تاریخ چاپ :

2024 Nov 23

www.islamage.com    

لینک  :  

عـنوان    :       

داستان افک

قضیهٔ افک نیز در خلال همین غزوه اتفاق افتاد. خلاصهٔ داستان اینکه عایشه -رضی الله عنه- را به حکم قرعه‌ای که به نام او آمده بود- چنانکه رفتار معمول آن حضرت با همسرانشان بود- در این غزوه همراه خودشان برده بودند. در راه بازگشت از جنگ با بنی‌المصطلق، در یکی از منازل بین راه بار انداختند. عایشه برای قضای حاجت از میان جمعیت کاروان بیرون شد. گلوبندی را که از آن خواهرش بود و از وی به عاریت گرفته بود، گم کرد.

بازگشت تا در همان‌جایی که آن گلوبند را گم کرده بود، بدون فوت وقت آن را پیدا کند.در این اثنا افرادی که هودج عایشه را بر روی شتر می‌نهادند، سر رسیدند، و به گمان اینکه وی در آن است، هودج را بلند کردند و بر شتر سوار کردند. از سبک بودن هودج هم تعجی نکردند؛ زیرا، وی کم سن و سال بود و آن چنان گوشتی که وزن او را سنگین کند بر اندام او ظاهر نشده بود. همچنین، وقتی چند نفر برای برداشتن و سوار کردن یک هودج کمک کنند، از سبک بودن هودج روی دستانشان به شگفت نمی‌آیند؛ چه بسا اگر یک یا دو نفر هودج وی را بلند کرده بودند، تغییر اوضاع و احوال بر آنان پوشیده نمی‌ماند.

عایشه به محل بارانداز کاروان رسید. گلوبند را پیدا کرده بود؛ اما آنجا پرنده پرنمی‌زد! در همان محل بارانداز بر زمین نشست، و فکر کرد که دیری نمی‌پاید کاروانیان متوجه غیبت او می‌شوند و به جستجویش می‌آیند. اما، خدا بر کار خویش چیره است؛ همهٔ امور را از بالای عرش خویش آن چنان که می‌خواهد تدبیر می‌فرماید. خواب بر چشمان وی غلبه کرد. خوابید و از خواب بیدار نشد، مگر وقتی که شنید صفوان‌بن معطّل می‌گوید: انّاالله و انّاالیه راجعون! همسر رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- ؟!

صفوان در واپسین جاهای لشکر بارانداخته بود؛ زیرا وی پرخواب بود. وقتی عایشه را دید، شناخت؛ زیرا که پیش از نزول حکم حجاب، او را می‌دید. انالله گفت و اَشترش را خوابانید. عایشه را نزدیک شتر برد و او را سوار کرد، و حتی یک کلمه با او سخن نگفت، و عایشه جز همان انالله از او هیچ سخنی نشیند. صفوان زمام ناقه را بر دوش گرفت و او را سوار بر شتر به دنبال خود می‌کشید، تا او را به لشکریان رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- رسانید. لشکر اسلام در شدت گرمای وقت چاشت بار انداخته بودند.

وقتی مردم این صحنه را دیدند، هرکس بنا به شخصیت خودش، هرآنچه لایق خودش بود بر زبان آورد. آن مرد پلید، دشمن خدا، ابن‌اُبّی، راه نفسی پیدا کرد. اندکی از حرارت نفاق و حسادت که در اندرونش شعله‌ور بود کاسته شد. ماجرای افک را سامان داد، و به شاخ و برگ دادن آن پرداخت، و همه جا شایع کرد، و تا آنجا که توانست بر سر آن بگو مگو به راه انداخت، و طول و تفصیل برای آن ساخت و پرداخت. یارانش نیز برای خود شیرینی و خوش‌خدمتی هرچه توانستند کردند.

