سایت عصر اسلام

 

     

 
 
             

کیبورد فارسی

جستجوی پیشرفته

 

13 مهر 1403 30/03/1446 2024 Oct 04

 

فهـرست

 
 
  صفحه اصلی
  پيامبر اسلام
  پيامبران
  خلفاى راشدين
  صحابه
  تابعين
  قهرمانان اسلام
  علما، صالحان وانديشمندان
  خلفاى اموى
  خلفاى عباسى
  خلفاى عثمانى
  دولتها و حكومتهاى متفرقه
  جهاد و نبردهاى اسلامی
  اسلام در دوران معاصر
  آينده اسلام و علامات قيامت
  عالم برزخ و روز محشر
  بهشت و دوزخ
  تاریخ مذاهب و ادیان دیگر
  مقالات تاریخی متفرقه
  شبهات و دروغ‌های تاریخی
  تمدن اسلام
  كتابخانه
  کلیپهای صوتی
  کلیپهای تصویری
  عضویت در خـبرنامه
  در مـورد سایت
  ارتبـاط با ما
  تمـاس با ما
 
 
 

آمـار سـا یت

 
تـعداد کلیپهای صوتي: 786
تـعداد کلیپهای تصويري: 0
تـعداد مقالات متني: 1144
تـعداد كل مقالات : 1930
تـعداد اعضاء سايت: 574
بازدید کـل سايت: 7244144
 
 

تبـلیغـا  ت

 

سایت جامع فتاوی اهل سنت و جماعت

سایت مهتدین

 
 

 

 

 

 

 

شماره: 16   تعداد بازدید: 3370 تاریخ اضافه: 2010-02-25

يعقوب عليه السلام

یعقوب نزد پدرش اسحاق که پیرمردی مسن و سالخورده و پشت خمیده بود، رفت و گفت‌: پدر جان‌! من از عیصو، برادرم به تو شکایت می‌کنم و از تهدیدها و تشرهای او به تو روی آورده‌ام و کمک می‌خواهم‌، زیرا که از زمانی که تو به چشم توجه و اهمیت‌، من را مورد نظر قرار داده‌ای و برای من دعای خیر و برکت نموده‌ای و نسلی پاکیزه و ملکی موروثی و زندگی مرفه و آسوده‌ای برای من پیش‌بینی نموده‌ای، این دعاها و آرزوهای تو برای من‌، باعث حسودی وی به من و کینه او از من گشته است و علایم و نشانه‌هایی راکه تو در من یافته و بدان اظهار امیدواری نموده‌ای، نمی‌پذیرد و با سخنان تندش آزارم می‌دهد و با کنایه‌هایش مرا تحقیر می‌کند و با تهدید و توبیخش من را می‌ترساند تا جایی‌ که چیزی به نام محبت بین ما باقی نمانده و رابطه‌ی برادریمان از هم ‌گسسته است‌.

علاوه بر این‌ها او به واسطه‌ی دو زنی ‌که ازکنعان به عقد خود درآورده است‌، بر من فخر می‌فروشد و از فرزندانی که از آن دو زن انتظار می‌کشد، خود را بزرگتر و مهم‌تر از من می‌پندارد، زبرا او انتظار دارد که فرزندانش رزق و روزی را بر من تنگ نمایند و با زور بازوی خود در زندگی مزاحم من‌ گردند و جا را بر من تنگ ‌کنند و اکنون من شکایت‌ به نزد تو آورده‌ام تا با خردی حکیمانه و حلمی قوی‌ که خداوند به تو عطا نموده است‌، بین من و او داوری ‌کنی‌.

