسفیان بن حارث گفت: از سمت روبه‌رو به نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- برو، به ایشان همان سخنی را که برادران یوسف به یوسف گفتند، بگوی:

{قَالُواْ تَاللّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللّهُ عَلَیْنَا وَإِن كُنَّا لَخَاطِئِینَ}[7].

«به خدا سوگند، خداوند تو را بر ما ترجیح نهاده است، و ما بی‌شک در اشتباه بوده‌‌ایم!؟»

در آن صورت، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- حاضر نخواهند شد که کسی نیکو سخن‌تر از آنحضرت باشد! ابوسفیان نیز چنین کرد. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- هم در جواب او فرمودند:

{قَالَ لاَ تَثْرَیبَ عَلَیْكُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ}[8].

«... امروز بر شما هیچ سرزنش و نکوهشی نست؛ خداوند شما را می‌آمرزد و او مهربانترین مهربانان است!»

ابوسفیان نیز در پاسخ آنحضرت ابیاتی را انشاء کرد که از آنجمله است:

لعمرک انی حین احمل رایة    لتغلب خیل اللات خیل محمد

لکالمدلج الحیران اظلم لیله    فهذا اوانی حین اهدی فاهتدی

هدانی هاد غیر نفسی ودلنی    علی الله من طردته کل مطرد

«به جان تو سوگند، من آن هنگام که رایتی را بر دوش می‌کشیدم تا سپاه لات بر سپاه محمد پیروز گردند؛

بدرستی، حال آن مسافری را داشتم که دچار تاریکی شب شده است و راه را از چاه بازنمی‌شناسند؛ اما اینک وقت آن است که مرا هدایت کنند، و من نیز هدایت شوم؛ مرا هدایت کننده‌ای بجز نفس خودم هدایت کرد، و همان کسی مرا دلالت به راه خداوند کرد که من او را از هر دری رانده بودم!؟»

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- دستی بر سینهٔ وی زدند و گفتند: «انت طردتنی کل مطرد؟» «تو مرا از هر دری راندی؟!»[9].


سپاه اسلام در مَرُّالظَّهران

حضرت رسول اکرم -صلى الله علیه وسلم- به سیر خود ادامه دادند، و همچنان روزه‌دار بودند؛ مسلمانان نیز روزه‌دار بودند؛ تا وقتی که به کُدید، چشمهٔ آبی میان عُسفان و قُدَید، رسیدند. در آنجا روزهٔ خود را گشودند؛ مسلمانان نیز همراه آنحضرت افطار کردند [10].  آنگاه به مسیر خویش ادامه دادند تا در ناحیهٔ مرّالظهران- به لشکریانشان دستور دادند آتش روشن کنند. مسلمانان  نیز ده هزار آتش روشن کردند، و پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- در آن شب ریاست پاسداران سپاه را بر عهدهٔ عمربن خطاب -رضی الله عنه- قرار دادند.


ابوسفیان در محضر پیامبر

عبّاس، پس از آنکه مسلمانان در ناحیهٔ مرّالظهران منزل کردند، استر سفیدرنگ رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- را سوار شد و به جستجو پرداخت، به امید آنکه هیزم‌شکنی یا بیابانگردی را بیابد که به قریش خبر برساند، تا پیش از آنکه پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- وارد مکه شوند، آنان از مکه خارج شوند و از رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- امان بطلبند. از سوی دیگر، خداوند اخبار مربوط به حرکت و عزیمت پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- و سپاه اسلام را از قریشیان مکتوم داشته بود، و آنان هراسان و چشم انتظار به سر می‌بردند، و ابوسفیان پیوسته سراسیمه از مکه بیرون می‌آمد تا از اخبار مطلع گردد. در آن اثنا نیز، ابوسفیان و حکیم بن حِزام و بُدیل بن وَرقاء از مکّه بیرون شده بودند، و در جستجوی اخبار بودند.

عبّاس گوید: بخدا، من سوار بر استر رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- این سوی و آن سوی می‌رفتم که صدای صحبت ابوسفیان را با بُدیل بن وَرقاء شنیدم که بازمی‌گشتند، و ابوسفیان گفت: تا به امشب این همه آتش و این چنین لشکری ندیده بودم!؟ گوید: بُدَیل می‌گفت: اینان بخدا قبیلهٔ خزاعه هستند؛ که سخت بر جنگ تحریک شده‌‌اند! و ابوسفیان گفت: خُزاعه کمتر و کِهتر از آن‌اند که این آتشها و این لشکریان را داشته باشند!

عباس گوید: صدایش را بازشناختم. گفتم: ابا حنظله!؟ صدای مرا شناخت و گفت: اَبَاالفضل؟ گفتم: نعم! گفت: چه کار داری، پدر و مادرم به فدایت؟! گفت: این رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- هستند که با مسلمانان بسوی شما عزیمت کرده‌‌اند. بخدا، فردا وای بحال قریش خواهد بود! گفت: پدر و مادرم به فدایت، چاره چه می‌اندیشی؟! گفتم: بخدا، اگر بر تو دست یابد گردنت را می‌زند! بر پشت این استر سوار شو، تا تو را به نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- ببرم و برای تو از ایشان امان بطلبم! پشت سر من سوار شد و آن دو تن همراهانش بازگشتند.

