|
تاریخ چاپ : |
2024 Nov 21 |
www.islamage.com |
لینک : |
عـنوان : |
ابراهیم عليه السلام |
ابراهیم و نشانههای رستاخیز مردم بابل از رفاهِ در زندگی برخوردار بودند و در زبر سایهی نعمتها آرمیده بودند، اما در تاربکیهای ظلمت دست و پا میزدند و در وادی گمراهی سقوط کرده بودند، زيرا به دست خود بتهایی تراشیده و در برابر دیدگان خود آنها را ساخته و سپس آنان را خدایان خود قرار داده و به جای خداوندی که آنان را آفریده و نعمتهای آشکار و پنهان به آنان ارزانی داشته بود، به عبادت بتها پرداخته بودند. نمرود پسر کنعان پسر کورش زمام پادشاهی بابل را در قبضهی اختیار خود داشت؛ او حکمرانی خودرای و فرمانروایی مستبد بود و چون ناز و نعمت و رفاه و شکوه و تسلط و قدرت خود را دید و دید که مردم در نادانی بهسر میبرند و بصیرت خود را از دست دادهاند و دل و فکرشان با نادانی و کوردلی عجین شده است، خود را خدای ایشان خواند و مردم را به پرستش خود دعوت نمود؛ (و با خود فکر کرد که) چرا مردم را به عبادت و تعظیم و خضوع در مقابل خود فرا نخواند در حالی که جهل و نادانی همهجا را فرا گرفته و عقاید، فاسد گشته و قوم در گمراهی آشکاری فرو رفته بودند، مگر آنان سنگهای بیجان و پیکرههای تو خالی را که قدرت شنوایی و بینایی و سود و زيان رساندن به مردم را نداشتند، پرستش نمیکردند در حالی که او که سخن میگفت و قدرت درک و فهم داشت، خیر و نعمت را به آنان میبخشید و شر را از آنان دفع مینمود و میتوانست فقیرشان را ثروتمند و عزیزشان را ذلیل نماید و بر آنان تسلط و قدرت داشت. در میان چنین محیط فاسدی و در شهر فدام آرام[1]، یکی از شهرهای مملکت بابل، آزر دارای فرزندی شد که نام او را ابراهیم گذاشتند، ابراهیم کمکم بزرگ شد، خداوند او را پرورد و عقل و فهم داد و به سمت حق و حقیقت هدایت نمود، او نیز با اندیشهی صحیح و فکر درست و با کمک وحی پروردگار خود دريافت که خداوند یکی است و اوست که بر تمام جهان سلطه و سیطره دارد و دريافت که بتها و پیکرههایی که مردم میتراشند و میپرستند، آنان را از خداوند بینیاز نمیگردانند و از اینرو تصمیم گرفت که با عزمی جدی مردم را به یگانهپرستی و توحید دعوت نماید و آنها را از درههای عمیق شرک و باتلاق رذایل نجات دهد و از اینرو خود را برای منصرف نمودن آنان از گمراهی و جهالت آماده نمود. قلب ابراهیم عليه السلام مالامال از ایمان به پررردگارش بود، به قدرت آفریدگارش اطمینان و یقین داشت و به آنچه خداوند در مورد زنده کردن انسانها بعد از مرگ و محاسبهی اعمال آنها در دنیایی دیگر به او وحی کرده بود، ایمان داشت، اما میخواست که بر بصیرت و ایمان و اطمینان و یقینش افزوده گردد و کنجکاو شد که نشانهای آشکار از رستاخیز را لمس نماید و حجتی واضح بر زنده کردن مردگان را با چشم خود ببیند؛ از اینرو از پروردگارش خواست که به او نشان دهد که چگونه مردگان را بعد از مرگ و متلاشی شدن اجسامشان زنده میگرداند؟ خداوند به او فرمود: آیا مگر به رستاخیز ایمان نداری؟ ابراهیم جواب داد: چرا، به من وحی فرستادهای و من ایمان آورده و تصدیق نمودهام اما مشتاقم که آن را عیناً و با دو چشم خود مشاهده کنم تا دلم آرام گیرد و بر یقینم افزوده گردد و از آن جایی که قصد ابراهیم، اطمینان خاطر و آرامش دل بود، خداوند به درخواستش جواب مثبت داد و به او امر نمود که چهار پرنده را بگیرد، آنها را در کنار خود نگه دارد تا اجزای آنها را بشناسد و در خلقتشان تأمل نماید و آن گاه پس از کشتن، آنها را تکهتکه نماید و گوشتهایشان را درهم بیامیزد؛ آنگاه آنها را قسمت کرده، هر قسمت را بر سرکوهی بگذارد و آنها را به سوی خود بخواند تا به اذن پروردگار شتابان به سوی او بیابند. هنگامی که ابراهیم چنان کرد، اجزای هر پرنده در هر مکانی که بودند، به هم میپیوستند و زندگی به سرعت به لاشهی پرندگان بازمیگشت و آنها جان میگرفتند و با قدرت و ارادهی پروردگار به سمت ابراهیم عليه اسلام میشتافتند و او نشانههای آشکار پروردگار و قدرت خیره کنندهاش را مشاهده مینمود، قدرتی که هیچ چیز در آسمانها و زمین نمیتواند بر آن چیره شود. اینها پرندگانی بودند که جان از تنهایشان بیرون رفته بود و اجسادشان را ابراهیم به دست خود تکه تکه کرده و به هم آمیخته و در برابر دیدگان خود اعضای آنها را چند قسمت کرده و هر قسمت را بر روی کوهی گذاشته بود، اما به محض فراخواندن آنها اجزای آنها به هم آمدند و پرندگان جان گرفتند، به سمت ابراهیم عليه السلام شتافتند و کنار او گرد آمدند، چه کسی میتواند چنين حادثهای را ببیند و در درونش کوچکترین گمان و شکی در مورد قدرت خداوند بر زنده کردن مردگان و حشر و نشر آنها راه یابد. منزه است خداوند! که هرگاه چیزی را اراده کند، قطعاً آن چیز تحقق میپذیرد و او با عزت و حکمت است.