اسحاق که قطع رابطه بین دو برادر و نفرت آن‌ها از یکدیگر باعث نگرنیش گشته بود، گفت‌: ای فرزند عزیزم‌! همان‌طور که از گیسوان سفید، پیشانی چروک خورده و پشت خمیده‌ام بر تو پیداست‌، من پیرمردی شکسته و ضعیف و قدرت‌ از دست داده‌ام و روزگارم رو به پایان است و نزدیک است‌ که مرگ من فرا برسد و بین من و زندگی این دنیا فاصله اندازد، از این ‌رو می‌ترسم که بعد از مرگم برادرت‌، در زمانی که زور بازو و توان جسمی بیشتری دارد و در حمایت اقوام سببی و خویشان خودش است‌، آشکارا به دشمنی با تو برخیزد و کید و ستمش نسبت به تو را از پرده درآورد و آشکار کند و من چاره‌ای نمی‌بینم جز اینکه به شهر «‌«‌فدان آرام‌» در سرزمین عراق کو‌چ کنی‌، جایی که داییت «‌«‌لابان بن بتویل‌» در آن جاست و یکی از دخترانش را به همسری انتخاب ‌کنی‌؛ چرا که در این صورت به عزت و مجد و شرف و شوکت و نیرو می‌رسی و آن‌گاه‌، به این سرزمین برگرد و من برایت زندگی‌ای آسوده‌تر از زندگی برادرت و نسل پاکی بهتر از نسل و فرزندان او آرزو می‌کنم و خداوند با نظارت خود از تو مواظبت و به رعایت خود از تو محافظت خواهد کرد.

این سخنان بر قلب یعقوب جوان‌، گواراتر از شربتی خنک بر دلی افروخته بود و باعث شد که یعقوب نفس راحتی بکشد و دلش آرام‌ گیرد و هوای سرزمین آبا و اجدادیش در درونش ریشه دواند و با اشک‌هایی‌ گرم از پدر و مادرش خدا حافظی ‌کرد و آنان نیز دعای خیر خود را بدرقه‌ی راهش نمودند .

او از آن سرزمین خارج شد و راه صحرا را در پیش‌ گرفت‌، شب و روز در راه بود، از بلندی بالا می‌رفت و از سرازبری‌ها پایین می‌آمد و راه را پشت سر می‌گذاشت در حالی‌ که دیدار با دایی همواره جلو چشمش مجسم و سخنان پدر در گوشش طنین‌انداز بود و خداوند او را تحت نظر و رعابت خود داشت و هر زمان که سختی سفر و دوری راه او را خسته و درمانده می‌کرد، آرزوهایی راکه به آن‌ها امید بسته و خیری را که در انتظارش بود، به یاد می‌آورد و ناهمواری‌ها بر او هموار و سفر برایش آسان می‌گشت.

در یکی از روزهای سفر، بادهای سوزانی وزیدن گرفت و گرد و غبار زیادی را در هوا پراکنده نمود و خورشید تیرهای سوزانش را به سمت زمین پرتاب می‌کرد و ادامه‌ی سفر بر یعقوب سنگین و مقصد بر او طولانی‌تر شد و او در جلو چشم خود چیزی نمی‌دید جز صحرایی طولانی و پر از شن که هیچ علامت و نشانه‌ا‌ی در آن پیدا نبود؛ یعقوب به شدت خسته و درمانده شده بود و لحظه‌ای بین رفتن و بازگشتن متردد ما‌ند؛ آیا به سفرش ادامه دهد و بر سختی آن غلبه ‌کند و در نتیجه‌، بدانچه ‌که شاید او را تقویت و پشتیبانی‌ کند ظفر یابد و یا راه آسایش و عافیت برگزیند وآن را بر این سفر سخت و طولانی ترجیح دهد و غنیمت را رها نموده به بازگشت به خانه راضی شود؟

یعقوب در این افکار فرو رفته بود و تدبیر می‌کرد که ناگهان چشمش به صخره‌ای افتاد که سایه‌ای بر زمین انداخته بود؛ آرام -‌ آرام به سمت آن به راه افتاد تا دمی در زیر سایه‌ی آن بیاساید و از خستگی قدم‌هایش بکاهد، اما هنوز بر آن صخره تکیه نزده بود که یک احساس خواب‌آلودگی او را دربرگرفت و به خواب رفت و در خواب خود، رویایی شیرین و خوب دید که اعماق درونش را روشن نمود و بلبل‌های باغ آرزویش را به نغمه‌سرایی واداشت‌؛ او در خواب دید که خداوند به زودی زندگی‌ای گوارا و ملکی وسیع به او عطا خواهد کرد و نسلی پاک و مبارک به او ارزانی خواهد داشت‌ که آنان را وارث زمین می‌نماپد و کتاب آسمانی به آن‌ها خواهد آموخت‌.