گوید: وی را با خود بردم. از کنار آتش هر یک از مسلمانان می‌گذشتم، می‌گفتند: کیستی؟! و هنگامی که استر رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- را می‌دیدند که من بر آن سوارم، می‌گفتند: عموی رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- سوار بر استر آنحضرت! تا آنکه از کنار آتش عمربن خطاب گذشتیم: گفت: کیستی؟! او به سوی من آمد. وقتی ابوسفیان را بر پشت مرکب من دید، گفت: ابوسفیان! دشمن خدا! سپاس و ستایش خداوندی را که تو را بدون آنکه عهد و پیمانی در کار باشد در اختیار ما قرار داد! سپس شتابان عازم محضر رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- شد.

من استر را تاختم و سبقت گرفتم؛ آنگاه خویشتن را از استر به زیر افکندم و بر رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- وارد شدم. عمر نیز داخل شد و گفت: ای رسول‌خدا، این ابوسفیان است؛ به من اجازه بدهید تا گردن او را بزنم؟ گوید: گفتم: ای رسول خدا، من به او پناه داده‌ام! آنگاه نزدیک رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نشستم و سر مبارک آنحضرت را در میان دو دست گرفتم و گفتم: بخدا، امشب هیچکس جز من با وی هم سخن نخواهد شد! و هنگامی که عمر دربارهٔ وی بیش از حد پافشاری کرد، گفتم: آرام باش، عمر! بخدا، اگر مردی از بنی‌عدّی بن‌کعب بود چنین نمی‌گفتی! گفت: آرام باش، عبّاس! بخدا که اسلام آوردن تو برای من محبوب‌تر از اسلام آوردن خطّاب بود، اگر اسلام می‌آورد؛ و هیچ دلیلی نداشت بجر آنکه من دریافتم که اسلام آوردن تو را رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- بیش از اسلام آوردن خطّاب دوست می‌داشت!؟

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:

«اذهب به یا عباس رحلک، فإذا أصبحت فأتنی به».

«او را نزد خودت ببر- ای عباس- و همینکه بامداد فرا رسید، او را به نزد من بیاور!

بامدادان او را به نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- بردم. وقتی وی را دیدند، گفتند:

«ویحک یا أباسفیان! ألم یأن لک أن تعلم أن لااله‌الاالله؟!»

«وای بر تو ای اباسفیان! هنوز وقت آن نرسیده است که دریابی که خدایی جز خدای یکتا نیست؟!»

گفت: پدر و مادرم به فدای شما باد، چه‌قدر بردبار و کریم و خویشاوند و دوست هستید! گمان می‌کنم که اگر غیر از خدای یکتا خدایی جز او بود تاکنون گِرِهی از کار من گشوده بود!؟

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- گفتند:

«ویحک یا أباسفیان! ألم یأن لک أن تعلم أنی رسول‌الله؟!»

«وای بر تو ای اباسفیان! هنوز وقت آن نرسیده است که دریابی که من رسول خدا هستم؟!»

گفت: پدر و مادرم به فدای شما باد، چه قدر بُردبار و کریم و خویشاوند دوست هستید! در این مورد که گفتید، هنوز هم در اندرون من چیزهایی باقیست! عباس گفت: وای بر تو، مسلمان شو، و شهادت بده که جز خدای یکتا خدایی نیست، و محمد رسول‌خدا است، پیش از آنکه گردنت رابزنند!؟ ابوسفیان نیز اسلام آورد، و شهادتین بر زبان جاری کرد.

عباس گفت: ای رسول‌خدا، ابوسفیان مردی است که دوست دارد به چیزی فخر و مباهات کند؛ برای او امتیازی قائل شوید! گفتند:

«نعم. من دخل دار أبی سفیان فهو آمن؛ ومن أغلق علیه بابه فهو آمن؛ ومن دخل المسجد الحرام فهو آمن».

«باشد. هرکس به خانه ابوسفیان وارد شود، در امان است؛ و هر کس که در بر روی خویش ببندد، در امان است؛ و هر کس به مسجدالحرام وارد شود، در امان است!»


