|
تاریخ چاپ : |
2024 Nov 21 |
www.islamage.com |
لینک : |
عـنوان : |
نامه به قیصر روم |
بخاری- طی حدیثی طولانی- متن نامهای را که نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- به پادشاه روم هِرقُل نوشتهاند، آورده است. و آن چنین است: «بسمالله الرحمن الرحیم. من محمد عبدالله ورسوله إلى هرقل عظیم الروم. سلام على من اتبع الهدى. أسلم تسلم. أسلم یؤتک الله أجرک مرتین. فإن تولیت فإن علیک إثم الاریسیین. {قُلْ یَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْاْ إِلَى كَلَمَةٍ سَوَاء بَیْنَنَا وَبَیْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللّهَ وَلاَ نُشْرِكَ بِهِ شَیْئاً وَلاَ یَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِّن دُونِ اللّهِ فَإِن تَوَلَّوْاْ فَقُولُواْ اشْهَدُواْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ} [1]. «بنام خداوند بخشنده مهربان. از محمد بنده خدا و فرستاده او به هرقل بزرگ روم. سلام بر آنکس که از هدایت تبعیت کند. اسلام بیاور تا سالم بمانی. اسلام بیاور تا خداوند پاداش تو را مضاعف بدهد. اما اگر نپذیری، گناه اریسیان[2] بر گردن تو خواهد بود! ای اهل کتاب...». برای بردن این نامه، پیامبر بزرگ اسلام دَحیه بن خلیفهٔ کلبی را برگزیدند، و به او دستور دادند که این نامه را به فرمانروای بُصری بدهد، تا او آن را به قیصر برساند. * بخاری از ابن عباس روایت کرده است که ابوسفیان بن حرب برای او بازگفت که هرقل، زمانی که وی با کاروانی از قریش برای تجارت به شام رفته بود، همزمان با سالهایی که رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- با قریشیان پیمان صلح بسته بودند، به دنبال وی فرستاد. ابوسفیان و همراهانش به نزد هرقل- که در ایلیاء اقامت داشت[3]- رفتند. هرقل آنان را به مجلس خود فراخواند. بزرگان روم گرد وی فراهم آمده بودند. هرقل روی به آنان کرد و مترجم خویش را نیز صدا کرد و گفت: کدامیک از شما از نظر خویشاوندی به این مردی که میپندارد پیامبر است، نزدیکتر است؟ ابوسفیان گوید: گفتم: من از همه از جهت خویشاوندی به او نزدیکترم! گفت: او را به نزد من بیاورید، و یارانش را نیز به من نزدیک گردانید، و آنان را پشت سر وی جای دهید! آنگاه به مترجمش گفت: من از این مرد راجع به آن مردی که ادعای پیامبری کرده است سؤالاتی میکنم؛ اگر به من پاسخ دروغ داد، دروغ او را برملا سازید! به خدا سوگند، اگر نبود شرم از اینکه مرا به دروغ گفتن متهم میگردانیدند، دربارهٔ حضرت محمد -صلى الله علیه وسلم- به آنان دروغ میگفتم! سپس ابوسفیان گوید: نخستین پرسشی که هرقل دربارهٔ حضرت محمد -صلى الله علیه وسلم- از من پرسید، این بود که گفت: اصل و نسب وی در میان شما چگونه است؟ گفتم که وی در میان ما دارای اصل و نسب والایی است! گفت: آیا پیش از وی کسی از میان شما چنین سخنانی را گفته است؟ گفتم: نه! گفت: آیا از پدرانش کسی پادشاه بوده است؟ گفتم: نه! گفت: اشراف قوم از او تبعیت کردهاند یا ضعفای قوم؟ گفتم: ضعفای قوم! گفت: شمار ایمان آورندگان به وی روی به افزایش است یا روی به کاهش؟ گفتم: روی به افزایش است! گفت: تاکنون شده است که یکی از ایمان آورندگان به وی پس از وارد شدن به دین و آیین وی از دین او نفرت گیرد و از او دور بشود؟ گفتم: نه! گفت: آیا پیش از اینکه این سخنان را بگوید، شما او را متهم به دروغگویی میکردید؟ گفتم: نه! گفت: آیا او نیرنگ میزند؟ گفتم: نه! البته در حال حاضر ما با او پیمان صلح بستهایم و نمیدانیم در این ارتباط با ما چه خواهد کرد؟! ابوسفیان گوید: بجز این اشاره که کردم حتی یک کلمه نتوانسته راجع به وی زیر و بالا گویم! هرقل گفت: آیا تاکنون با وی جنگیدهاید؟ گفتم: آری! گفت: کارزارتان با او چگونه بوده است؟ گفتم: جنگ ما با او حالت دَلوِ چاه را داشته است؛ گاه بالا و گاه پایین، گاه خالی و گاه پر! گاه او بر ما پیروز میشود، و گاه ما بر او پیروز میشویم! گفت: شما را به چه چیز دستور میدهد؟ گفتم: میگوید: خدای یکتا را پرستش کنید، و هیچ چیز و هیچکس را شریک او نگردانید، و آنچه را که پدرانتان میگویند ترک کنید! وی ما را به نماز و راستگویی و راستی و پاکدامنی و صلهٔ رحم دستور میدهد! هرقل روی به مترجم خود کرد و گفت: به این مرد بگو، من از تو راجع به اصل و نسب وی سؤال کردم؛ یادآور شدی که در میان شما اصل و نَسَب والایی دارد؟ همهٔ پیامبران نیز چنیناند، در میان قوم خودشان اصل و نسب شناخته شدهای دارند؛ از تو پرسیدم: آیا پیش از وی کسی در میان شما چنین سخنانی را گفته است؟ یادآور شدی که نه! من با خود گفتم که اگر کسی پیش از وی چنین سخنانی گفته بود، میگفتیم که وی مردی است که میخواهد سخنان پیشینیانش را تکرار کند و به آنان تأسّی کند، از تو پرسیدم که آیا از پدران وی کسی پادشاه بوده است؟ یادآور شدی که نه! با خود گفتم که اگر یکی از پدرانش پادشاه میبود، میگفتیم: مردی است که پادشاهی پدرش را باز میجوید؛ از تو پرسیدم: آیا پیش از آنکه این سخنان را بگوید، شما او را متهم به دروغگویی میکردید؟ یادآور شدی که نه! من دریافتم که چنین کسی هرگز نمیآید دروغ بستن بر مردمان را وانهد، و بر خدا دروغ بندد! از تو پرسیدم: اشراف مردم از او پیروی کردهاند یا ضعفای قوم؟ یادآور میشدی که ضعفای قوم! همواره پیروان پیامبران ضعفای قوم بودهاند، از تو پرسیدم که بر شمار پیروانش افزوده میگردد یا از آن کاسته میشود؟ یادآور شدی که افزوده میشود! سامان ادیان همه همین است تا کارشان به نهایت برسد؛ از تو پرسیدم که آیا کسی از دین او پس از آنکه به آن درآید نفرت میگیرد و مرتدّ گردد؟ یادآور شدی که نه! ایمان این چنین است؛ وقتی که روشنایی آن با دلها درآمیزد! از تو پرسیدم: آیا او نیرنگ میزند؟ یادآور شدی که نه! پیامبران همه چنیناند؛ هیچگاه نیرنگ نمیزنند؛ از تو پرسیدم: به چه چیز دستور میدهد؟ یادآور شدی که شما را دستور میدهد که خداوند را پرستش کنید، و هیچچیز و هیچکس را شریک او نگردانید، و شما را از پرستش بُتان باز میدارد، و شما را به نماز و راستی و راستگویی و پاکدامنی دستور میدهد. اگر آنچه تو میگویی درست بوده باشد، وی قلمرو خود را تا اینجا که پاهای من روی زمین قرار دارد گسترش خواهد داد. من میدانستم که وی ظهور خواهد کرد؛ اما، گمان نمیکردم که از میان شما ظهور کند. اگر میدانستم که به او میتوانم برسم، اصرار میورزیدم که تا او را دیدار کنم! و اگر روزی بتوانم به نزدیک او بروم، دو پایش را شستشو خواهم داد! آنگاه، هرقل فرمان داد تا نامهٔ رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- را بیاورند، و آن را خواند. وقتی از خواندن نامه فراغت یافت، سر و صدای اطرافیانش بلند شد، و اعتراضها بالا گرفت. ما را امر کرد که بیرون شویم. ابوسفیان گوید: وقتی هرقل ما را بیرون کرد، به همراهانم گفتم: کار پسر ابوکَبشه گرفته است[4]! دیگر نژاد زرد[5] هم از او حساب میبرند! از آن پس یقین داشتم به اینکه کار رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- پیش خواهد رفت؛ تا وقتی که خداوند اسلام را بر من وارد ساخت! [6] این بود بازتاب نامهٔ پیامبر بزرگ اسلام بر قیصر روم که ابوسفیان شاهد آن بود. همچنین، بازتاب دیگر این نامه آن بود که قیصر روم به دحیه بن خلیفهٔ کلبی، حامل نامهٔ پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- زر و سیم و جواهر و جامههایی را جایزه داد. اما، وقتی دحیه در میان راه به موضع حسمی رسید، عدهای از طایفهٔ جذام سر راه را بر او گرفتند، و همهٔ آنچه را که همراه داشت از او بازستاندند، و هیچچیز نزد او باقی نگذاشتند. وی نیز به نزد رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- رفت و پیش از آنکه به خانهاش برود، گزارش ماجرا را به آنحضرت داد. رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- زیدبن حارثه را به مقصد حِسمی- که آنسوی وادی القُری بود- با پانصد مرد اعزام کردند. زید نیز بر طایفهٔ جُذام حمله برد و کشتاری عظیم در میان آنان کرد، و چارپایان و زنان آنان را به تصرف خویش درآورد و راهی مدینه گردانید. وی جمعاً هزار شتر، و پنج هزار گوسفند به غنیمت گرفت، و یکصد تن از زنان و کودکان آنان را به اسارت بُرد. پیش از آن نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- با قبیلهٔ جُذام پیمان صلحی بسته بودند. زیدبن رفاعهٔ جُذامی، یکی از پیشوایان آن قبیله شتابان نزد آنحضرت آمد و دلایلی مبنی بر بیگناهی طایفهٔ جُذام ارائه کرد، و یادآور شد که وی همراه با عدّهای از قوم و قبیلهاش اسلام آوردهاند و به هنگام راهزنی از دحیه به یاری او شتافتهاند!؟ پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- نیز دلایل او را پذیرفتند، و دستور دادند که غنیمتها و اسیران را به او بازگردانند. عموم سیرهنویسان و صاحبان مغازی، این سریه را پیش از حدیبیه گزارش میکنند؛ اما، این خطایی آشکار است؛ زیرا، ارسال نامه به قیصر روم پس از صلح حدیبیه بوده است، و به همین جهت، ابن قیم گفته است: این سریه بیشک پس از حُدیبیه روی داده است [7].
منبع: خورشید نبوت؛ ترجمهٔ فارسی «الرحیق المختوم» تالیف: شیخ صفی الرحمن مبارکفوری، ترجمه: محمد علی لسانی فشارکی، نشر احسان 1388 عصر اسلام
[1]- صحیح البخاری، ج 1، ص 4-5. [2]- «اریسیان» یعنی کشاورزان؛ منظور عموم افراد ملت روم است. [3]- قیصر روم در آن هنگام در ایلیاء- بیتالمقدس- بود. وی از حمص به آنجا آمده بود تا شکرانه خداوند منان را بخاطر شکست کمرشکنی که دچار پارسیان گردانیده است، به جای آورد؛ نکـ: صحیح مسلم، ج 2، ص 99. پارسیان خسرو پرویز را کشته بودند، و با رومیان صلح کرده بودند، مبنی بر اینکه همه سرزمینهایی را که از قلمرو قیصر روم اشغال کردهاند به او تحویل دهند. همچنین، صلیبی را که نصاری میپنداشتند عیسی مسیح -علیه السلام- بر آن بر دار آویخته شده است، به وی بازگردانیدند. قیصر در سال 629 میلادی (یعنی سال هفتم هجرت) به ایلیاء- بیتالمقدس- آمده بود تا آن صلیب را در جای خودش نصب کند، و شکرانه خداوند را برای این فتح مبین به جای آورد. [4]- «ابن ابی کَبشه» کُنیه معناداری است که قریشیان پس از بعثت به حضرت محمد -صلى الله علیه وسلم- داده بودند. ابوکبشه در اصل کنیه وجز بن غالب خزاعی جدّ مادری وهب بن عبدمناف بوده است؛ وهب نیز جد مادری نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- بوده است. ابوکبشه مشرک بود، و به شام رفته بود و نصرانی شده بود. وقتی نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- با دین قریش از در مخالفت درآمدند و آیین حنیف را آوردند، قریشیان ایشان را به ابوکبشه تشبیه کردند، و این کنیه سرزنشآمیز را به آنحضرت دادند. (دلائل النّبوّة، بیهقی، ج 1، ص 82-83؛ السیرة النبویة، ابوحاتم، ص 44). [5]- «بنوالاصفر»، نژاد زرد، منظور رومیاناند. [6]- صحیح البخاری، ج 1، ص 4؛ صحیح مسلم، ج2، ص 97-99. [7]- نکـ: زاد المعاد، ج 2، ص 122؛ تلقیح فهوم اهل الاثر، پاورقی، ص 29. |