یعقوب با دلی ‌گشاده‌، ذهنی روشن و جسمی رها شده از بند خستگی سفر، از خواب بیدار شد و حال آن‌ که امید و آرزو در درونش جا خوش‌ کرده بود و او بوی خوشبختی را استشمام می‌کرد؛ زیرا آن‌چه در خواب دیده بود چیزی نبود جز تایید پیشگویی‌های پدرش و مژده‌ی تحقق آرزوهای او؛ از این‌رو با عزمی دوباره مانند تیری که از کمان رها شده باشد، راه سفر را در پیش گرفت‌.

یعقوب زمین را در می‌نوردید و روزها یکی پس از دیگری می‌گذشتند تا این‌که روزی سیاهه‌ای از دور نمایان ‌گشت و یعقوب بر آن مشرف بود و آن را می‌دید؛ یعقوب بدان دل و امید بست و امیدوار شد که آن طلیعه‌ی شهر و وطن لابان پیر باشد و به سرعت به سوی آن شتافت و دربافت ‌که ‌گمان بیهوده نبرده و امیدش‌، نا امید نشده است‌.

خستگی از پاها و بدن او و سستی و درماندگی از دل و درونش رخت بر بسته بود و کاملا احساس راحتی و آرامش می‌کرد. در اطرافش گله‌های گوسفندان در حرکت و دسته‌های پرندگان در پرواز بودند و منظره‌ی درختان و باغ‌های شهر کم‌کم نمایان می‌گشت‌، حالا او دیگر حتی صدای آواز چوپان‌ها و خنده و سر و صدای بچه‌ها را می‌شنید.

پس‌، اکنون‌، او دیگر صحرا را پشت سر نهاده و در سرزمین ابراهیم بود، دیاری‌ که رسالت ابراهیم در آن جوانه زده و شریعتش از آن سر برآورده بود و او اکنون در سرزمین دایی خود بود، مقصدی که به امید آن بود و در آرزوی رسیدن به آن صحراهای خشک و سوزان و سرزمین‌های زیادی را پشت سرگذاشته بود، پس باید به شکرانه‌ی نعمت خداوند و ا‌عتراف به هدایت و ترفیق او پیشانی سجده بر زمین بگذارد.

یعقوب غریب وارد شهر شد و با آرامی از رهگذران پرسید: آیا در میان شما کسی هست که لابان بن بتویل را بشناسد؟‌! به او گفتند: مگر کسی از ما هست‌ که لابان برادر زن اسحاق پیامبر را نشناسد، او بزرگ خانواده و راهنما و معتمد قوم است و صاحب این‌ گله‌هایی است که دشت را پر کرده‌اند؛ یعقوب ‌گفت‌: آیا در میان شما کسی هست‌ که من را به خانه‌اش راهنمایی‌ کند و یا به مکانی ‌که او آن‌جاست‌، ببرد؟ به او گفتند: این دخترش راحیل است ‌که همراه با گوسفندان به سمت ما می‌آید؛ یعقوب به آن سمت نگاه‌ کرد و ناگهان چشمش به دوشیزه‌ای زببارو و خوش قد و قامت افتاد که طراوتی شگفت‌انگیز و جمالی خیره‌کننده داشت‌؛ با دیدن او دل یعقوب به شدت به تپش افتاد و احساس‌ کرد که زبانش از سخن‌ گفتن بازمانده است‌، اما خود را کنترل نمود و هوش و عقل از سر پریده‌اش را دوباره به‌کار گرفت و به سمت آن دختر رفت و به او گفت‌: بین من و تو نزدیکی و خویشاوندی استواری وجود دارد و من از همان درخت ‌کهنسال و بزرگی هستم ‌که بر تو سایه افکنده است و از همان سرچشمه‌ام‌ که تو نیز از آن جاری‌ گشته‌ای؛ من یعقوب پسر اسحاق پیامبر و «‌رفقه‌» دختر پد‌ربزرگ تو بتویل می‌باشم‌ که از سرزمین‌ کنعان دور گشته و این صحرایی را که پوست انسان را می‌گدازد و پاها را خون‌آلود می‌کند، پشت سرگذاشته‌ام و سختی‌های راه را به جان خریده‌ام تا برای امر مهمی با پدرت لابان دیدار کنم‌.