آزر نه تنها بتپرست بود، بلکه با دست خود آنها را میتراشید و به دیگران میفروخت. او نزدیکترین شخص به ابراهیم عليه السلام بود، پس شایستهتر بود و بیشتر حق داشت که ابراهیم او را به طور ويژه نصیحت نماید و به راه راست هدایتش نماید و از طرفی چون آزر خود بتتراش بود و دیگران را به عبادت بت فرا میخواند و کانون شرک و دعوتگر گناه بود، هدایت او در حکم ريشهکن کردن شر ّ و گمراهی بود. ابراهیم عليه السلام دعوت از پدرش را با نکوهش و تحقیر باورها و خدایانش شروع نکرد تا آزر از او گریزان و بیزار نشود و از شنیدن سخنانش ابا نکند و یا این که با لجاجت او را از خود براند، بلکه با نیکوترین روش با او سخن آغاز کرد و با لحنی نرم و مودبانه و زيبا او را مورد خطاب قرار داد و ابتدا سخن از نبوت خود گفت تا عطوفت او را برانگیزد و دلش را به دست آورد و سپس از او پرسید که چه چیزی باعث شده که او بتها را بپرستد و در مقابل آنها زانو زند در حالی که آنها دعا و ستایش او را نمیشنوند و خضوع و خشوعش را نمیبینند و نمیتوانند نعمتی به او عطا و یا شری را از او دفع نمایند و اساساً چیزی نمیتوان از آنها خواست و چون ابراهیم ميترسید آزر شان او را کوچک و رای و نظر او را بیارزش بداند، به او گفت: ای پدر! بهرهای از علم و شناخت به من عطا شده است که به تو داده نشده و تو از آن بیبهرهای، پس از پیروی من سرییچی نکن و از همراهی با من سرباز نزن، اگرچه من در تجربه و سن به تو نمیرسم، سپس از او خواست که وی را پیروی کند و بر راه او برود، چرا که آن راه، راه راست و استوار است. سپس ابراهیم عليه السلام خواست که پدر را به دست کشیدن از بتها واداشته از پرستش آنها دور نماید، از اینرو برایش بیان نمود که او با پرستش بتها و تسلم شدن در مقابل آنان، در حقیقت شیطان را پرستش نموده و به ساحت او پناه برده است، شیطانی که از خداوند بخشنده سرپیچی نمود و وعده داد که آدمیان را فریب داده، گمراه نماید، زيرا که او دشمنی است که به سمت هیچ خیر و صوابی راهنمایی نمیکند و چیزی جز شر و هلاکت انسانها نمیخواهد؛ سپس ابراهیم آزر را از عاقبت بد و فرجام ناخوشایند بیم داد، اما به لحاظ ادب و عطوفتی که نسبت به او داشت به صراحت به او نگفت که به عذاب و عقاب الهی دچار خواهد شد. پس از این ارشاد و پند و اندرزهایی که ابراهیم به پدرش عرضه داشت، آزر از پیروی رای او سرباز زد و بر عناد و کفرش پافشاری نمود، با خشونت کفر و تندی عناد در مقابل او قرار گرفت، رابطهی پدر و فرزندی را به باد فراموشی سپرد و عطوفت و مهربانی ابراهیم نسبت به خودش را انکار کرد و روی از او درهم کشید و در حالی که با دیدهی حقارت به او مينگریست و از جراتش شگفت زده شده بود و پند و اندرزهایش را نپذیرفته بود، به او گفت: ای ابراهیم! آیا از خدایان من روی برمیگردانی؟ اگر از این گمراهی و کجروی خود دست برنداری و باز نگردی و از این بیخردی به خود نیایی، تو را سنگسار کرده، از خود خواهم راند، پس، از شدت غضب و فوران خشم من بپرهیز و برای مدتی طولانی از من دور شو، دیگر در خانهی من جایی نداری و در قلب من هیچ نشانی از مهر و نیکی نخواهی یافت. ابراهیم عليه السلام با آغوش باز و دلی آرام تهدید و توبیخ آزر را پذیرفت و با لحنی حاکی از اخلاص و دلسوزی خود نسبت به او گفت: «سلام بر تو باد! به زودی از پروردگارم برایت طلب آمرزش خواهم کرد زبرا او نسبت به من بسیار مهربان است. و از شما و آنچه که غیر از خدا میپرستید دوری میجوبم و پروردگارم را میخوانم و امیدوارم که به سبب خواندن او، تیرهروز نگردم»[2]. و پس از آن، اندوهگین و دلتنگ، آزر را ترک کرد و رفت، چرا که دعوت او گوش شنوایی نزد پدر نیافته بود و از او کناره گرفت تا در شرک و کفر همکار و پشتیبانش نباشد.