عزیمت سپاه اسلام به سوی مکه

بامداد همان روز، یعنی بامداد روز سه‌شنبه هفدهم ماه رمضان سال هشتم هجرت، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- مَرُّالظَّهران را به سوی مکّه ترک کردند، و به عباس دستور دادند ابوسفیان را در تنگه‌ای در آن ناحیه در دامنهٔ کوه نگاه دارد تا لشکریان خدا از برابرش بگذرند، و آنان را ببیند. عباس نیز چنان کرد. قبایل، یکی پس از دیگری با رایت‌های مخصوص خودشان از برابر ابوسفیان می‌گذشتند. هرگاه یکی از آن قبایل از برابر وی می‌گذشت، ابوسفیان به عباس می‌گفت: اینان کیان‌اند؟! می‌گفت: مثلاً- سُلَیم! ابوسفیان می‌گفت: من با سُلیم چه کرده بودم؟! قبیلهٔ دیگری از برابر می‌گذشت، می‌گفت: ای عباس، اینان دیگر چه کسان‌اند؟ عباس می‌گفت: مُزینَه! ابوسفیان می‌گفت: من با مُزینه چه کرده بودم؟! تا همهٔ قبایل آمدند و گذشتند.. بدون استثنا، هر قبیله‌ای که بر او می‌گذشت، نام آن را از عباس می‌پرسید، و چون عباس پاسخ می‌داد، می‌گفت: من با بنی‌فلان چه کرده بودم؟! تا نوبت به رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- رسید که با لوای خضراء خویش به اتفاق مهاجر و انصار از برابر او بگذرند، در حالیکه سراپا غرق در آهن و اسلحه بودند! گفت: سبحان‌الله! ای عباس، اینان چه کسانند؟! عباس پاسخ داد: این رسول‌خدا هستند به اتفاق مهاجران و انصار! ابوسفیان گفت: هیچکس را تاب و طاقت رویارویی با اینان نیست! آنگاه گفت: بخدا، ای اباالفضل، فرمانروایی و پادشاهی برادرزاده‌ات خیلی باشکوه و باعظمت شده است؟! عباس گفت: یا اباسفیان، این پیامبری است! ابوسفیان گفت: پس در اینصورت پیامبری هم خوب است!

رایت انصار در دست سعدبن عُباده بود. وقتی از برابر ابوسفیان گذشت، به او گفت: امروز روز کارزار و کشتار است! امروز همه حرمت‌ها شکسته می‌شود! امروز خداوند قریش را خوار گردانید! وقتی رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- برابر ابوسفیان رسیدند، گفت: ای رسول‌خدا، نشنیدید که سعد چه گفت؟ فرمودند: «و ما قالَ؟» مگر چه گفت؟! ابوسفیان گفت: چنین و چنان گفت! عثمان و عبدالرحمان بن عوف گفتند: ای رسول‌خدا، ایمن از آن نیستیم که سعد قریش را به کینه‌توزی واندارد!؟

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:

«بل الیوم یوم تعظم فیه الکعبة؟ الیوم یوم أعزالله فیه قریشاً».

«برعکس؛ امروز روزی است که در آن کعبه را بزرگ خواهند داشت! امروز روزی است که خداوند در آن قریش را عزیز گردانیده است!»

آنگاه نزد سعد فرستادند و لواء انصار را از او بازستاندند و به پسرش قیس دادند؛ منظورشان آن بود که لواء انصار از خانوادهٔ سعد بیرون نرود. بنا به قولی نیز، لواء انصار را از آن پس به دست زُبیر دادند.


حملهٔ ناگهانی سپاه اسلام به قریش

وقتی رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- از برابر ابوسفیان گذشتند و رفتند، عباس به او گفت: هرچه زودتر بسوی قوم خود بشتاب! ابوسفیان شتابان تاخت تا به مکه وارد شد، و با صدای بلند فریاد زد: ای جماعت قریش، اینک این محمد است که با لشکری مقاومت‌ناپذیر بسوی شما آمده است! اینک هرکس به خانهٔ ابوسفیان وارد شود در امان است! همسرش هند بنت عُتبه از جای برخاست و موهای سبیل وی را گرفت و کشید و گفت: بیایید بکشید این مشک روغن چربوی پاکوتاه را! واقعاً چه سرکرده و رئیس قبیلهٔ زشت و وحشتناکی!؟

ابوسفیان گفت: وای بر شما! این زن شما را به خودتان مغرور نگرداند! او با لشکریانی به سوی شما آمده است که شما تابی رویارویی با آن را ندارید؟! اینک هرکس به خانهٔ ابوسفیان درآید درامان است! گفتند: خدا تو را بکشد؟ خانهٔ تو چه دردی می‌تواند از ما دوا کند؟! گفت: و هرکس که درِ خانه‌اش را بر روی خویش ببندد در امان است!؟ و هر آنکس که به مسجدالحرام وارد شود در امان است!؟ مردم فوراً از اطراف وی پراکنده شدند تا به خانه‌های خودشان و به مسجدالحرام پناه ببرند. عده‌ای از اراذل و اوباش را نیز فراهم ساختند و گفتند: این جماعت را جلو می‌اندازیم؛ اگر امتیازی نصیب قریش شد که ما با آنان هستیم؛ و اگر کشته شدند هرچه از ما بخواهند خواهیم داد!؟

سبک مغزان قریش و ابلهانشان در اطراف عکرمه‌بن ابی‌جهل و صفوان‌بن اُمیه و سهیل بن عمرو در خَندَمه گرد آمدند تا با مسلمانان بجنگند. مردی از بنی‌بکر، به نام حِماس بن قیس، در میان آنان بود که پیش از این رویداد به آماده کردن اسلحه‌اش پرداخته بود. همسرش به او گفت: این اسلحه‌ای را که می‌بینم برای چه آماده می‌سازی!؟ گفت: برای محمد و یارانش! زن گفت: بخدا، در برابر محمد و یارانش هیچ چیز نمی‌تواند مقاومت بکند! آن مرد گفت: بخدا، امیدوارم که بعضی از آنان را به خدمت برای تو بگیرم!؟ آنگاه گفت:

ان یقبلوا الیوم خمالی علمه   هذا سلاح کامل و اله

و ذو غرارین سریع السلة

«اگر امروز روی آوردند، من هیچ بهانه‌ای ندارم (و هیچ باکی نیز)؛ این یک اسلحه کامل است، همراه با نیزه‌ای بالا بلند، و یک شمشیر دو دم که به سرعت از نیام بیرون کشیده می‌شود!»