راحیل با چشمانی فرو انداخته و سخنانی‌ کریمانه به او خوشامد گفت و همراه با یعفوب به سمت منزل به راه افتاد؛ یعقوب در راه‌، احساس کرد که دلش مضطرب و پریشان است و یا این‌که پرنده‌ای از دروازه‌ی قلبش پر گشوده است و نمی‌دانست‌ که علت آن دیدن این دختری است‌ که شاید همان مایه‌ی امید و آرزوی او و مصداق پیشگویی پدر و تعبیر خوابی است ‌که در صحرا دیده است و یا علت آن همان حالتی است که در اقدام به کاری بزرگ و مهم در غربت به غریب دست می‌دهد؟‌! هریک از این عوامل می‌توانست علت آن پریشانی باشد، اما او به هر حال خود را کنترل نمود و بر اعصابش مسلط شد و با گام‌هایی مطمئن به راه افتاد تا به دایی خود لابان رسید و لابان با دیدن یعقوب مدتی طولانی او را در آغوش ‌کشید در حالی ‌که چشمانش پر از اشک شوق گشته بود و سپس، برای او در اعماق دل خود و در نزد خانواده‌اش منزلتی بزرگ و جایگاهی ویژه قایل شد.

یعقوب منظور پدرش از فرستادن او به نز‌د داییش را با او در میان گذاشت و آرزوی دامادی او را برایش بیان نمود و این‌که او راحیل را دیده و چنان در دل جا داده که امیدوار است‌ که او همسر آینده‌اش شود و سبب علاقه و ارتباط جدید بین او و داییش ‌گردد؛ لابان به یعقوب ‌گفت‌: با دل و دیده می‌پذیرم‌، به درخواستت جواب مثبت می‌دهم و در رسیدن به آرزوهایت به تو کمک می‌کنم‌، اما تو باید هفت سال نزد من بمانی و به عنوان مهریه‌ی همسرت به چوپانی بپردازی و در طول این مدت تو را در زبر بال و پر خود خواهم ‌گرفت و در سایه‌ی محبت و عطوفتم خواهی بود.

بعقوب این شرط را پذیرفت و به چوپانی گوسفندان پرداخت‌؛ گذشت ایام آرزوهای شیرین و بارقه‌های امید را در دل او زنده و تازه می‌کرد.

راحیل دختر کوچک‌تر از میان دو دختر لابان بود و «‌لیّا» از نظر سن از او بزرگتر بود، اما از لحاظ زیبایی و خوش قامتی و تناسب اندام از راحیل ‌کم‌تر بود. در آیین و شریعت قوم لابان معمول نبود که دخترکوچک قبل از دختربزرک به شوهر داده شود و لابان نیز چنین تصمیمی نداشت‌، اما از طرف دیگر دلش راضی نمی‌شد که یعقوب را که به شدت علاقه‌مند راحیل شده بود، از رسیدن به راحیل محروم ‌کند و مانع وصال آن‌ها شود و راه چاره و علاج این سرگر‌دانی را در آن دید که هر دو دختر خود را به عقد یعقوب جوان درآورد، زبرا او را مردی شایسته و مناسب آن‌ها می‌دانست و علاوه بر این در آیین آن‌ها جمع بین دو خواهر و شوهر دادن آن‌ها به یک مرد مانع و اشکالی نداشت‌.