وقتی رزمندگان اسلام به مدینه وارد شدند، اصحاب افک داد سخن دادند. اما رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- سکوت کرده بودند و هیچ سخنی نمی‌گفتند، چون مشاهده کردند که نزول وحی به تأخیر افتاده و فترت وحی به طول انجامیده، با اصحابشان در ارتباط با جدایی از عایشه مشورت کردند. علی -رضی الله عنه- به کنایه نه با صراحت پیشنهاد کرد که از او جدا شوند، و همسر دیگری به جای او اختیار کنند. اُسامه و بعضی دیگر از صحابه پیشنهاد کردند که از او جدا نشوند، و به سخنان دشمنان توجهی نکنند.

پیامبر بزرگ اسلام بر فراز منبر ایستادند و به سرزنش عبدالله بن اُبّی پرداختند. اسیدبن حضیر، رئیس طایفهٔ اوس داوطلب شد که وی را به قتل برساند. سعدبن عباده رئیس طایفهٔ اوس- طایفهٔ ابن‌اُبّی- را حمیت قبیله‌ای گرفت، و میان آن دو سخنانی رد و بدل شد که دو طایفه در برابر یکدیگر برآشفتند. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آنان را امر فرمودند که کوتاه بیایند، و خود نیز ساکت شدند.

در آن اثنا، عایشه مدت یک ماه بیمار بود، و از داستان افک هیچ‌چیز نمی‌دانست؛ هرچند، می‌دید که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آن لطف و محبتی را که پیش از آن هرگاه بیمار می‌شد به او ابراز می‌داشتند، این بار ابراز نمی‌دارند. همینکه بهبود یافت، با اُمّ‌مِسطَح شبانه از خانه بیرون شدند تا قدری قدم بزنند. اُمّ‌مسطح پایش در سرانداز پشمینه‌ای که داشت گیر کرد و زمین خورد. وقتی چنین شد، فرزندش را نفرین کرد. عایشه به او اعتراض کرد که چرا پسرش را نفرین می‌کند؛ اُمّ‌مسطح ماجرا را برای او بازگفت.

عایشه به خانه برگشت و از رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- اجازه خواست  به نزد پدر و مادرش رفت و از حال و قضیه باخبر شد. گریستن آغاز کرد. دو شب و یک روز تمام گریست و خواب به اندازهٔ سورمه کشیدن نیز پلک چشمانش را ننواخت، و حتی یک لحظه اشک چشمانش باز نایستاد، تا آنکه پنداشت گریهٔ بی‌امان دارد جگرش را برمی‌شکافد.

در این اوضاع و احوال بود که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آمدند، ولدی‌الورود شهادتین بر زبان راندند، و فرمودند: امّا بعد؛ ای عایشه، دربارهٔ تو با من چنین و چنان گفته‌اند. اگر تو بی‌گناه باشی خداوند بی‌گناهی تو را آشکار خواهد ساخت؛ و اگر گناهی مرتکب شده‌ای، از خداوند طلب مغفرت کن، و به درگاه او توبه کن؛ که بنده هرگاه به گناه اعتراف کند و به درگاه خداوند توبه کند، خداوند توبه‌اش را می‌پذیرد! اشک چشمانش باز ایستاد و به هر یک از پدر و مادرش که اشاره کرد که پاسخ رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- را بدهند، ندانستند چه باید بگویند.

عایشه خود گفت: به خدا، من نیک می‌دانم که شما این داستان را شنیده‌اید، و در اعماق جانتان نفوذ کرده است، و شما آن را باور کرده‌اید. حال، اگر من به شما بگویم بیگناهم- که خدا هم می‌داند که من بی‌گناهم شما حرف مرا باور نمیکنید؛ و اگر به چیزی که خدا میداند من از آن بدورم اعتراف کنم، حتماً شما باور می‌کنید! بخدا، من برای خودم و برای شما الگویی بهتر از این نمی‌یابم که پدر یوسف گفت:

{فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَاللّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ}[1].