این مرد یکی از آن اعرابی بود که در خندمه گرد آمده بودند.


سپاه اسلام در ذی طُوی

از سوی دیگر، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- پیش رفتند تا به ذی‌طُوی رسیدند. هنگام طی مسیر، از روی تواضع به درگاه خدا، به خاطر اکرام خداوند به ایشان از بابت این فتح، سرشان را به زیر افکندند، به گونه‌ای که موهای محاسن ایشان جهاز اشترشان را لمس می‌کرد. در ناحیهٔ ذی‌طوی، پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- سپاهشان را تقسیم کردند. خالدبن ولید فرماندهی جناح راست را بر عهده داشت که سُلیم و غفار و مُزینه و جُهَینه و چندین قبیلهٔ دیگر از قبایل عرب را دربرمی‌گرفت. حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- به او دستور فرمودند از پایین شهر مکه وارد شود، و به او گفتند:

«إن عرض لکم أحد من قریش فاحصدوهم حصداً حتى توافونی على الصفا».

«اگر افرادی از قریش بر سر راه شما قرار گرفتند، آنان را از دم درو کنید، تا پای کوه صفا به من برسید!»

زبیر بن عوام فرماندهی جناح چپ را برعهده داشت. رایت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- نیز همراه او بود. پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- به او دستور دادند از بالای شهر مکه، از کداء، وارد شود، و رایت خویش را برفراز تپهٔ حجون بر زمین بکوبد، و از آنجا به جایی نرود تا آنحضرت به او و همراهانش برسند.

ابوعبیده نیز فرمانده رزمندگان پیاده و بی‌اسلحه بود. آنحضرت به او دستور دادند میانهٔ وادی مکه را پیش بگیرد و از آنجا به مکه سرازیر شود تا به محضر رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- برسد.


ورود سپاه اسلام به مکه

هر قسمت از سپاه اسلام از همان راهی که مأمور شده بودند عازم مکه شدند. خالد و همراهانش با هر یک از مشرکان که برخورد کردند او را از سر راه برداشتند. از همراهان خالد نیز، کُرز بن جابر فِهری و خُنیس بن خالدبن ربیعه که از لشکر دور مانده بودند، و راه دیگری بجز راه عزیمت خالدبن ولید را پیش گرفته بودند، هر دو کشته شدند. آن سبک مغزان و ابلهان قریش را نیز، خالدبن ولید با آنان برخورد کرد، و در خَندَمه کارزاری مختصر با آنان داشت، و از مشرکان دوازده نفر کشته شد. مشرکان فراهم آمده در خَندَمه سرکوب شدند و گریختند. حِماس بن قیس نیز که برای کارزار با مسلمانان اسلحه فراهم می‌کرد، گریخت و به خانه‌اش بازگشت و به همسرش گفت: درِ خانه را بر روی من ببند!

همسرش گفت: پس آن حرف و سخن‌هایت کجا رفت؟! در پاسخ همسرش گفت:

انک لو شهدت یوم الخندمه    اذفر صفوان و فر عکرمه

و استقبلتنا بالسیوف المسلمه    یقطعن کل ساعد و جمجمه

ضرباً فلا یسمع الا غمغمه    لهم نهیت خلفنا و همهمه

لم تنطفی فی اللوم ادنی کلمة!

«تو، اگر واقعه خندمه را از نزدیک دیده بودی، آنگاه که صفوان گریخت، و عکرمه فرار کرد؛

و مسلمانان با شمشیرهایشان به پیشباز ما آمدند، و دست و پای‌ها و جمجمه‌های ما را از دم تیغهایشان می‌گذرانیدند؛

آنچنان زد و خوردی در گرفته بود که جز صدای قهرمانان و غُرّش شیران رزمنده که از پشت سر شنیده می‌شد، و صدای نفس‌های دلاوران چیزی به گوش نمی‌رسید؛

حتی یک کلمه در باب سرزنش و نکوهش بر زبان نمی‌آوردی!؟»

خالدبن ولید وارد مکه شد، و از این سوی به آن سوی می‌رفت، تا آنکه پای کوه صفا به حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- رسید.

زبیر بن عوام نیز به پیش رفت تا رایت رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- را بر فراز تپهٔ حَجون- در محل مسجد فتح- بر زمین کوبید، و در آنجا برای آنحضرت قبّه‌ای سرپا کرد، و همانجا ماند تا رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- به نزد او آمدند.


ورود پیامبر به مسجدالحرام

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به پا خاستند و وارد مسجدالحرام شدند. مهاجر و انصار پیشاپیش و پشت سر و اطراف آنحضرت در حرکت بودند. بسوی حجرالاسود رفتند و آن را استلام فرمودند. آنگاه خانهٔ خدا را طواف کردند. با کمانی که در دست داشتند، به بت‌های جایگزین شده در پیرامون خانهٔ خدا- که سیصد و شصت بُت بودند- می‌زدند و می‌گفتند:

{جَاء الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقاً}[11].