هنگامی که آزر دعوت ابراهیم را رد کرد، ابراهیم ناامید گشت و اینکه او، پدر را به سوی خیر رهنمون شود و دعوت کند ولی پدر دعوتش را اجابت نکند و از او بیزاری جويد و دوری گزیند، دلش را بسیار به درد آورد، اما این شدت و خشونت از طرف پدر و جفای او، ابراهیم را از ادامه دادن دعوتش به سوی حق باز نداشت و از انکار شرک و بتپرستی قومش منصرف نگرداند، بلکه با عزمی راسخ درصدد محو این عقاید فاسد برآمد اگر چه در این راه با آزار و اذیتهای فراوان و پیشآمدهای بد روبهرو شود. ابراهیم عليه السلام زيرک، فرزانه و دارای نظری درست و اندیشه و فکری صحيح بود، او متوجه شد که حجت و برهان گفتاری و زبانی، اگرچه به وضوح سپیدهدم هم باشد، در آن شورهزار، گیاهی نمیروياند، پس تصمیم گرفت برای فهماندن عقیده و اگاه نمودن مردم بر حقیقت دعوتش، دیدگان آنها را با بصیرت آنها و حواسشان را با دل و درونشان همگام سازد، شايد به هوش آیند و از گمراهی دست بردارند. به ابراهیم بنگرید که چگونه قومش را در جایگاه گفتوگو با خود مینشاند و آنگاه از آنان میپرسد: شما چه چیزی را پرستش میکنید؟ آنان در شان بتهایشان داد سخن دادند و جواب خود را با افتخار به عبادت آنها و اهتمام به خضوع برای آنها، به درازا کشاندند و گفتند: بتهایی را میپرستیم و برای آنها به خاک میافتیم. ابراهیم سوالش را آگاهانه و هدفدار پرسیده بود و در این مورد موفق بود، او مانند پزشکی بود که درد را جستوجو میکرد تا داروبی مناسب برای آن جستجو کند و یا مانند قاضیی بود که آنان را وادار میکرد به جرم و جنایت خود اعتراف کنند؛ او دایرهی مجادله را تنگ میکرد و مسالههای گوناگون را حول یک مساله گرد میآورد و آنگاه که پایهها و اساس آن را سست و ويران و بطلان آن را آشکار مینمود، دیگر آنها را وادار به آوردن دلیل و حجت مینمود و در آن هنگام آنها چارهای جز پیروی و اطاعت از او نداشتند. ابراهیم همواره آرا و نظرات ساختگی آنها را مورد انتقاد قرار ميداد و عقيده و نظر فاسدشان را روشن مينمود و از آنان ميپرسيد: آيا اين بتها، راز و نیاز شما را میشنوند و طاعت و عبادتی را که برای آنها انجام میدهید میبینند؟ آیا به شما سود و یا زيانی میرسانند؟ و چه زشت است تقلید و چه بزرگ است حیلهی شیطان! چنانکه آنان را به تقلید از کفر و شرک پدرانشان و همراهی با آنان فرا خوانده و پرستش بتها را برای آنان زيبا جلوه داده بود بهگونهای که پیشانی خود را برای آنان به خاک میمالیدند و آنان چهقدر نادان بودند آنگاه که در آن حالت خود را بر حق ميدانستند، بلکه در یاری مذهبشان به شدت کوشا بودند و در مقابل اهل حق از باطل خود دفاع میکردند و چه منطق سستی داشتند و چه جواب ضعیفی به ابراهیم دادند آنگاه که به او گفتند: «پدرانمان را در پرستش بتها یافتهایم»[3]. آنها اقرار کردند که بتها هیچ ندا زنندهای را پاسخ نمیگویند و نمیتوانند به آنها سود و یا زيانی برسانند و اعتراف نمودند که آنها فقط به خاطر تقلید و اقتدا به پدران و نیاکانشان، بتها را میپرستند و عادت قوم و روش پیشینان را دلیل حق بودن و قدمت بتپرستی را برهانی برای بزرگداشت و تعظیم میدانستند و با این افکار، از نظر صحیح و اندیشهی سالم دور گشته بودند. ابراهیم به آنان گفت: «به تحقیق شما و پدرانتان در گمراهی آشکاری فرو رفتهاید»[4]. آنان گفتند: آیا از خدایانمان نقص میگیری و از روی جدّ به بتهایمان ناسزا میگويی یا این که شوخی میکنی؟ ابراهیم گفت: من با شما جدی هستم و شوخی ندارم، چرا که دین راست و استواری را برای شما آوردهام و با راه و حقی آشکار به طرف شما ارسال شدهام. و در واقع، تنها پروردگار شما -که شایستهی پرستش است - ایجادکنندهی آسمانها و زمین و ادارهکنندهی امور آنهاست؛ اما این بتها مالك نفع و ضرر خودشان نیز نیستند و جز سنگهای بیجان و سخت و چوبهای به دیوار تکیه دادهی تراشیدهای نیستند؛ شما باید از پرسش آنها اجتناب ورزيد و از خضوع در مقابل آنها دوری گزینيد، از شر شیطان و فریب او پرهیز کنيد؛ عقلتان را به کار بگیرید و چشمانتان را باز کنید شاید که هدایت یابید؛ من که پیش از شما از عبادت بتها دوری گزیدهام، اگر آنان توانایی زيان رساندن به من و آزار دادن من را داشتند، حتماً دچار ضرر و زبان میشدم و یا بلایی بر سر من میآوردند. سپس ابراهیم عليه السلام بدایع آفرینش خداوند و قدرت خیره کنندهاش را برای آنان آشکار و اظهار نمود تا آثار حکمت او برایشان روشن شود و فرق آشکار و وسیع بین آنچه که او به عبادتش دعوت میکرد و بتهایی را که کاری از آنها برنميآمد به روشنی لمس کنند، از اینرو به آنان گفت: چرا به آنچه که شما و نیاکان پیشین شما پرستش میکنید، نمینگرید؟ «به جز پروردگار جهانیان همهی آن بتها دشمن من هستند، پروردگاری که من را آفریده و هدایتم خواهد داد؛ آن که او من را غذا داده، سیرابم ميگرداند و هنگامي که بیمار شدم، من را شفا خواهد داد، پروردگاری که من را میمیراند و سپس زنده میگرداند، آنکسي که طمع دارم در روز آخرت از گناه من درگذرد«[5]. و هنگامی که حجت و دلیل برای قوم سودمند واقع نشد و تهدیدات اثری نداشت و آنان بر راه او مانع تراشی کردند و از دعوت وی روی برگرداندند و ابراهیم دربافت که گوشهایشان از شنیدن حقیقت کر شده و دلهایشان قفل گشته است و آنان همچنان به اوهام خود در آويخته و به پرستش بتهای خود تمسک جستهاند، درصدد زيان رساندن به بتها برآمد و قسم یاد کرد که حتماً برای نابودی آن طرحی خواهد ريخت تا قوم ببینند که بتها سود و زيانی نمیرسانند و حتی نمیتوانند از خود دفاع کنند چه رسد به آن که از آنان دفاع کنند و در نتیجه دريابند که ترک عبادت آنان ضرری را متوجهشان نمیکند و پرستش و اخلاص برای آنها خیری به کس نمیرساند. یکی از عادتهای قوم ابراهیم