و چون یعقوب آن مدت را به پایان رساند و زمان رسیدن به عروس و تثثبکیل خانواده‌اش فرا رسید، از لابان خواست ‌که به وعده‌اش عمل نماید و شرطش را به جای آورد؛ لابان به او گفت‌: ای فرزندم‌! تصمیم درونی پدر این دختران و شریعت و آیین این سرزمین مانع آن است که دخترکوچک را پیش از دختر بزرگ به عقد نکاح تو درآورم و این دختر بزرگم «‌لیّا‌» است که اگر چه از لحاظ زیبایی به پای راحیل نمی‌رسد، اما از نظر عقل و کیاست و دوراندیشی از او جلوتر است‌، پس به عوض کابین و مهری ‌که پرداخته‌ای او را به عنوان زنی نیکو به همسری برگزین و اگر راحیل را نیز می‌خواهی‌، هفت سال دیگر نیز پیش من بمان و گوسفندانم را بچران تا به عنوان‌ کابین و مهری دیگر به حساب آید و در این صورت باکرامت و عزت‌، راحیل را نیز به تو خواهم داد.

و برای یعقوب‌ که پیامبری ‌گرامی بود، شایسته نبود که خواسته‌ی دایی خود را رد نماید و مانع او از میل و رغبش شود، در حالی‌که لابان با خوشرویی او را پذیرفته و غرق نیکی و احسان خود نموده و گرامیش داشته و به دامادی خود پذیرفته بود؛ بنابراین یعقوب شرط را پذیرفت و با لیّا عروسی‌ کرد و پس از گذشت هفت سال دیگر با راحیل نیز ازدواج نمود. لابان به هر یک از دخترانش ‌کنیزی بخشید تا در خدمت آن‌ها باشند و به انجام امور آن‌ها بپردازند؛ اما آن دو به علت محبتی‌ که به یعقوب داشتند و نیز برای نزدیک‌تر شدن به او کنیزان خود را به یعقوب بخشیدند و یعقوب از راحیل و لیّا و آن دو کنیز، دارای دوازده پسر گردید که همان «‌اسباط‌» مشهور هستند

منبع: قصه‌های قرآن، محمد احمد جاد المولی، ترجمه صلاح الدين توحيدی، ويراستار عثمان نقشبندی، چاپ اول 1387، انتشارات كردستان

عصر اسلام

IslamAge.com

 

بازگشت به بالا

بازگشت به نتایج قبل

ارسال به دوستان

چاپ  
 

تبـلیغـا  ت

     

سايت اسلام تيوب

اخبار جهان اسلام

 
 

تبـلیغـا  ت

 

سایت نوار اسلام

دائرة المعارف شبکه اسلامی

 
 

 حـد  یـث

 

رسول خدا صلی الله علیه و سلم فرموده است:

(أريت في المنام أني أنزع بدلو بكرة على قليب، فجاء أبو بكر فنزع ذنوباً أو ذنوبين نزعاً ضعيفاً والله يغفر له ثم جاء عمربن الخطاب فاستحالت غرباً فلم أر عبقريا يفري فريه حتى روى الناس وضربوا بعطن)
«در خواب دیدم که از چاهی آب می‌کشم؛ آن‌گاه ابوبکر آمد و یک دلو آب از چاه کشید و او، در کشیدن آب ضعیف بود و خداوند، او را می‌بخشد. سپس عمر آمد و دلو را به دست گرفت؛ هیچ پهلوانی سراغ ندارم که همانند او کاری را بدین قوت انجام دهد. عمر چنان آب کشید که همه‌ی مردم و شترانشان سیراب شدند و به استراحت پرداختند»
 مسلم ش 2393 .

 
 

نظرسـنجی

 

آشنایی شما با سایت از چه طریقی بوده است؟


لينك از ساير سايت ها
موتورهاي جستجو
از طريق دوستان