«حق آمد و باطل رخت بربست و رفت، که باطل همواره از میان رفتنی است!»

{جَاء الْحَقُّ وَمَا یُبْدِئُ الْبَاطِلُ وَمَا یُعِیدُ}[12].

«حق آمده است، و باطل نه آغازی دارد، نه انجامی!»

بت‌ها یکی پس از دیگری به روی درمی‌افتادند.

حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- به هنگام فتح مکّه سوار بر ناقهٔ خویش طواف کردند، و به هنگام طواف مُحرِم نیز نبودند. این بود که فقط به طواف اکتفا کردند، و چون از طواف خانهٔ کعبه فراغت یافتند، عثمان بن طلحه را فراخواندند، و کلید کعبه را از او گرفتند. آنگاه دستور دادند درِ خانهٔ کعبه را بگشایند؛ آنحضرت در داخل خانهٔ خدا شمایل‌هایی مشاهده کردند؛ از جمله در اندرون کعبه تصویر ابراهیم و اسماعیل -علیهما السلام- را مشاهده کردند که در حال استقسام با اَزلام بودند. فرمودند:

«قاتلهم الله؛ والله ما استقسما بها قط».

«خدا بکشدشان! بخدا، هرگز ابراهیم و اسماعیل استقسام با اَزلام نکرده‌اند!»

همچنین، در داخل کعبه کبوتری را دیدند که با چوب عیدان ساخته شده بود؛ آنحضرت با دست خودشان آن را شکستند. تصویرهای داخل کعبه را نیز دستور دادند محو کنند.


نماز گزاردن پیامبر در خانهٔ کعبه و ایراد خطابه در برابر قریش

آنگاه درِ خانهٔ کعبه را بر روی خود بستند. اُسامه و بلال نیز نزد آنحضرت بودند. روی به سوی دیواری که روبروی در خانه کعبه بود کردند و در فاصلهٔ سه ذراع تا آن دیوار ایستادند، به گونه‌ای که از شش رُکن کعبه، دو رکن در سمت راست ایشان، یک رکن در سمت چپ ایشان، و سه رکن پشت سر ایشان قرار گرفت، و نمازگزاردند. آنگاه، درون کعبه قدری قدم زدند، و در نقاط مختلف آن الله‌اکبر و لااله‌الاالله گفتند. قریشیان در مسجدالحرام تجمع کرده و صف در صف ایستاده بودند و منتظر بودند که ببینند آن حضرت چه می‌کنند؟! حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- دو طرف چارچوب در خانهٔ کعبه را با دست گرفتند و خطاب به قریشیان که زیر آستانهٔ در کعبه جای داشتند، چنین فرمودند:

«لا اله‌الاالله، وحده لا شریک له. صدق وعده، ونصر عبده، وهزم الاحزاب وحده. ألا کل مأثرة أو مال أو دم فهو تحت قدمی هاتین، إلا سدانة البیت، وسقایة الحاج، ألا وقتل الخطأ شبه العمد ففیه الدیة مغلظة: مائة من الابل، أربعون منها فی بطونها أولادها».

«بجز خدای یکتا خدایی نیست، خداوندی که او را همتا و شریک نیست. به وعده‌اش وفا کرد؛ بنده‌اش را نصرت داد؛ و همه دستجات دشمن را شکست داد. او یکتا و تنهاست. هان، هرگونه امتیاز قبیلگی یا طلب مال یا خونخواهی زیر این دو پای من است، بجز سِدانت بیت‌الله‌الحرام و سقایت حاجیان! هان، قتل غیر عمد- با تازیانه و عصا- همانند قتل عمد است، و دیه آن مضاعف است: یکصد شتر که چهل تای آنها بچه شتر در شکم داشته باشند!»

«یا معشر قریش، إن الله قد أذهب عنکم نخوة الجاهلیة وتعظمها بالاباء. الناس من آدم، وآدم من تراب».

«ای جماعت قریشیان، خداوند نخوت جاهلیت و تفاخر و مفاخرت، به پدران و نیاکان را از شما دور ساخته است. مردم همه از آدم‌اند، و آدم هم از خاک!»

آنگاه، این آیه را تلاوت فرمودند:

{یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ}[13].

«هان ای مردم، ما شما همه را از دو انسان نر و ماده آفریده‌ایم و شما را به تیره‌ها و طایفه‌های گوناگون منسوب گردانیده‌ایم؛ تا بتوانید یکدیگر را شناسایی کنید؛ گرامی‌ترین شما نزد خداوند پارساترین شما است؛ خداوند به همه چیز دانا و از همه حال باخبر است!»

پس از آن، فرمودند:

«یا معشر قریش، ما ترون أنی فاعل بکم؟!»

«فکر می‌کنید من با شما چه رفتاری بکنم؟!»

گفتند: رفتار نیک! برادر کریم ما و برادرزادهٔ کریم ما هستید؟ پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- نیز فرمودند:

«فإنی أقول لکم کما قال یوسف لإخوته: لا تثریب علیکم الیوم!» [14]

«من هم به شما همان را می‌گویم که یوسف به برادرانش گفت: هیچ دردسر و نگرانی امروز برای شما نخواهد بود!»

«اذهبوا فانتم الطلقاء»

«بروید که شما هم آزادید!»


بازگردانیدن کلید خانهٔ کعبه به کلیددار سابق آن

آنگاه، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- در مسجدالحرام نشستند. علی در حالیکه کلید کعبه در دست پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بود، نزد ایشان به پاخاست و گفت: ای رسول‌خدا، پرده‌دار و سدانت کعبه را با سقایت حاجیان برای ما درنظر بگیرید. خداوند بر شما درود فرستد! به روایت دیگر، کسی که این درخواست را از آنحضرت کرد، عباس بود.

رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: «این عثمان بنُ طَلحة؟» عثمان بن طلحه کجاست؟ وی را نزد آنحضرت فراخواندند، آنحضرت به او فرمودند: «هاکَ مفتاحَک یا عثمان!» بفرما، این کلید تو، ای عثمان؟! «الیوم یوم برّ ووَفاء» امروز روز نیکی و وفاداری است!؟ بنا به روایت ابن سعد در طبقات آمده است که حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- وقتی که کلید کعبه را به او بازگردانیدند، به او گفتند:

«خذوها خالدة تالدة، لا ینـزعها منکم إلا ظالم. یا عثمان، إن الله استأمنکم على بیته، فکلوا ممّا یصل إلیکم من هذا البیت بالمعروف».

«آن را برگیر برای همیشه و جاودانه! بجز ستمگران هیچکس این سِمَت کلیدداری را از شما سلب نمی‌کند. ای عثمان، خداوند شما را بر خانهٔ خویش امین قرار داده است؛ شما نیز هر آنچه در پرتو حرمت این خانه به شما می‌رسد، در حدّ متعارف استفاده کنید؟!»


اَذان گویی بِلال بر بام کعبه

وقت نماز فرا رسید. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- دستور دادند بلال بالا برود و برفراز کعبه اذان گوید: ابوسفیان بن حرب و عتّاب بن اُسید و حارث بن هشام در جوار کعبه نشسته بودند. عتّاب گفت: خدا در حق پدرم اُسید کرامت کرد که زنده نماند تا صدای این اذان را بشنود، و از شنیدن آن به خشم آید! حارث گفت: هان بخدا، اگر می‌دانستم که وی بر حق است از او پیروی می‌کردم؟! ابوسفیان گفت: هان بخدا، من هیچ چیز نمی‌گویم؛ اگر چیزی بگویم همین سنگریزه‌ها برای او خبر می‌برند! پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بر سر آنان فراز آمدند و گفتند: «قد علمت الّذی قلتم» از همهٔ آن سخنانی که با یکدیگر گفتید باخبر شدم! و همهٔ آن سخنانشان را برایشان بازگفتند.

حارث و عتّاب گفتند: شهادت می‌دهیم که شما رسول‌خدا هستید! بخدا، احدی نزد ما نبود که بگوییم از این گفتگوی ما باخبر شده و به شما رسانیده باشد؟!


نماز فتح یا نماز شکر

در روز فتح مکه، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- به خانهٔ امّ هانی دختر ابوطالب رفتند، و هشت رکعت نماز در خانهٔ وی گزاردند. وقت چاشت و نزدیک ظهر بود. بعضی پنداشتند که آنحضرت نماز ظهر به جای آورده‌اند؛ اما این نماز فتح بود. امّ هانی دو تن از خویشاوندان سببی‌اش را امان داد. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نیز فرمودند: «قد أجرنا من أجرت یا أم هانی» به کسانی که تو ای اُمّ هانی امان داده‌ای امان دادیم!؟ برادرش علی بن ابی‌طالب قصد داست آندو را به قتل برساند. اُمّ هانی در خانه‌اش را به روی آندو بست، و از حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- دربارهٔ آندو کسب تکلیف کرد، و آنحضرت چنان فرمودند.


حُکمِ اعدام جنایت پیشگان

در روز فتح مکه، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- خون 9 تن از سران مکه را که از بزرگترین تبهکاران و جنایتکاران به حساب می‌آمدند، هَدَر اعلام کردند، و دستور دادند آنان را بکشند، حتی اگر کنار پردهٔ خانهٔ کعبه دستگیر شوند، و آن نه تن عبارت بودند از: عبدالعُزّی بن خَطَل؛ عبدالله بن سعدبن اَبی سَرح؛ عِکرَمه بن ابی‌جهل؛ حارث‌بن نُفَیل بن وهْب؛ مَقیس‌بن صُبابه؛ هَبّار بن اَسوَد؛ دو کنیزک آوازخوان از آنِ ابن‌خَطَل که اشعار حاکی از هجو پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- را به آواز می‌خواندند، و ساره کنیزک آزاد شدهٔ متعلق به یکی از فرزندان عبدالمطلب، همان زنی که نامهٔ حاطب‌بن ابی بَلتَعه نزد او پیدا شده بود.