این بود که در هر سال جشنی برپا و ایام جشن را خارج از شهر سپری میکردند و بعد از این که غذاهای زيادی را در بتکده میگذاشتند با شتاب به جشن خارج از شهر میرفتند تا پس از بازگشت از جشنشان با خوشی و شادمانی در حالی به خوردن آن مشغول شوند که به گمان خودشان خدایانشان آن غذاها را پر از خیر و برکت نمودهاند. هنگامی که قوم تصمیم گرفتند برای جشن و شادی از شهر خارج شوند، از ابراهیم خواستند که همراه آنها به خارج شهر بیاید، اما او از همراهی و درآمدن به سلک آنان امتناع ورزيد و از قبل نیز تصمیم گرفته بود که قصر خدایان آنها را منهدم و عرش معبودهای آنان را درهم فرو ريزد و از اینرو ادعای مریضی کرد و تظاهر به بیماری نمود و اگرچه او از لحاظ جسمی و ظاهری بیمار نبود، اما در درون، بیمار و ماتم زده و از بتپرستی و شرک قومش به شدت اندوهگین و از این که قومش به ندای او جواب نداده و به دعوتش گوش فرا نداده بودند، خشمگین بود. قوم از ترس بیماری و سرایت آن به دیگران از او روی برگرداندند و بر دعوت خود پافشاری نکردند، بلکه از نیامدنش اظهار رضایت نمودند و با شادمانی برای برگزاری جشن خود از شهر خارج شدند. و اکنون، این، شهر است که از سکنه خالی شده است و آن، بتکده و عبادتگاه قوم است که متروک مانده و حتی کاهن و دربانی در آن وجود ندارد، چون که همهی مردم از شهر خارج شدهاند و به جز ابراهیم کسی از همراهی با آنان تخلف نورزيده است. و هنگامی که ابراهیم شرایط را مناسب و خود را دور از کمین چشمانی دید که همواره مراقب او بودند، آرام آرام به سمت بتهایشان رفت و وارد بتکده و عبادتگاه قوم شد و آن را فضایی وسیع و پر از پیکرههای متفاوت یافت و درگوشه و کنار آن بتهایی پراکنده وجود داشتند و غذاهای زيادی را در زيز پاهایشان انباشته دید؛ ابراهیم با استهزا و لحنی حقارتآمیز رو به بتها نمود و گفت: غذا نمیخوريد؟! ولی جوابی از آنها نشنید؛ سپس گفت: شما را چه شده است که حرف نمیزنید؟ اما سنگ را چه جای سخن گفتن و چوب را چه به فهم و ادراک؟! ابراهیم، اکنون تنها یک شخص بود، شخصی که قوم خود را مسخره کرده، بتهایی را که به عنوان خدایان نصب نموده بودند، تحقیر ميکرد و سپس، گاهی با دست و گاهی با پا بتها را میزد و سرانجام خشم و غضب به خاطر پروردگار و دینش او را فرا گرفت و وی به شدت برآشفت و تبری برداشت و به بتها حمله برد و آنها را میشکست و تکهتکه میکرد و همچنان ادامه داد تا آنکه حتی تکههای آنها را هم خرد کرد، اما بت بزرگ را باقی گذاشت تا قومش به سوی او رجوع کنند و از او بپرسند: چه کسی به عبادتخانهی آنها هتک حرمت نموده و بتهایشان را شکسته است و بدین طریق دريابند که بتها سخن نمیگويند، درک و تعقل ندارند و نمیتوانند در مقابل کسی از خود دفاع کنند و در نتیجه، به هوش آیند و از مخالفت و لجاجت خود دست بردارند. ابراهیم عليه السلام بتکده را با سنگهای به هم ريخته و بتهای پراکنده در حالی ترک کرد که از ربشهکن کردن مظاهر بدی و نشانههای شرک و بتپرستی شاد و خوشحال بود و با آرامش خاطر منتظر بازگشت قوم و واکنش آنها و تاثیر کار خود در ایشان بود و خود را برای رويارويی با اتهام آنان و مجادله با آنان آماده میکرد. قوم از جشن خود بازگشتند و پس از رفتن به معبد دیدند که چه بر سر خدایانشان آمده است و از هول آنچه که دیدند متحیر و مبهوت ماندند و از اینکه بتها را شکسته و خدایانشان را ريزريز دیدند پشیمان و سرگردان شده از همدیگر میپرسیدند: چه کسی با خدایان ما چنین کرده است؟! بیگمان هرکس که چنین عملی انجام داده است، از ستمکاران است! یکی از آنان گفت: شنیدهایم جوانی -که ابراهیم نامیده میشود - از خدایان ما سخن گفت و ما را به خاطر عبادت آنها سرزنش میکرد و به باد تحقیر و استهزایشان میگرفت، پس تنها کسی که به بتها جسارت کرده و آنها را در هم شکسته، اوست. و بدین ترتیب، آنان دريافتند که چه کسی به خدایانشان دستدرازی نموده است و تصمیم گرفتند او را متناسب با گنا هش کیفر بدهند؛ آتش خشم قوم زبانه کشید و فریاد زدند که باید او را در انظار عمومی حاضر نمایند تا گفتار او را بر خودش شاهد بگیرند و کیفری را که برایش در نظر گرفته میشود، با چشمان خود ببینند. بدون شک گرد هم آمدن تمام قوم در یک مکان، آرزوی ابراهیم بود، آرزويی که وی مدتها پیش داشت تا از آن راه در مقابل همهی آنان بر باطل بودن اعتقادشان اقامهی حجت نماید و بر فساد و تباهی عبادتشان برایشان دلیل ارائه دهد. مردم گروه گروه جمع شدند و تعداد جمعیت هر لحظه زيادتر میشد و هر یک از آنان به قصاص و انتقام از ابراهیم تمایل داشت و علاقهمند بود که کیفر و عذاب وی را ببیند، چرا که بدین وسیله، عطش آنان به انتقام از ابراهیم فرو مینشست و میل آنها به نابود ساختن ابراهیم ارضا ميشد. ابراهیم را به میان این جمعیت زياد آوردند و در مقابل آن افرادی که از شدت خشم و کینه دندانها را به هم میساییدند، محاکمهاش را شروع نمودند و به او گفتند: ای ابراهیم! آیا تو با خدایان ما چنین کردهای؟ و این، همان فرصتی بود که برای رسیدن و دستیابی ابراهیم به هدف و مقصود خود دست داده بود و از اینرو بار دیگر با آنان از در مجادله درآمد و با روش حکیمانهی خود آنان را به راهی کشید که هدف اصلی او نبود تا آنان را ملزم به آوردن دلیل و حجت نماید شاید که به خود آیند و راه صواب در پیش گیرند، پس به آنان گفت: «بلکه همین بت بزرگشان این کار را انجام داده است، از آنها بپرسید اگر قادر به سخن گفتن هستند»[6]. و این، چه حجت قاطعی بود که ضربهای بر قوم وارد کرد، ضربهای که آنان را از خواب غفلتشان بیدار نمود و عدهای، عدهی دیگر از خود را سرزنش مینمودند و میگفتند: به تحقیق شما خود ستمکاريد، زيرا بتها و بتکده را بدون محافظ و نگهبان رها کردهاید! سپس حیرت آنان را دربرگرفت، زبانشان از سخن گفتن بازماند و در حالی که سرشان را پایین انداخته بودند، به فکر فرو رفتند و حیرتزده، عقلهای پریشان خود را روی هم گذاشتند و سپس گفتند: ای ابراهیم! تو میدانی که آنها نمیتوانند سوالی را جواب دهند، پس چگونه از ما میخواهی که از آنان سوال کنیم و گواهی بخواهیم؟ آنان به ناتوانی بتها از شنیدن حرف خود اقرار کردند و اعتراف نمودند که بتها از آنچه که در کنارشان و یا بر سر خود آنها میگذرد، آگاه نیستند و قدرت دفاع از خود در مقابل حمله و فریب متجاوزان را ندارند . ابراهیم آنها را به خاطر جهل و نادانیشان سرزنش نمود و از اصرار آنها بر باطل بعد از واضح شدن حق و حقیقت گله و ناله کرد در حالی که از غفلت و غرور و سرسختی کردن آنها پس از طلوع سپیدهدم حق، خشمگین بود، آنان را فراخواند که در گفتارشان اندیشه نمایند و در آنچه که ادعا میکنند، تفکر کنند و به آنان گفت: «آیا غير از خداوند چیزی را ميپرستید که نه سودی به شما میرساند و نه زيانی. اف برشما و برآنچه به جای خدا میپرستید! آیا اندیشه نمیکنید؟!»[7]. بر روی چشمانشان پردهای بود که مانع دیدنشان میگشت و در گوششان سنگینیای که مانع از شنیدن آنها میگردید و بر دل و درونشان قفلی بود که آنها را از اندیشه و تعقل باز میداشت و چون خود را در مقابل ابراهیم شکست خورده یافتند و از رسوایی حال خود ترسیدند و حجت و یا شبههای برای آنان باقی نماند، از مجادله و مناظره دست کشیدند و به قدرت و قوت خود پناه بردند تا شکستشان را بپوشانند و ادعای باطل خود را پنهان نمایند و گفتند: «او را بسوزانید و خدایان خود را یاری دهید، اگر ميخواهید کاری انجام دهید»[8].
آنان خواستند که با سوزاندن، ابراهیم را کیفر دهند و او گناهی نداشت جز اینکه اعلام کرده بود که: پروردگار او خداوند یگانه است و جرمی مرتکب نشده بود مگر دشمنی با بتهایشان و انکار عبادت و پرستش آنها؛ اما اعلام آشکار توحید و یکتاپرستی و دعوت مردم به آن، خاری در چشم سرکشان و زورگوبان است و چشمهی عیش و نوش آنان را مکدر مينماید، زيرا مردم را از قید بندگی آنان رها میسازد و اراجیف پنهان آنان را برای مردم روشن کند و دیگر، مردم مواظبند به دام آنان گرفتار نشوند و از پیرامون آنها پراکنده میشوند و خود را برای دفع ظلم آنها از خود آماده میسازند و اینگونه، قدرت و سلطهی آنها از دستشان میرود و جلوی سرکشی آنانگرفته میشود. اندیشهی سوزاندن ابراهیم در دل و درون آنان جای گرفته بود، اما چگونه و با چه روشی او را بسوزانند؟ باید او را در آتشی میانداختند که متناسب با شعلههای سرکش حقد و کینهی آنها نسبت به وی میبود. یک شراره آتش برای سوزاندن یک شهر کافی است، اما آنان میخواستند آتشی عظیم و هولناک برپا کنند و شروع به جمعکردن هیزم از اینجا و آنجا نمودند و این عمل را مایهی نزدیکی به خدایان و احسان و نیکی به معبودهایشان میدانستند و حتی اگر زنی بیمار بود، نذر میکرد در صورت شفا یافتن از بیماری برای آتش ابراهیم هیزم جمع کند. مدتی به جمعآوری هیزم گذشت تا اینکه پشتههایی از چوب و هیزم فراهم شد و جا برای آوردن هیزم تنگ گردید؛ سپس محوطهی وسیعی را بنا نمودند و هیزمها را درآن به آتش کشیدند؛ شعلههای آتش بالا گرفت و به هر سو زبانه کشید، روشنایی زيادی از آن پرتو افکند و گدازههای آن سرخ و سوزان شدند، سپس ابراهیم عليه السلام را بستند و او را به درون آتش پرتاب کردند در حالی که از او متنفر بودند و از عذابش شادمان و خرسند. ابراهیم به آتش سوزان انداخته شد در حالی که قلب او مالامال از ایمان و اطمینان به خداوند بود، او به خداوند اعتماد تمام و به نجات خود اعتقاد راسخ داشت، از اين رو هيچ بلايي او را تكان نميداد و هيچ حادثهاي او را متزلزل نميكرد و آتش، او را نميترساند بلكه با آغوش باز و نفسي مطمئن آن را پذيرا شد. ابراهیم، اکنون در درون آتش جای داشت، دود آن، او را از انظار پنهان، و شعله و لهیبش او را در میان میگرفت و صدا و نالههای آتش بر صوت ابراهیم غلبه مینمود، اما راستی آتش با ابراهیم چه کرد؟ آتش، ريسمانها و بندهایی که ابراهیم را محکم با آنها بسته بودند، سوزاند و ابراهیم آزاد شد و خداوند نیز گرما و شدت آتش را از او دور کرد، از شعلههایش او را محافظت نمود و از شرارههایش نجات داد و آتش را برای ابراهیم عليه السلام سرد و سلامت نمود. هنگامی كه شعلههای آتش فرو نشست، دود آن پراکنده گردید و گرمایش کم شد، مردم، ابراهیم عليه السلام را شاد و سالم و رها شده از بند یافتند، از این حال او شگفت زده و از نجات او دچار وحشت و دهشت شدند و با خشم و عصبانیت و در حالی که سر به گریبان خجلت فرو برده بودند، از آنجا متواری و پراکنده شدند. و اینگونه نشانهی بزرگ و معجزهی عظیم بر آن قوم آشکار گشت، میخواستند با مجادله بر ابراهیم غلبه نمایند اما خود آنان شکست خوردند و دست به دامان قدرت و نیروی ظاهری خود شدند، اما خداوند کيد آنان را به خودشان برگرداند، به آتش پناه بردند اما خداوند خاصیت سوزانندگی آن را از بین برد و اذیت گرمایش را از ابراهیم دفع نمود، درصدد حیلهای نسبت به ابراهیم و نابودی او برآمدند، اما خداوند آنان را از زيانکارتربن مردم ساخت. این نشانهی بزرگ، مردم را خیره و مبهوت کرد تا جایی که نزدیک بود زمام امور و ارادهی خود را به دست ابراهیم بسپارند و همه پیرو او گردند، ولی عدهای از آنان نعمتهای مادی دنیا و جاه و مقام و رياستی را که در آن غوطهور بودند ترجیح دادند و دیگران نیز از اذیت و آزار کافران و ملحدان بیم داشتند و از اینرو تنها تعداد کمی از مردم به ابراهیم عليه السلام ایمان آوردند که آنان نیز از بیم زورگوبان قوم و ترس از مرگ، ایمان خود را مکتوم داشته، آن را آشکار نكردند.