«به زیبایی شکیبایی خواهم کرد، و تنها خداوند است که می‌تواند در ارتباط با آنچه شما باز می‌گویید مرا کمک کند!»

آنگاه به کناری رفت و خوابید. همان ساعت وحی نازل شد. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- به خود آمدند در حالی که می‌خندیدند. نخستین کلمه‌ای که بر زبان آوردند این بود: ای عایشه، همان خداوند تو را تبرئه فرمود!

مادر عایشه به وی گفت: برخیز و به نزد شوهرت برو! عایشه برای آنکه نشانه‌ای از پاکدامنی او باشد،  و نیز به خاطر اطمینانی که به محبت رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- داشت، گفت: به خدا برنمی‌خیزم و نزد او نمی‌روم، و جز خداوند سپاس هیچکس را نمی‌گویم!

آیاتی که در ارتباط با قضیهٔ افک نازل شد، آیات یازدهم تا بیستم سورهٔ نور بود که با این سخن خداوند متعال آغاز می‌گردد:

{إِنَّ الَّذِینَ جَاؤُوا بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِّنكُمْ}. «آنان که این داستان افک را ساختند و پرداختند، و گروهی سازمان یافته در میان شمایند!»

از اصحاب افک، مِسطَح بن‌اثاثه، حسان بن ثابت، و حمنهٔ بنت جحش را هر یک هشتاد تازیانه زدند، اما، این حدّ شرعی را بر آن مرد پلید، عبدالله بن ابی- با آنکه سرکردهٔ اصحاب افک بود و به قول قرآن بود {وَالَّذِی تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ} (یعنی عمدهٔ این وزر و بال افک از آن او بود)- جاری نکردند؛ شاید به این دلیل که اجرای حدود شرعی از عذاب تبهکاران می‌کاهد، در حالی که خداوند به عبدالله بن‌اُبّی وعدهٔ عذاب عظیم در آخرت داده بود؛ و شاید، به دلیل همان مصلحتی که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به خاطر آن از قتل وی صرف‌نظر کرده بودند! [2]

به این ترتیب، پس از یک ماه تمام، ابرهای تیرهٔ شکّ و تردید و نگرانی و پریشانی از جوّ اجتماعی مدینه کنار رفت، و سرکرده منافقان پس از آن دیگر نتوانست سرش را بلند کند.

* ابن اسحاق گوید: از آن به بعد، دیگر هرگاه عبدالله بن‌ابی دسته گلی تازه‌ای به آب میداد، قوم و قبیله‌اش خودشان او را سرزنش می‌کردند و از او باز خواست می‌کردند و او را تحت فشار قرار می‌دادند. آن هنگام، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- به عمر فرمودند:

«کیف ترى یا عمر؟ أما والله لو قتلته یوم قلت لی أقتله لأرعدت له آنف؛ لو أمرتها الیوم بقتله لقتلته» [3].

«حالا نظرت چیست، ای عمر؟ هان به خدا، اگر آن روز که به من گفتی او را بکشم او را کشته بودم، بینی‌های پربادی رعدآسا می‌غریدند، که اگر امروز همان‌ها را فرمان دهم که او را بکشند، او را خواهند کشت!»

عمر گفت: به خدا نیک دانستم که فرمان رسول خدا از فرمان من پربرکت‌تر بود.

 


 

منبع: خورشید نبوت؛ ترجمهٔ فارسی «الرحیق المختوم» تالیف: شیخ صفی الرحمن مبارکفوری، ترجمه: محمد علی لسانی فشارکی، نشر احسان 1388

عصر اسلام
IslamAge.com


[1]- سوره یوسف، آیه 18.

[2]- صحیح البخاری، ج 1، ص 364، ج 2، ص 696-698؛ زاد المعاد، ج 2، ص 113-115؛ سیرهٔ ابن‌هشام، ج 2، ص 297-307.

[3]- سیرهٔ ابن‌هشام، ج 2، ص 293.