ابن ابی سَرح را، عثمان نزد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بُرد، و شفاعت او را کرد. نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- نیز خون وی را محترم اعلام کردند و اسلام وی را پذیرفتند؛ البته پس از انکه مدتی درنگ کردند، به امید آنکه یکی از صحابهٔ آنحضرت او را به قتل برساند. ابن ابی سرح پیش از آن اسلام آورده بود و مهاجرت نیز کرده بود، اما بعدها مرتدّ شده بود و به مکه بازگشته بود.

عِکرمه بن ابی‌جهل، به یمن گریخت. همسرش برای او از پیغمبراکرم -صلى الله علیه وسلم- امان طلبید. پیغمبراکرم -صلى الله علیه وسلم- نیز او را امان دادند. همسرش به دنبال او رفت. عِکرَمه با همسرش به مدینه بازگشت و مسلمانی نیک گردید.

ابن خَطَل، به پرده‌های کعبه درآویخته بود. شخصی به نزد پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- آمد و این خبر را به آن حضرت داد. پیغمبراکرم -صلى الله علیه وسلم- گفتند: «اُقتُلْهُ» او را بکش! آن شخص نیز بازگشت و او را کشت.

مَقیس بن صُبابه را، نُمیله بن عبدالله به قتل رسانید. مقیس پیش از آن اسلام آورده بود، آنگاه بر مردی از انصار حمله برده و او را کشته بود؛ سپس مرتد شده بود و به مشرکان پیوسته بود.

حارث، همان کسی بود که در مکه بسیار رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- را آزار و شکنجه می‌داد، و علی او را کشت.

هَبّاربن اَسوَد، همان کسی بود که بهنگام مهاجرت، متعرض زینب دختر رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- شده، و او را به عمد بر روی تخته‌سنگی غلطانیده بود، و جنین وی سقط شده بود. هبّار در روز فتح مکه گریخت؛ بعدها اسلام آورد، و مسلمانی نیک گردید.

از آن دو کنیزک آوازخوان، یکی به قتل رسید، و برای دیگری امان طلبیدند، و اسلام آورد. همچنین، برای ساره امان طلبیدند و او نیز اسلام آورد.

بنا به گزارش ابن حجر عسقلانی، ابومعشر نام حارث‌بن طلاطل خزاعی را در دریف کسانی که پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- خون آنان را هدر اعلام کرده بودند، یاد کرده است که علی وی را به قتل رسانید. حاکم نیشابوری نیز، کعب بن زُهیر را در زمرهٔ کسانی که خونشان هدر اعلام شده بود، یاد کرده است که داستانش مشهور است، و بعدها آمد و اسلام آورد و قصیده‌ای در مدح رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- سرود.

همچنین، ابن اسحاق وحشی‌بن حرب، و هند بنت عُتبه همسر ابوسفیان را که اسلام آورد، و اَرنَب کنیز آزاد شدهٔ ابن خَطَل و امّ سعد را که هر دو کشته شدند، نام برده است، با این ترتیب، تعداد این افراد بر هشت مرد و شش زن بالغ می‌گردد. در عین حال، احتمال دارد که اَرنَب و اُمّ سعد همان دو کنیزک آوازخوان بوده باشند که پیش‌تر یاد شدند، و نامشان به اختلاف ثبت شده باشد، یا خلط نام و کُنیه و لقب پیش آمده باشد [15].


مسلمان شدن صَفوان بن اُمیه و فَضاله بن عُمَیر

صفوان بن امیه از جمله کسانی که خونشان هدر اعلام شده بود، نبود؛ اما، از آنجا که یکی از بزرگان و سران و رهبران قریش بود، بر جان خویش ترسید و گریخت. عمیر بن وهب جمحی از رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- برای او امان طلبید. رسو‌ل‌خدا -صلى الله علیه وسلم- به او امان دادند، و عمامه‌ای را که بهنگام ورود به مکه بر سر داشتند به او مرحمت کردند. عمیر، زمانی که صفوان می‌خواست از جدّه به یمن به سفر دریایی برود، به او رسید و او را بازگردانید.

به رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- گفت: اجعلنی بِالخیار شَهرین! دو ماه به من مهلت بدهید تا راه خودم را انتخاب کنم! پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: «أنت بالخیار أربعة أشهُر» تو را چهار ماه مهلت می‌دهم که راه خودت را انتخاب کنی!؟ پس از آن، صفوان اسلام آورد؛ همسری نیز داشت که پیش از او اسلام آورده بود؛ پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- نیز همان ازدواج پیشین آندو را تأیید فرمودند.

فضاله مردی جسور بود. به هنگام طواف کعبه به سراغ رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آمد تا آنحضرت را به قتل برساند. آنحضرت به وی اعلام کردند که از قصدی که دارد باخبرند، و او اسلام آورد.


هراس انصار از اقامت پیامبر در مکّه

وقتی فتح مکه برای رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- مسلم گردید و تمامیت پذیرفت؛ شهر مکه زادگاه و وطن آنحضرت بود، و بهمین جهت، انصار با یکدیگر گفتند: فکر می‌کنید رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- اکنون که شهر خودشان و زادگاه خودشان را خداوند برایشان فتح کرده است، در مکه بمانند؟! در همان اثنا، پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بر سر کوه صفا دست به دعا برداشته بودند و به درگاه خداوند نیایش می‌کردند. وقتی از دعایشان فراغت یافتند، گفتند: «ماذا قُلتُم؟» چه می‌گفتید؟! گفتند: هیچ چیز، ای رسول‌خدا!؟ اصرار فراوان کردند تا به آنحضرت بازگفتند. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:

«معاذالله! المحیا محیاکم، والممات مماتکم».