شعاعی از نور معجزهی ابراهیم که قوم را خیره و سرگشته کرده بود، به نمرود، پادشاه آن سرزمین رسید و موجی از موجهای آن جریان سیلآسای تند، به کاخ نمرود برخورد کرد و نمرود از داستان ابراهیم و معجزهی جاويدش باخبر گشت، اما این خبر بر کفر و سرکشی و طغیانش افزود، مگر او نیز یکی از خدایان قوم نبود که ابراهیم از آنها بدگويي کرده و پرستش آنها را عیب و نقص شمرده بود؟! نمرود ابراهیم را به قصر خود فرا خواند و پس از حضور او نگاهی به او افکند و گفت: این چه فتنهای است که برپا کرده و چه آتشی است که برافروختهای؟ این چه خدایی است که مردم را به سوی او میخوانی؟ آیا خدا و پروردگاری غیر از من میشناسی که شایستهی عبادت باشد؟ چه کسی مقامش از من برتر است و قدر و ارزشی بیشتر از من دارد؟ آیا نمیبینی تصرف و تدبیر در امور و تایید و لغو آن در دست من است؟ امرم نافذ و حکمم قاطع است، چشمان مردم به سوی من است و امیدشان به من بسته است! آیا کسی را مییابی که با من مخالفت کند و یا بر من خروج نماید؟ پس چرا بر اجماع و اتحاد مردم خروج نمودهای و بر خدایان آنها دستدرازی نموده و نقض وارد کردهای؟! آن پروردگاری که به سوی او دعوت میکنی و مردم را برای پرستش او تشويق میکنی، کدام است؟ ابراهیم با خاطری آرام و بیانی روان گقت: پروردگارم، آن کسی است که زنده میکند و میمیراند، تنها اوست که زندگي میبخشد و آن را باز میستاند، آفرینش ایجاد میکند و آن را از بین میبرد، عوالم زنده ابداع میکند و سپس آنها را میمیراند. حجت ابراهیم زبان نمرود را بند آورد و چون سنگی بود که بر دهان او کوبیده باشد. اما حالت غرور و افتخار به گناه، نمرود را دربرگرفت و از راه باطل با ابراهیم مجادله نمود و گفت: من نیز با عفو نمودن آن کس که بدی کرده و مستحق مرگ است، او را زنده میگردانم و وی از پدیدار شدن شبح مرگ در برابر دیدگانش، دوباره از نعمت زندگی بهرهمند میشود و از نسیم روحبخش زندگی نفس میکشد، بعد از این که بر محرومیت از نعمت آن افسوس خورده و درهای امید به رويش بسته شده بود و نیز میتوانم هرکس راکه بخواهم با دستورم بمیرانم و با حکمم جانش را بگیرم که به سرعت روح از بدنش جدا و از زندگی محروم میشود، پس خدای تو چیز جدیدی نیاورده است و کاری شگفت انجام نمیدهد. نمرود با چشمپوشی از آنچه ابراهیم در مورد پیدایش زندگی و آفرینش آن و اعطای زندگی و باز ستاندن آن بیان کرده بود، در مجادلهاش با او از در نیرنگ و مبهمگويی درآمد و به زبانبازي پناه برد؛ اما اين مغرور نادان تا كجا ميتوانست جولان دهد و چگونه میتوانست در مقابل عزم و ارادهي قوي و خيرهكنندهي رسالت تاب بياورد؟ ابراهیم اینگونه به نمرود جواب داد: خداوند، خورشید را مسخر و برای آن نظامی مقرر نموده است که نمیتواند از آن تجاوز کند و او آن را از مشرق بیرون میآورد و اگر تو نیز -چنانکه ادعا میکنی- بر اینکار توانا هستی و خود را خدا میپنداری، این نظامی را که سنت الهی بر آن جاری و ارادهی وی آن را اقتضا کرده است، تغییر بده و (برخلاف ارادهی او)، آن را از مغرب بیرون بیاور؛ اینجا بود که آن کافر، بهت زده شد، زيرا گمراهی، دروغ، بهتان و نادانیش آشکار گشت، حجت رسای ابراهیم او را درهم کوبیده و معجزهی آشکارش او را خرد کرده بود و میترسید که تختش واژگون و ملکش سرنگون گردد و ابراهیم، منفورترین شخص و بزرگترین دشمنش گشت؛ اما نمرود با کسی مانند او که با پشتیبانی معجزهای خیره کننده، دعوتی جدید آورده بود، چه میتوانست بکند؟ او از ابراهیم بیم و هراس داشت و میترسید که اگر به صورت علنی و آشکار با ابراهیم به دشمنی برخیزد و تیر قهر و کینش را به سمت او نشانه رود، ابراهیم ملکش را سرنگون و تختش را واژگون نماید؛ از اینرو او را به حال خود واگذاشت و برای او کمین کرده بود تا در فرصتی مناسب از او انتقام بگیرد. نمرود جاسوسانش را در میان مردم پراکنده نمود تا مردم را از ییروی ابراهیم برحذر دارند و از خطر او دور نمایند و پس از آن بود که عرصه بر ابراهیم تنگ شد و مانند تمام مصلحان در میان هر امّت، هر روز اذیت و آزار میدید و این چنین دلش از ماندن در میان آن قوم سرد شد و تصمیم به هجرت و دوری از آنان گرفت و از آن سرزمین بیحاصلی که گیاه دعوت او در آن گل نمیداد و نهال آن به بار نمینشست، به خاطر دینش گریخت و به سرزمینی هجرت نمود که دعوتش در آن رشد و نمو کند و بذر آن بارور شود. او زادگاه و قومش را بعد از اینکه کلمهی عذاب بر آنان محقق شده بود، ترک نمود، زيرا آنان بعد از آمدن هدایت، ایمان نیاوردند و بعد از اقامهی دلیل و برهان، کافر گشتند. ابراهیم به راه خود ادامه میداد تا اینکه به سرزمین فلسطین رسید.
ابراهیم عليه السلام که به خاطر دینش، قوم و زادگاهش را ترک کرده و گریخته بود، عصای سفر را در شهر حران بر زمین گذاشت و در میان مردم آن دیار توقف نمود، تا شاید گوشهایی شنوا، عقلهایی پخته و آگاه و روانهایی پاکیزه بیابد، اما به محض حاضر شدن در میان آن قوم به گمراهی و نادانی آنها پی برد، زيرا آنان به جای خداوند، ستارگان و کرات آسمانی را پرستش مینمودند و بدین سبب، ابراهیم تصمیم گرفت که خطا و فساد عقیدهی آنها را برایشان آشکار نماید و برای این هدف، او روش عقلی همراه با ارائهی دلیل و برهان را برگزید تا اگر چنانچه حق بر آنان آشکار شد و راه هدایت را دريافتند، راه او را در ییش گیرند، به سخنانش گوش فرا دهند و دعوتش را بپذیرند. شب فرا رسید و تاريکی همهجا را دربر گرفت و او در آسمان ستارهای را دید که قوم آن را پرستش میکردند. وی در میان گروهی از آنان بود که حرف میزدند و سخن میراندند؛ ابراهیم هم با پندار آنان همراه و با آنان همسخن شد، سخن آنان را تکرار و نقل کرد و گفت: این ستاره خدای من است! او روشی حکیمانه و استوار در گفتوگو با قوم اختیار کرده بود: از آنان تقلید میکند و اعتقادشان را بر زبان میراند و آشکارا با آنان مخالفت نمیکند، آرزوها و رؤياهایشان را مسخره نمیکند و یا خدایانشان را تحقیر نمینماید و این روش برای وادار کردن آنها به سکوت و گوش فرا دادن به سخن ابراهیم و فهم دلایل او مناسبتر بود؛ سپس مدت زيادی طول نکشید که از راهی پنهان به گفته و مذهب آنها حمله برد و بر آن نقض وارد کرد و ایراد گرفت؛ شیوهای که نشان دهندهی قوت رای و خلوص بصیرت وی بود. هنگامی که آن ستاره غروب کرد و از دیدگان پنهان شد، ابراهیم به جستوجويش پرداخت اما آن را ندید و پیدا نکرد، از اینرو گفت: من خدایی را که از حالی به حال دیگر تغییر کند و از مکانی به مکان دیگر منتقل شود، دوست ندارم و اینگونه به خدایان آن قوم کنایه زد و نقص نسبت داد و تنفر و عدم محبت خود نسبت به آنان را ابراز نمود. و هنگامیکه ماه را بالا آمده و پدیدار دید و ماه، از ستاره پر نورتر، بزرگتر و سودمندتر بود، برای پیش بردن تدريجی آن قوم و جذب کردن دلهایشان، گفت: «این خدای من است»؛ اما وقتی که ماه هم درپرده فرو رفت و غروب کرد و نورش ناپدید شد، گفت: «به راستی اگر پروردگارم من را هدایت نکند، هر آینه از گمراهان خواهم بود»[9]. و با این سخن برای آن قوم بیان نمود که خداوند سرچشمه و منبع هدایت است و اوست که در هنگام شک و سرگردانی توفیق را رفیق آدمیان مینماید. هنگامی که ابراهیم سکوت و چشمپوشی آن مردم را هنگام ابراز تنفر او از خدایانشان دید، دست ازکنایهگويی برداشت و صریحتر از پیش منظور خود را بیان نمود که: وی فکرش آشفته است و درونی مضطرب دارد و هنوز بر راه حق و هدایت قرار نگرفته است و از خداوند خواست که از این گمراهی عمیق او را نجات دهد و این شب تیره و تار را برایش دگرگون نماید، زيرا آنچه را که آن قوم میپرستیدند، مخلوقی در حال گردش بود که مالک سود و زيان خود هم نبود. ابراهیم، سپس خورشید را طلوع کرده دید که نورش تابیدن آغازبده و شعاع آن همهجا را فرا گرفته و دنیا را لباس پبایی پوشانده و زمین را پر از روشنایی و شکوه زندگی نموده و همهی عالم را نور و روشنی بخشیده بود و آنگاه گفت: این پروردگار من است، این بزرگتر، سودمندتر و با ارزشتر از سایر ستارگان است، اما به محض آنکه خورشید هم مانند دیگر ستارگان غروب کرد و از انظار خورشیدپرستان ناپدید شد، ابراهیم مهر کفر بر پیشانی آنها گذاشت و به شرک متهمشان نمود و گفت: من از شرک شما بیزارم، این ستارگان و کرات آسمانی که از جایی به جای دیگر نقل مکان میکنند و از حالی به حال دیگر درمیآیند، ناگزیر باید آفرینندهای داشته باشند که آنان را اداره کند و به حرکت وادارد و خدایی داشته باشند که باعث طلوع و گردش آنها باشد، چراکه آنان شایستهی پرستش و تعظیم و بزرگداشت نيستند و پس از اعلان انصراف و بیزاری از خدایان آنها، به تفصیل از آن کسی سخن گفت که خود وی خضوعش را مخصوص او قرار داده و عبادتش را متوجه او نموده است و گفت: «به درستی که من رويم را مؤمنانه و ثابت به سمت کسی میگردانم که پدیدآورندهی آسمانها و زمین است و از مشرکان نیستم»[10]. قومش در مورد عقیدهی او که با آن غافلگیرشان کرده و آنها را به سوی آن فرا خوانده بود، با او به مجادله پرداختند به این امید که او را از عقیدهاش برگردانند و از مشرک خواندن آنها منصرفش نمایند، اما ابراهیم رو به آنان کرد و گفت: «آیا در مورد خداوند با من مجادله شکنید در حالیکه او من را به راه راست و طریق استوار ارشاد و هدایت نموده است؟ قوم، او را از قدرت و انتقام خدایان خود ترساندند و او را بیم دادند که در صورت ترک عبادت خدایان و عدم خضوع در مقابل آنها، خدایان، وی را به پیشامدی بد یا آزاری ناگوار دچار سازند، اما او به پندشان گوش نداد و خواستهشان را اجابت ننمود. ابراهیم شگفتی میورزيد و تعجب مینمود که قوم، او را از موجود بیخطری بترسانند که مالک هیچ سود و زيانی نیست، اما خودشان از اینکه چیزی را شریک خداوند قرار دهند که او دلیل و برهانی در تقوبت آن برایشان نازل نکرده است، نمیترسند و در واقع آنان باید از خداوند و عقاب او میترسیدند، زيرا گناه بسیار بزرگی مرتکب شده بودند و اگر به کفرشان ادامه میدادند، جهنم جزای آنان بود که بسیار جایگاه بدی است.