«پناه به خدا! من با شما زندگی خواهم کرد، و در میان شما خواهم مرد!؟»


عملکرد و رهنمودهای پیامبر پس از فتح مکّه

رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- پس از فتح مکه مدت 19 روز در مکهٔ مکرمه ماندند، و به تثبیت و تحکیم شعائر اسلام پرداختند، و پیوسته مردمان را در طریق هدایت و پارسایی ارشاد می‌فرمودند. در همین ایام، ابو اُسید خزاعی را فرمودند تا نشانه‌های محدودهٔ حرم امن الهی را تجدید کند، و سریه‌های متعددی برای دعوت کردن طوایف و قبایل بسوی اسلام و درهم شکستن بت‌های مشهور مستقر در اطراف مکه اعزام فرمودند، و منادی آنحضرت در سراسر مکه مکرمه ندا در داد: هر آنکه به خدای یکتا و رسول او ایمان دارد، در خانهٔ خویش بُتی را باقی نگذارد مگر آنکه آن را خرد کند!


منبع: خورشید نبوت؛ ترجمهٔ فارسی «الرحیق المختوم» تالیف: شیخ صفی الرحمن مبارکفوری، ترجمه: محمد علی لسانی فشارکی، نشر احسان 1388

عصر اسلام
IslamAge.com


[1]- زاد المعاد، ج 2، ص 160.

[2]- «وَ حِلفنا حلف ابیه الاتلدا» به پیمانی اشاره دارد که از زمان عبدالمطلب میان خزاعه و بنی‌هاشم برقرار بوده است.

[3]- «قد کمنت ولدا و کنا والدا» اشاره است به اینکه مادر عبد مناف حبی همسر قصی از قبیله خزاعه بوده است.

[4]- «و قتلونا رکعا و سجدا» منظورش این بود که: ما را به قتل می‌رسانند در حالیکه ما مسلمانیم!

[5]- این سریه در بین راه با عامربن اضبط برخورد کرد. عامر به رزمندگان اسلام با تحیت اسلام درود گفت: اما، مُحلم بن جثامهٔ بخاطر کدورتی که از پیش میان آندو بود، وی را کشت و زاد و راحله وی را برگرفت؛ خداوند این آیه را نازل فرمود: {وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ أَلْقَى إِلَیْكُمُ السَّلاَمَ لَسْتَ مُؤْمِناً} محلم را آوردند تا رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- برای وی طلب مغفرت کنند؛ وقتی در محضر آنحضرت ایستاد، دست به دعا برداشتند و سه بار گفتند: «اللهم لا تغفر لمحلم» بار خدایا، محلم را نیامرز! آنگاه برخاستند، در حالیکه با لبه جامه خویش اشگهایشان را پاک می‌کردند. ابن اسحاق گوید: قوم و قبیله محلم برآنند که بعدها حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- برای وی طلب مغفرت کرده‌اند. نکـ: زاد المعاد، ج 2، ص 150؛ سیرهٔ ابن‌هشام، ج 2، ص 626-628.

[6]- نکـ: صحیح البخاری، ج 1، ص 422، ج 2، ص 612.

[7]- سوره یوسف، آیه 91.

[8]- سوره یوسف، آیه 92.

[9]- سیرهٔ ابن‌هشام، ج 4، ص 41-42؛ دلائل النبوهٔ، بیهقی، ج 5، ص 28. این ابوسفیان، از آن پس مسلمانی نیک گردید، و می‌گویند، از وقتی که اسلام آورد، از روی شرم و حیا سر خود را به سوی رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- بلند نکرد. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نیز او را دوست می‌داشتند، و بر بهشتی بودن وی گواهی داده بودند، و می‌گفتند: «أرجُو ان یکونَ خلفا من حمزة» امیدوارم که جایگزینی برای حمزه باشد! وقتی که به حالت احتضار افتاد، گفت: بر من نگریید؛ زیرا که بخدا از آن هنگام که اسلام آورده‌ام حتی کلمه‌ای به خطا بر زبان نرانده‌ام! (زاد المعاد؛ ج 2، ص 162-163).

[10]- این حدیث را امام احمد در مُسند خویش روایت کرده است: ج 1، ص 266؛ و هیثمی در مجمع الزوائد (ج 6، ص 167) گفته است: رجال سند این حدیث همه رجال صحیح بخاری هستند، مگر ابن اسحاق که وی نیز بر سماع خویش تصریح کرده است؛ نیز نکـ: سیرهٔ ابن‌هشام، ج 4، ص 40.

[11]- سوره اِسراء، آیه 81.

[12]- سوره سَبَأ، آیه 49.

[13]- سوره حُجُرات، آیه 13.

[14]- سوره یوسف، آیه 92.

[15]- فتح الباری، ج 8، ص 11-12.