قحطی، خشکسالی و گرانی سرزمین شام را فرا گرفت و زندگی بر مردم آن دیار تنگ شد و از اینرو ابراهیم همراه با همسرش ساره به سمت مصر کوچ کرد و وارد آن سرزمین شد؛ در آن زمان زمامدار و فرمانروای مصر یکی از پادشاهان عرب عمالیق بود که مدت زمانی ملک آن سرزمین را تحت سلطه خود داشتند. ساره از زيبایی خیره کنندهای برخوردار بود و یکی از ملازمان نزدیک شاه که مرد بداندیشی بود، خبر زيبایی او را به شاه رساند و شاه را فریفتهی زيبایی و جمال ساره نمود و دست یافتن به او را به شاه توصیه نمود و این توصیه موافق رغبت و هوای نفس خود پادشاه واقع شد و در نتیجه، ابراهیم را نزد خود خواند و پس از حاضر شدن ابراهیم، از او پرسید که چه رابطهای بین او ساره وجود دارد. ابراهیم با زيرکی خاص به مقصود و منظور پادشاه پی برد و ترسید که اگر به او بگو ساره همسرش میباشد، شاه درصدد نابودی و از میان برداشتن او برآید تا از دست او خلاص شده و ساره را از آن خود نماید، از اینرو به پادشاه گفت: او خواهر من است؛ و خواهر همان گونه که نسبی است میتواند دینی، زبانی و انسانی نیز باشد. شاه بهگمان اینکه ساره شوهر نکرده است، دستور داد او را به قصرش بیاورند و در یکی از اتاقهای آن جای دهند، ابراهیم نیز به سوی همسرش بازگشت و او را از داستانش باخبر نمود و از او خواست که سخنانش را تصدیق و تایید نماید و سپس او را به خداوند و نظارت و رعایت او سپرد تا از او محافظت نماید. ساره را به قصر شاه داخل نمودند و او را با لباسهای زببا و فاخر زينت دادند، اما او به این زرق و برق و ناز و نعمت فریبنده اعتنایی نداشت و به نعمت پیرامونش و نیز دارایی پادشاه و رفاه زندگی کوچکترین توجهی نکرد و هیچ کدام از اینها نتوانست که وفا به شوهر و تعلق به دینش را از یاد ببرد و به گوشهای دور از اتاق رفت و با غم و اندوه و افسردگی زياد در آنجا بر روی زمین نشست. هنگامي که پادشاه به ساره روی آورد و بیقراری و اندوهش را مشاهده نمود، کوشید که از اندوهش بکاهد و وی را از تنهایی در بياورد و غصهاش را برطرف سازد که ناگاه ساره از جا پرید و شاه در حالی که در درون خود اضطراب شدید و در دل خود ترس و لرزی احساس ميکرد، از ساره روی برگرداند و بار دیگر خواست که به او روی آورد، دوباره پریشان حال شد و اضطرابش به او بازگشت، از اینرو به شدت از ساره احساس ترس و هراس نمود و به بستر خود بازگشت و در خواب عمیقی فرو رفت و خوابی دید که از آن، حقیقت بر او روشن شد و راه درست را از آن دريافت و بر او معلوم گشتکه ساره شوهر دارد و باید از او دست بردارد و وی را به حال خود بگذارد و نیت بدی به او نداشته باشد و از روی گناه به او نزدیک نشود. هنگامی که شاه از این خواب بیدار شد، دید که چارهای جز آزاد کردن ساره ندارد، پس او را آزاد و کنیزکی به نام هاجر به او هدیه کرد تا خدمتکارش باشد و او را تسلیم شوهرش تمود. آیا محنتی شدیدتر و فتنهای بزرگتر از این دیدهاید؟ مرد غریبی برای کسب روزی وارد سرزمینی بشود و در آنجا زنش را از او بگیرند و بین او و خانوادهاش جدایی بیندازند! اما آنکس که ابراهیم را از آتش و شعلههای سوزان آن نجات داده بود، او را از بدنامی و بیآبرويی محافظت نمود و از ستم و تجاوز دیگران نجاتش داد. ابراهیم تا آن زمان که خداوند اراده کرده بود، در مصر اقامت نمود و چون مردی فروتن، سر به راه، خوش اخلاق، نرمخو، دوراندیش و دارای پشتکار و اراده بود، مال و ثروت زيادی اندوخت، گلههای حیواناتش بیشتر شد و آوازهاش در میان مردم پیچید، اما قوم بر منزلت او حسد بردند و از آسایش او و فراوانی نعمتش، بدشان آمد و از او کینه به دل گرفته و تصمیم به اذیت و آزار او گرفتند و ابراهیم نوعی جفاکاری و خشونت را از قوم احساس کرد و تصمیم گرفت که از نزد آنها کوچ کند و عازم سرزمین فلسطین شود، آن سرزمین مقدسی که قبلاً آنجا را موطن خود قرار داده و مدت زمانی را در آنجا بهسر برده بود. ابراهیم به راه خود ادامه داد تا اینکه در فلسطین عصای سفر بر زمین نهاد. منبع: قصههای قرآن، محمد احمد جاد المولی، ترجمه صلاح الدين توحيدی، ويراستار عثمان نقشبندی، چاپ اول 1387، انتشارات كردستان عصر اسلام |